🌱
#تلنگر!!
•
مےگفٺ:
⇐یه جورێ زندگے کن که
اگه خواستے گوشیت رو بدے
دستِ امامت دستات نلرزه از شرم🙂✋🏻...
همین الان مےتونے گوشیت رو بدی⁉️
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهکنمدستخودمنیست
کهیادتنکنم!
خواستےدلنبری
تابهتوعادتنکنم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهی زندگیم حسین (:
روحمانازبینرفته
سرگرمبازیچهدنیاییم!
خدایاتوهوشیارمانکن
تومرابیدارکن🌱'!
#شهیدعباسدانشگر..
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_پنچ
مامان به سمع و نظرم رسوند که خواستگاران محترم پنج شنبه شرفیاب میشن به حضور مبارک همایونیم
و چون اون شب مصادف میشه با وفات قبل ازافطار میان که زمانش بد نباشه
منم که نا نداشتم مخالفت کنم به ناچار باز هم سکوت کردم تا مامان و بابا هرجور دلشون می خواد برنامه ریزی کنن
بحث خواستگارا که اومد وسط رضوان با حسرت گفت
رضوان - کاش جوری میشد که ما هم تا آخر این هفته بریم خواستگاری نرگس
مامان با مهربونی نگاهش کرد
مامان - چاره ش یه زنگ زدن و وقت گرفتنه مادر
رضوان - راستش دلم میخواد وقتی میریم خواستگاری یه آشنایی قبلی بین دو تا خانواده باشه که رضا و نرگس بتونن از همون شب با هم حرف بزنن اینجوری بخوایم بریم اولین جلسه میشه آشنایی دو تا خونواده دیگه فکر نکنم وقت بشه این دو تا با هم حرف بزنن
مهرداد در حال خودن سیب گفت
مهرداد - خب چه اشکالی داره ؟
رضوان - اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاری تا اين دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه برسن ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ی اول میشه بگیم برن با هم حرف بزنن
مامان ابرویی بالا انداخت
مامان - راست میگه الان خواستگار مارال هم اینجوریه دیگه ،ما تازه میخوایم باهاشون آشنا بشیم اگر جلسه ی اول به دلمون نشستن اجازه میدیم باز هم بیان و مارال با پسرشون حرف بزنه
مهرداد رو به رضوان گفت
مهرداد - حالا تو چرا انقدر عجله داری ؟ بذار کار ها طبق روالش پیش بره
رضوان با مظلومیت نگاهش کرد
رضوان - دلم میخواد تا آخر ماه رمضون تکلیف رضا هم مشخص بشه
مهرداد مکثی رو چشمای زیبا و مظلوم رضوان کرد لبخندی زد
مهرداد - به امید خدا همه چی درست می شه
مامان - میگم رضوان جان میخوای فردا یا پس فردا خونواده ی درستکار و خونواده ی شما رو افطاری دعوت کنم که اینجوری آشنایی اولیه ایجاد شه ؟
رضوان نگاه از مهرداد گرفت و با شگفتی زل زد به مامان
رضوان - این کار رو میکنین مامان سعیده ؟
مامان - معلومه! یه عروس که بیشتر ندارم
رضوان - اما اینجوری همه ی زحمتاش میفته رو دوش شما
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_شش
مامان لبخندی زد
مامان - عوضش حسابی ثواب میکنم
رضوان - مامان سعیده خیلی ماهی
و بلند شد و رفت مامان رو بغل کرد
نگاهشون کردم، دل خوشی داشتنا !
اينم عروس خود شیرین ما که البته انقدر خوب بود که اين خودشیرینیش دل آدم رو نزنه
نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهای ماه رمضونش
و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت
" یادته میگفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟ دیدی هیچی دست تو نیست و هر چیزی در قدرت خداست بازهم امیرمهدی رو میبینی "
لبخندی زدم زیر لب گفتم
" قربونت برم خدا جون که راه به راه به فکر دل بدبخت منی "
***
هنوز مثل قبل جون نگرفته بودم با اینکه به زور مامان و بابا کمی غذا میخوردم
از صبح رضوان اومده بود کمک مامان و دائم به من تشر میزد که کمتر خودم رو خسته کنم
که شب وقتی مهمونا اومدن ضعف نکنم
بهم هشدار هم داده بود که سر به سر امیرمهدی نذارم و هر چی گفت لج نکنم
منم برای حرص دادنش شونه ای بالا می نداختم و می گفتم
" حالا ببینم چی میشه "
بنده ی خدا هی جوش میزد که همه چی اونجور که میخواد پیش بره و این افطاری بشه وسیله ی خیر و خواستگاری
کلی به مامان کمک کرد و منم پا به پاش کمک کردم دلم نیومد اونا کار کنن و من برم استراحت
بهشون قول دادم هر وقت خسته شدم و ضعف کردم دیگه کاری نکنم
یه ساعت قبل از اومدن مهمونا هم رفتم اتاقم و خوابیدم تا سر حال بشم
وقتی بیدار شدم پدر و مادر و برادر رضوان اومده بودن
صدای بابا و مهرداد هم می اومد و نشون می داد همه آماده هستن برای استقبال از خونواده ی درستکار
بیست دقیقه ای تا اذان بیشتر نمونده بود
سریع بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم
با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون چیزی برای انتخاب باقی نمیموند جز چندتامانتو
دست بردم و یکی از مانتوهایی که ماه پیش با مامان خریده بودم بیرون کشیدم
پارچه ی خنکی داشت و همین باعث شد تا انتخابش کنم بلند بود و به رنگ آبی روشن
طرح ساده ای داشت ترجیح میدادم تو چشم نباشم
حاضر که شدم صدای زنگ آیفون هم بلند شد وقتی برای دست کشیدن به صورتم نداشتم
سریع کرمی به صورتم زدم شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم
همون لحظه هم خانواده ی درستکار وارد خونه شدن
جلو رفتم و با همه سلام و احوالپرسی کردم مثل قبل با امیرمهدی کمی سرسنگین بودم
به محض نشستن مهمونا برای کمک به مامان به آشپزخونه رفتم و نذاشتم رضوان به خاطر کمک زیاد از جمع دور باشه
سفره ی افطار رو آماده کردیم و به محض بلند شدن صدای ربنا همه دور سفره جای گرفتیم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
سلام پیشاپیش روز دختر رو به تمام گل دخترای کانال تبریک میگم♥️♥️♥️