از تمام دلتنگی ها، از اشک ها و شکایت ها که بگذریم
باید اعتراف کنم ❤️مادرم❤️ که میخندد خوشبختم …
مهم نیست که کجا و
چجوری زندگی میکنی !
مهم اینه که تو قلبت
احساس خوشبختی کنی
و چشمت به زندگی کسی نباشه
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
میتوان درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_یک
رضوان - نخریدیدش ؟
من - نه
کمی عصبانی بودم، نمی دونستم از کی از اون پسر ؟ امیرمهدی ؟ یا خودم ؟
فقط می دونستم عصبانیم و این حالتم روی حرف زدنم هم تأثیر گذاشته بود
دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود یه چیزیم هست و سکوت کرده بود راه افتادم
با حرص به ویترین ها نگاه می کردم
امیرمهدی هم باز با فاصله ازمون میومد دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم
" خوب اگر نزدیک ما راه بری چی می شه ؟ خلاف شرع که نمی کنی "
انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدی بود !
خودم هم نمی دونستم شالم کمی عقب رفت ولی حوصله نداشتم درستش کنم
گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره
به هوای دیدن امیرمهدی برگشتم که با همون پسر مواجه شدم.
لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم
پسر - بنداز تو گوشیت دوقلوی سیم کارت خودمه بهت زنگ میزنم حرف بزنیم
ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم
یه پارچه فشن بود از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار داشت
و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش تو فاصله ی پایین تی شرت تا کمر شلوار پیدا باشه.
موهاش هم که دیگه جای خود داشت و صورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار شر و شیطون به نظر می رسید.
ازش خوشم نیومد اخمی کردم
من - تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب برای سیم کارت اضافه ات بگرد
ابرو های برداشته ش رو بالا برد
پسر - جوش نزن اینا مُده اگه وقت داری بریم کافی شاپ اگر نه که اين رو بگیر
و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته بود اشاره کرد.
نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش
نفهمیدم طلا سفیده یا نقره
شاید هم بدل
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
نگاه از گردنبندش گرفتم
من - نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده !
پسر - هستم تو با ما راه بیا خودت میبینی چقدر ماهم
اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت.
شونه ش با فاصله ی کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صدای امیرمهدی رو شنیدم
امیرمهدی - بریم
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم می کرد.
نگاهش به رو به رو بود و نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو
ولی حالت صورتش نشون میداد عصبیه
خشک بود و جدی حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدی بود.
چیزی که تا به حال ازش ندیده بودم
بی هیچ حرفی راه افتادم.
امیرمهدی عصبی بود و من نگران ،دقیقه ای بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد
و لحن تهدیدگرش حالم رو گرفت.
امیرمهدی - دلم میخواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین !
آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن چون گرمای دستی رو روی دستم حس کردم ...
ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم
عصبانی برای یه لحظه اش بودپر حرص نفس می کشید
طلبکار گفتم:
من - مگه چیکار کردم ؟
ابروهاش به شدت در هم گره خورد
امیرمهدی - خودتون بهتر می دونین !
انقدر عصبی اين جمله رو بیان کرد که مطمئن بودم با ادامه ی بحث کارمون به دعوا می کشه
اما بی توجه بحث رو ادامه دادم
من - من فقط جوابش رو دادم خلاف شرع نکردم.
امیرمهدی - اگر تو شرع گفته نشده ایراد داره دلیل بر زیباییش و انجامش نیست
برگشتم به سمتش که باعث شد به طرفم بچرخه
و سینه به سینه ی هم بایستیم.
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
من - اون پسر مرض داره من باید جواب پس بدم ؟ دلم خواست جوابش رو بدم
امیرمهدی - اگر یه مقدار ظاهرتون موجه تر باشه کسی به خودش اجازه نمیده در موردتون فکر بی خود کنه !
دستم کمی کشیده شد
بی توجه به کسی که دستم رو کشید و حس کردم باید رضوان باشه با تشر گفتم:
من - من چمه ؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
امیرمهدی - یه آینه بگیرین دستتون میبینین هم آرایشون زیاده و هم روسریتون کاملاً عقب رفته این ظاهر ایراد داره
من - من دلم میخواد اینجوری بیام بیرون اصلاً شما چیکاره ای ؟
با حرص نگاهم کرد
چشم تو چشم
امیرمهدی - راست میگین من کاره ای نیستم
نگاهش پر از ملامت بود
پر از شماتت
پر از حس بد
از طرز نگاهش حالم خراب شد
تا اون روز اینجوری ندیده بودمش
هميشه بعد از حرف من لبخند میزد
اولین بار بود که آماج همچین نگاهی از امیرمهدی قرار میگرفتم
حتی اون شبی که با کامران دست دادم هم اين طرز نگاه رو ازش ندیدم
از کارم انقدر ناراحت بود يا از حرفام ؟
دلم نمیخواست جلوی نرگس و رضوان اینجوری تو روی هم بایستیم ،ولی شد
و مطمئناً به خاطر این بود که من بحث رو ادامه دادم
شاید لازم بود میذاشتم تو یه موقعیت بهتر باهاش حرف بزنم
اون لحظه به شدت توقع داشتم که امیرمهدی ازم عذرخواهی کنه برای چی رو هم نمیدونستم
فقط دلم می خواست با عذرخواهیش به رضوان و نرگس شاهد ماجرا و البته خودش ثابت شه که من کار بدی انجام ندادم.
شاید همون اول هم فکر میکردم امیرمهدی مثل هر دفعه کوتاه میاد که بحث رو ادامه دادم
خیره خیره نگاهش میکردم و منتظر بودم به عذرخواهی لب باز کنه
و در مقابل اون فقط نگاهش رو ازم گرفته بود
هنوز هم اخم داشت
و این نشون میداد از موضعش پایین بیا نیست
از حرص اینکه عذرخواهی نخواهد کرد کیسه ی پلاستیک حاوی سوغاتی و کادوش رو تو سینه ش کوبیدم و گفتم:
من - من نیازی به کادو ندارم .
برگشتم به رضوان بگم بریم بیرون پاساژ
که دیدم دستم تو دستای نرگسه با ملایمت دستم رو بیرون کشیدم و برگشتم برم که با لحن جدی امیرمهدی هنوز یک قدم دور نشده ایستادم سرجام
امیرمهدی - قرآن رو پس نمیدن خانوم صداقت پيشه!
قرآن!!!
پس یکی از بسته های داخل اون کیسه قرآن بود و من پسش داده بودم
کارم درست بود ؟
نبود این بی احترامی به کتاب خدا بود همون کتابی که من تازه شروع کرده بودم به خوندنش
البته اگر از زشتی پس دادن سوغاتی و کادو میگذشتیم چشم هام رو روی هم گذاشتم
چرا تا فکری به ذهنم خطور میکرد انجامش می دادم ؟
برگشتم به طرفش میخواستم برم کیسه رو ازش بگیرم که پیش دستی کرد
اومد جلو و کیسه رو گرفت طرفم
وقتی گرفتمش بدون مکث راه خروج از پاساژ رو در پیش گرفت
چشم دوختم به رفتنش
ازم دلگیر بود ؟
با قرارگرفتن دستی روی بازوم نگاه از امیرمهدی گرفتم
و به نرگسی که دستش رو بازوم بود خیره شدم
اونم داشت به رفتن امیرمهدی نگاه میکرد.
نرگس - امیرمهدی رو یه سری از مسائل خیلی حساسه
کمی مکث کرد برگشت به سمتم و نگاهم کرد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار
نرگس - فکر کنم خودت بدونی که بیش از یه غریبه براش ارزش داری ، راستش وقتی تو ماشین سی دیت رو گذاشتم و اون اهنگ پخش شد اولش خندیدم و تو دلم گفتم عجب دختر شجاعی که از این شوخیا با امیرمهدی
میکنه حتماً به خاطرت یه بار کوتاه میاد ! وقتی قیافه ش رو دیدم فهمیدم کلاً فرق نداره سی دی مال کی باشه عصبانیش می کنه اين جور آهنگا ، یه لحظه فکر کردم به عادت قبل حتماً سی دی رو میشکنه و باهات بد برخورد می کنه ولی اون کارش نشون داد که واقعاً براش....
حرفش رو خورد وبه زور لبخندی زد
نرگس - ازت توقع داشت سنگین تر برخورد میکردی
شونه ای بالا انداختم
من - من کار بدی نکردم
و راه بیرون رو در پیش گرفتم
من کار بدی نکرده بودم
فقط جواب آدمی رو داده بودم که به نظرم حق نداشت تا من بهش چراغ سبز نشون ندادم پا جلو بذاره
نرگس و رضوان هم دنبالم اومدن
جلوی در پاساژ ایستادم تا شاید رضا برادر رضوان رو ببینم
خوشحال بودم که قرار بود با رضا برگردیم
چشمم افتاد به امیرمهدی که کلافه و عصبی اون طرف خیابون به ماشینش تکیه داده بود
و با پشت پاش ضربه میزد به تایر ماشین
هنوز عصبانی بود
هنوز اخم داشت
هنوز کلافه بود
دیگه چرا کلافه؟
با صدای " سلام " گفتن رضا نگاهم رو غلاف کردم
برگشتم به سمتش و به زور دهنم رو باز کردم برای جواب دادن
که فقط تونستم اصواتی شبیه به سلام رو از دهنم خارج کنم
برعکس رضوان و نرگس که به راحتی جوابش رو دادن
رضوان نرگس و رضا رو به هم معرفی کرد
بعد هم رو به نرگس گفت:
رضوان - خیلی از همراهیت خوشحال شدم نرگس جون ایشالله باز هم سعادت همراهیت رو داشته باشیم
و انگار از طرف من هم گفت
لب های من خاموش شده بود و گویای هیچ کلمه ای نبود
نرگس هم لبخند همراه با شرمی زد که مطمئناً به خاطر حضور رضا بود
و جواب داد
نرگس - ممنون برای منم سعادتی بود، با اجازه تون
و " خداحافظی " کرد
موقع رفتنش دستی به بازوم گرفت و از جانب مخالف سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
نرگس - خیلی حرفاش رو به دل نگیر
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنچ
و با لبخندی ازمون دور شد و من حتی یه " خداحافظ " خشک و خالی هم نگفتم
نه اینکه قهر باشم ، نه
فقط نمیتونستم حرف بزنم
انگار فقل بزرگی به دهنم زده بودن
تو مسیر بین پاساژ تا خونه مون ساکت بودم
دلم نمیخواست به امیرمهدی و اتفاق بینمون فکر کنم
برای همین خودم رو با دیدن آدمها سرگرم کردم
حس می کردم نیاز دارم تو تنهایی بشینم و فکر کنم حق با کی بود
با من يا امیرمهدی ؟
دلم میخواست دوباره بشینم و حرفامون رو از اول مرور کنم
با این همه تفاوت عقایدی که تازه داشت اذیتم میکرد چرا دنبالش بودم ؟
جلوی در خونه باز هم به زور لب باز کردم
از رضوان و رضا خداحافظی کردم و وارد خونه شدم.
مامان به محض ورود اومد استقبالم
مامان - باز سلامت رو خوردی دختر ؟
من -سلام
و انگار تو خونه تازه دهنم باز شد به حرف زدن
بسته ی حاوی پارچه ها رو دادم دستش و راهم رو به طرف اتاقم کج کردم.
در همون حال گفتم:
من - هر کدومش رو دوست داری بردار
مامان - خوش گذشت ؟
ایستادم و روی یه پا چرخیدم به سمتش
جمله ش بیشتر به طعنه میخورد تا خبر گرفتن از حال درونیم و اینکه بهم خوش گذشته یا نه!!!
نگاهی به چشم های موشکافش انداختم
من - اگر تیکه ی اخرش رو که امیرمهدی می خواست سرم رو از تنم جدا کنه فاکتور بگیریم بقیه اش خوب بود
سریع برگشتم که به راهم ادامه بدم
اما حرفش باز هم باعث شد بایستم
مامان - باز چیکار کردی ؟
مگه حتماً من باید یه کاری کرده باشم که کسی بخواد سرم رو از تنم جدا کنه ؟
نمیشه اون شخص خودش اشتباه کرده باشه ؟
نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم:
من - من کاری نکردم یه پسره اومد باهام دوست شه منم اومدم حالش رو بگیرم به ایشون برخورد
بعد هم اداش رو با حرص در اوردم
من - میگه اگر ظاهرتون موجه باشه کسی در موردت بد فکر نمیکنه، هه ... کجای ظاهر من بده ؟ هان ؟
مامان تکیه داد به دیوار کنارش و یه دستش رو روی سینه جمع کرد و دست دیگه ش رو به حالت عمود روش قرار داد و زیر چونه ش گذاشت
مامان - از نظر اون ایراد داشته
من - به من چه اون اینجوری فکر میکنه !
مامان - تو این پسر رو می خواستی ، یادته ؟
سکوت کردم
راست میگفت
من بی فکر انتخاب کرده بودم یا چشمام فقط و فقط خوبی هاش رو میدید
و روی بقیه ی چیزها بسته شده بود
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشت
سری تکون دادم
من - آره
و در جواب نگاه متعجبش لبخندی زدم، مامان ابرویی بالا انداخت و گفت :
مامان - چیزای جدید میشنوم
من - بده ؟ دختر به این خوبی
مامان سری تکون داد
مامان - بر منکرش لعنت
خندیدم و از آشپزخونه خارج شدم و خودم رو روی زمین جلوی تلویزیون ولو کردم
***
چشمام رو باز کردم ساعت چند بود که آفتاب تا وسط اتاقم اومده بود ؟
نگاهی به ساعت انداختم دوازده و نیم ،زیاد خوابیده بودم
دلم مالش رفت گرسنه بودم میخواستم بلند شم و برم تو آشپزخونه تا چیزی بخورم که یادم افتاد روزه ام
"وایی " از ته دلی گفتم حالا هیچ روزی وقتی بیدار میشدم انقدر گرسنه نبودما
همین اولین روز روزه داری روده کوچیکه افتاده بود به جون روده بزرگه احتمالاً شکمم هم با آداب اسلام بیش از اندازه غریبه بود که داشت اعتراضش رو اینجوری نشون می داد !
دستی بهش کشیدم و تشر زدم
من - خوب آروم بگیر دیگه نمیشه چیزی خورد
ولی دست بردار که نبود همچین صدا داد که دلم به حالش سوخت
انگار قحطی اومده بود میخواستم دوباره یه چیزی بهش بگم که صدای زنگ موبایلم نذاشت
گوشی رو از روی میز کنار تخت برداشتم و نگاهش کردم
سمیرا ، با خوشحالی جواب دادم
من - سلام بچه پررو
سمیرا - سلام ببین که به کی میگه پررو
من - من به تومیگم
سمیرا - تو که دیگه باید درست حرف بزنی
من - چرا ؟ مگه شاخ در آوردم ؟
سمیرا با لحن خاصی گفت:
سمیرا - نه که با از ما بهترون میپری گفتم شاید اخلاقتم شده شبیه اونا
من - از ما بهترون ؟
خنده ای کرد
سمیرا - خبرا زود میرسه
با نگرانی نشستم رو تخت
من - کدوم خبرا ؟
یعنی پویا چیزی گفته بود ؟ از دهن لقش چیزی بعید نبود
سمیرا - اینکه با این بچه مثبتا میپری از دست رفتی مارال این دیگه کیه انتخابش کردی ؟ خیلی بهتر از پویاست ؟
صادقانه گفتم :
من - من کسی رو انتخاب نکردم سمیرا
سمیرا - پویا که میگفت خیلی ازش طرفداری میکنی
از دست پویا ، معلوم نبود رفته چیا گفته بهشون
من - نمیدونم پویا چی گفته ولی بین من و اون شخص هیچی نیست
سمیرا - بینتون هیچی نیست و وسط پاساژ با هم حرف میزدین ؟
مطمئن بودم هر چی بگم باور نمیکنه
کسی که خودش هزار تا دوست پسر داشت عمراً اگر باور میکرد من بدون اينکه منظوری داشته باشم با کسی حرف بزنم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
کسی که خودش حرف زدنش با هر پسری با منظور بود میتونست قبول کنه من بی منظور با کسی حرف زدم ؟!
و این حرف زدن هم از طرف خود پسر بوده ؟
من - چیز زیاد مهمی نبوده باور کن
و سعی کردم با این حرفم بحث در اين مورد رو تموم کنم
سمیرا - من که باور نمیکنم تو که تازگیا مهمونیا رو خوب میپیچونی و نمیای حداقل یه روز بیا اینجا هم ببینمت و هم بفهمم قضیه ی اين پسره چیه!!!
مهمونیا رو من پیچوندم ؟ کی که خودم خبر نداشتم ؟! فقط از دوتا مهمونی خبر داشتم
ارتباطم با بچه ها به خاطر مهمونی نرفتن قطع شده بود به لطف سمیرا من با بقیه ی بچه ها آشنا شده بودم
و تنها کسی که مهمونیا رو هم خبر می داد سمیرا بود که اونم بعد از دوست شدنم با پویا عقب کشید و پویا شد وسیله ی ارتباطی من و اون مهمونیا
نخواستم در اين باره حرفی بزنم و بحث رو ادامه بدم گذاشتم تو این فکر بمونه که دارم میپیچونم و نمیخوام تو مهمونیا باشم
چون اگه میگفتم از بعضیاش خبر نداشتم ممکن بود دفعه ی بعد خودش بهم زنگ بزنه و من برای نرفتن نتونم بهونه ای جور کنم
من - باشه یه روز میام
سمیرا - فردا منتظرتم برای ناهار بیا
میخواستم قبول کنم که یادم افتاد میخوام روزه بگیرم
من - فردا میام ولی بعد از ناهار
سمیرا - تعارف می کنی ؟
من -نه باور کن
سمیرا - باشه فردا منتظرتم
خوشحال شدم که زود قانع شد
من -حتماً
و زود خداحافظی کردیم احتمالاً زنگ زده بود از این موضوع سر در بیاره یا به خواست پویا و یا به عادت خودش برای سر در آوردن !
کلافه دستی به موهام کشیدم فردا باید یهش چی می گفتم ؟ حرفم رو باور می کرد؟
از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم حضور رضوان تو هال باعث شد تعجب کنم
- من - تو اینجا چیکار می کنی ؟
لبخندی به روم زد
رضوان - سلام بر خواهر شوهر دست و رو نشسته
من - سلام در ضمن بی سلام و همینجوری هم عزیزم گفتم اینجا چیکار می کنی ؟
رضوان - برای افطار اینجا دعوت داشتیم . منم زودتر اومدم به مامان سعیده کمک کنم
من - خود شیرین! مامان سعیده خودش دختر داره که کمکش کنه
با دست بهم اشاره کرد
رضوان - همین که تا الان خواب بوده ؟
چشم غره ای بهش رفتم که باعث خنده ش شد
رضوان - این مدلی زشت میشی
من - من هميشه خوشگلم
چشمکی زد
رضوان - خانوم خوشگل شنیدم روزه ای ؟
من - چیه ؟ نکنه تو هم میخوای مثل مامان بگی چیزای جدید میشنوی ؟
بلند شد اومد طرفم
رضوان - با اون دعوای شما گفتم قید نماز خوندنم زدی
شونه ای بالا انداختم
من - من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش نخونم
رضوان دستی به شونه ام کشید
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد
رضوان - آفرین حالا میشه گفت نمازت برای خداست
با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم
من - گشنمه رضوان
لبخندی زد
رضوان - هر کاری اولش سخته
سری تکون دادم
من -فعلاً از سخت سخت تره
و رفتم به سمت دستشویی بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم
بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت
مامان - تو کی بیدار شدی ؟
نگاهش کردم
من - سلام ظهر به خیر
مامان سری به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بابت دیر سلام کردنم باشه بعد هم گفت
مامان - چیزی نمیخوری ؟
حق به جانب گفتم
من - روزه ام
مامان - میتونی تحمل کنی ؟
من - سعی میکنم
و دوباره از ضعف دلم گفتم
من -ولی من گشنمه
مامان سریع گفت
مامان - بیا یه چیزی بخور
کمی از جام بلند شدم ابرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم
من - نمیخورم ولی گشنمه
و دوباره روی پای رضوان خواییدم مامان دوباره سری به حالت تأسف تکون داد
رضوان لبخندی زد و دست برد داخل موهام
رضوان - خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی
من -اصلاً حال هیچ کاری رو ندارم
رضوان - بیا حرف بزنیم
من - بگو
رضوان - یه راهی به ذهنت نمیرسه بریم خونه ی نرگس اینا ؟
اخم کردم
من - بریم که چی بشه ؟
رضوان - میخوام بدونم نامزد نداره یا شیرینی خورده ی کسی نیست ؟
من - تا حالا نپرسیده بودی ؟
رضوان ابرویی بالا انداخت
رضوان - نه چون تا حالا رضا بهم اوکی نداده بود
لبخندی زدم
من -اِ پس آقا داداشت افتاد تو دام ؟
رضوان - آره
من - یه نظر دیده یا دو نظر؟
رضوان مشتی به شونه م زد
رضوان - خودت رو لوس نکن
خندیدم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛