#خاطرات_شهدا 📖 توصیه به ڪتابخوانی
محمودرضا هر چه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود.... میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت ، مجموعه ڪتابهایش را خوانده بود.... همپای صاعقه را واو به واو خوانده بود. تقریبا همه ڪتابخانهاش به جز چند ڪتاب ، ڪتابهای دفاع مقدسی بود.
خاڪهای نرم ڪوشڪ را با علاقه بسیاری خواند ، به مجنون گفتم زنده بمان ، ویرانی دروازه شرقی ، سلام بر ابراهیم و این ڪتابهایی ڪه در دسترس همه است..... تقریبا تا آخرین ڪتابهایی را ڪه در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود.... کوچه_نقاشها را به من توصیه ڪرده بود ڪه بخوانم و من هنوز آن را نخواندهام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه ڪرد. خیلی او را به وجد آورده بود..... به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت.
راوی : برادر شهید
#شهید_محمودرضا_بیضایی
✍ نشر بمناسبت روز کتاب و #کتابخوانی
🌹 ڪانال در آرزوی شهادت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1194983425C886630eb39
دوستان خود را دعوت نمایید.
#خاطرات_شهدا 📖
#مــا_در_حـال_جنگــیم 💢
صبحانہ ای ڪه بہ خلبانها میدادم ،
ڪره ، مربا و پنیر بود .
یك روز شهید ڪشوری مرا صدا زد و گفت :
فلانی ! گفتم : بله .
گفت : شما در یك منطقهی جنگی
در مهمانسرا ڪار میڪنید .
پس باید بدانید
مملڪت ما در حال جنگ است
و در تحریم اقتصادی بہ سر میبرد .
شما نباید ڪره ، مربا و پنیر را
با هم به ما بدهید
درست است ڪه ما باید
با توپ و تانكهای دشمن بجنگیم
ولی این دلیل نمیشود
ما این گونه غذا بخوریم .
شما باید یك روز به ما ڪره ،
روز دیگر پنیر و روز سوم بہ ما مربا بدهید .
در سہ روز باید از اینها استفاده ڪنیم
وگرنه این اسراف است .
من از شما خواهش میڪنم
ڪه این ڪار را نڪنید .
من گفتم : چشم .
✍ نشر بمناسبت : سالروز شهادت ، شهید خلبان #شهید_احمد_کشوری
🌹 مزار شهید : گلزار شهدای تهران ، قطعہ ۲۴ ، ردیف ۸۲ ، شماره ۵
🌹 @love_shahid 🌹
#خاطرات_شهدا🕊
──────
یهو میومد میگفت:
«چرا شماها بیڪارید⁉️»
میگفتیم :
«حاجی ! اسلحہ دستمونہ ! یا ماموریت
هستیم و مشغولیم؟!»
.میگفت :
«نہ... بیڪار نباش !
زبونت بہ ذڪرخدا بچرخہ پسر...
همینطور ڪہ نشستے ، هر ڪارے ڪہ میڪنے ذڪر هم بگو :» 📿
وقتے هم ڪنار فرودگاه بغداد
زدنش
تۅ ماشینش ڪتاب دعا و قرآنش بود ...
🌹 @love_shahid 🌹
کانال در آرزوی شهادت
🔊 صوت کامل #مهم #بشنوید سخنرانی حجهالاسلام و المسلمین فخریان در سومین جلسهی #حسینیه_تبیین با موض
#خاطرات_شهدا 📖
#مشارکت_حداکثری ❤️
بچه ها توی خیابان چهارمردان قم ستاد زده بودند. رفته بود بهشان سر بزنه.
دیده بود شور و حال ندارند.
گفته بود چرا بیڪار نشستید ؟
گفته بودند : نه پول داریم نه بودجه .
حقوقش را همان روز گرفته بود هزار و دویست تومان ، سیصد تومانش را همانجا درآورده بود ، گفته بود توی انتخابات آبروی انقلاب اسلامی در میونه، همه باید ڪمڪ ڪنیم تا پر شور برگزار بشه ؛ بیایید ، این هم سهم من .
#شهید_حسن_محمودنژاد 🕊
#انتخابات
🌹 @love_shahid 🌹
#خاطرات_شهدا 📖
جذب به مسجد و نماز 🍃
وقتی محمد شهید شد ، یڪی از همسایهها ڪه مغازهدار بود و از نظر ایمان ڪسی رویش حساب باز نمیڪرد آمد و گفت : شما نمیدانید چه ڪسی را از دست دادهاید . گفتم : چطور ؟ گفت : محمد آقا مبلغ ڪمی ڪه از بسیج میگرفت را به من میداد و میگفت : صبح جمعه با این پول صبحانهای تهیه ڪنید و به مسجد ببرید برای آنهایی ڪه دعای ندبه می خوانند . این پول مال خودم است و چون میدانم حلال است برای این ڪار خیر به شما میدهم .
با این ڪارش میخواست ڪه این آقا را به سمت مسجد گرایش دهد و همسایه ها نسبت به این آقا نظر خوبی پیدا ڪنند .
#شهید_محمد_ملازاده_مقدم 🕊
✍ : اطلاعات دریافتی از ڪنگره سرداران و ۲۳ هزار شهید استانهای خراسان
🌹 @love_shahid 🌹
#خاطرات_شهدا 🌹📖
گفتم: محسن جان! دیر میای بچه ها نگرانتند.
لبخند زد و حرفی زد که زبانم را قفل زد.
غیرتمند گفت: هر چی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم.
معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد.
از شنبه آرام در اسرائیل گفت.
شنبه بعد از محسن فخری زاده....
#شهید_محسن_فخری_زاده 🕊
#سالروز_شهادتشان🌷
🌹 @love_shahid 🌹
#خاطرات_شهدا 📖
ڪمڪ شهید سلیمانی به فرمانده داعشی!
حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می ڪرد، ماشینی دید ڪه خراب شده، نزدیڪ رفت دید آقایی به همراه خانم حامله اش ڪه وضع حملش هم نزدیڪه داخل ماشین هستند،
چراغ انداخت چهره مرد رو ڪه دید هر دو همدیگر رو شناختند!
او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را ڪه فرمانده ی یڪ بخش عظیمی از #داعش بود شناخت!
سردار دستور داد خانم رو به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه...
خود سردار هم دنبال ڪار خودش رفت!
چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند!
وقتی سردار آمد، دید همون فرمانده داعش هست،
ڪه به سردار میگه به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و... اما من دیدم تو به زن حامله ام و من ڪمڪ ڪردی..
۶۰۰۰هزار نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم!
✍ نقل خاطره توسط سردار رفیعی فرمانده سپاه حضرت صاحب الامر (عج) قزوین
🌹 @love_shahid 🌹
📖 #خاطرات_شهدا
♥️ #حضرت_زهرا_س
عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد . ترڪش خورده بود بہ سرش ،
با اصرار بردیمش اورژانس .
میگفت : « ڪسی نفهمہ زخمی شدم . همینجا مداوام ڪنید ».
دڪتر اومد گفت : «زخمش عمیقہ ، باید بخیہ بشہ ».
بستریش ڪردند . از بس خونریزی داشت بی هوش شد .
یہ مدت گذشت . یڪدفعہ از جا پرید .
گفت : « پاشو بریم خط ».
قسمش دادم . گفتم : « آخہ تو ڪه بی هوش بودی ، چی شد یهو از جا پریدی »؟
گفت : « بهت میگم بہ شرطی ڪه تا وقتی زنده ام بہ ڪسی چیزی نگی .
« وقتی توی اتاق خوابیده بودم ، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل .»
« فرمودند : «چیہ ؟ چرا خوابیدی ؟»
عرض ڪردم : « سرم مجروح شده ، نمیتونم ادامہ بدم ».
حضرت دستی بہ سرم ڪشیدند و فرمودند : « بلند شو ، بلند شو ، چیزی نیست . بلند شو برو بہ ڪارهات برس . »
بہ خاطر همین است ڪه هر جا ڪه میروید حاج احمد ڪاظمیحسینیہ فاطمه الزهرا (س) ساختہ است …
👈 « سردار عشق »
🌹 #شهید_حاج_احمد_کاظمی
🕊 #سالروز_شهادتشان
🌹 @love_shahid 🌹
کانال در آرزوی شهادت
#جملہ_منتسب_بہ_شهید_نواب_صفوے « آرزو دارم ڪـہ حڪـومت اسـلامـے تشڪیل شـود و آن زمـان بزرگتـریـن اف
#خاطرات_شهدا 📖
🔶 سلام، حرف و سکوت
بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم.
حتی نان خشڪ.
️فقط لبخندی زد.
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تڪرار ڪردم.
وقت سحر هم آقا برخاست آبی نوشید و گفتم دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم.
باز آقا لبخندی زد.
بعد نماز صبح گفتم.
نماز ظهر هم گفتم.
تا غروب مرتب سر و صدا ڪردم ڪه هیچ نداریمااااا.
اذان مغرب را گفتند.
آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: امشب سفره افطار نداریم؟
گفتم پس از دیشب تا حالا چه عرض میڪنم؛ نداریم . نیست.
آقا لبخند تلخی زد و فرمود یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟
خندیدم و گفتم :
صد البته ڪه هست.
رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم و بشقاب و قاشق آوردم.
پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا.
هنوز لیوان پر نڪرده بود.
صدای در آمد.
طبقه پایین پسر عموی آقا ڪه مراقب ایشان نیز بود رفت سمت در .
آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند.
آقا فرمود تعارف ڪن بیایند بالا.
همه آمدند.
سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود : خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز ڪنند.
من هم گفتم بله آب در لولهها به اندازه ڪافی هست.
رفتم و آوردم.
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف ڪرد تا روزه خود را باز ڪنند.
در همین هنگام باز صدای در آمد.
به آقا یوسف یعنی همان پسر عموی آقا گفتم: برو در را باز ڪن این دفعه حتما از مشهدند. الحمدلله آب در لوله ها هست. فراوان.
مرحوم نواب چیزی نگفت.
یوسف رفت در را باز ڪند..
وقتی برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد.
گفتم اینا چیه؟
گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده.
گفت بگویم هر چی فڪر ڪردند این همه غذای پخته را چه ڪنند؛
خانمش گفته چه ڪسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه سلام الله علیها.
گفته بدهند خدمت آقا سید ڪه ظاهرا مهمان هم زیاد دارد.
آقا یک نگاه به من ڪرد.
خندید و رفت.
من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را ڪشیدم و به مهمانان دادم.
ڪارشان ڪه تمام شد، رفتند.
آقا به من فرمود :
✍️دو نڪته:
اول این ڪه یڪ شب سحر و افطار بنا به حڪمتی تاخیر شد چقدر سر و صدا ڪردی؟
دوم وقتی هم نعمت رسید چقدر سڪوت ڪردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟
بعد فرمود : مشڪل خیلیها همینه.
نه سڪوتشون از سر انصافه، نه سر و صداشون.
وقتِ نداشتن، جیغ می زنند.
وقتِ داشتن، بخل و غفلت
✍️ 🌷: خاطره ای به نقل از همسر محترم روحانی مجاهد و انقلابی، شهید حجت الاسلام و المسلمین ...
#شهید_سید_مجتبی_نواب_صفوی
✍نشر بمناسبت سالروز شهادتشان🕊
🌹 @love_shahid 🌹
🗓 #خاطرات_شهدا
گفت : چون تو از هر لحاظ مورد اطمینان من هستی , میخوام از این به بعد برای ساخت و سازهای لشگر مسئول خرید باشی .
از همون روز مشغول شدم . ڪم ڪم چم وخم ڪار تو بازار دستم میآمد . گاهی با چشم خودم میدیدم ڪه بعضیها با چند تا زد وبند , به چه راحتی پولدار میشند .
یڪ روز بعد از این ڪه گزارش ڪارم رو به حاج احمد دادم , گفتم : " سردار ما الان چند تا حواله ی اهن داریم ڪه داره باطل میشه , اگه اجازه بدین , آهنش رو بگیریم و چون خودمون لازم نداریم , توی بازار آزاد بفروشیم , اون وقت پولش رو برای ڪارای دیگهی لشگر مصرف ڪنیم ."
سردار دقیق شد توی صورتم و گفت : آفرین , بازم از این نظرا داری ؟
به قول معروف سر ذوق اومدم . دو سه تا پیشنهاد دیگر هم دادم …
همان روز سردار حڪم انتقال مرا به ڪردستان نوشت .
از سال ۷۲ تا سال ۷۵ تو ڪردستان خدمت ڪردم .
تحصیلات دانشگاهیم هم ناتمام ماند , وڪلی مشڪل دیگر برایم درست شد .
یڪ بار ڪه سردار اومده بود ڪردستان , بهم گفت : پورشعبان , تو بچهی سالهای حماسه و خون بودی , حیفم اومد گرفتار مادیات شی , برای همین فرستادمت ڪردستان ...
✍ نشر به مناسبت سالروز شهادت شهید حاج احمد کاظمی و همراهان
🌷 @love_shahid 🌷