در چشمهای حسرتیان
خیره ماندهای
شرم از تـو کُشتِمان ؛
نگهت را نگاهدار ...
زخمی شده بود و بهدلیل ضربه به سر
قدرت حرف زدن نداشت. زیر بغلش را
گرفته بودند تا سوار ماشین کنند و بـه
عقب بفرستـند. قـدرت بـدنی اش را از
دست داده و تمـام مدت سـرش پایـین
بود و برای همین با این که چند عکس
گرفتم ، اما صورتش را نتوانستم ثبـت
کنم. اما وقتی روی صندلی جلو ماشین
نشست ، سـرش را بلـند کــرد و یـک آن
نگاهـش در نـگاه مـن گـره خـورد ، ایـن
عکس حاصل آن لحظه کـوتاه بود ، چرا
که خیلیزود دوباره سرش رویشانهاش
خـم شد و بی رمق در خـود فـرو رفـت.
این عکس را فروردین۱۳٦۰ در ارتفاعات
بازیدراز، مشرف به دشت ذهاب گرفتم
جایی که عملیات کوچک برای آزادسازی
قلهی ۱۱۱۰ انجام شده بود .
عکاس : سعید صادقی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#نوجوانان_دفاعمقدس
💠 @bank_aks
به خودشان هم رحم نمیکردند ..!
این تصویر بعد از «شکست حصر آبادان»، در
جاده اهواز - آبادان است، بالاتر از انرژی اتمی
سال ۱۳۶۱ بود که خـرمشهر آزاد شده بود ولی
آبادان هـنوز در محاصره ی دشمن قرار داشت.
خیلیسخت بود کهاز خرمشهربه آبادان برویم
ولـی شکرخدا پـس از «شکست حصـر آبادان»
میتوانستیم از جاده پائین بهمنشیر به آبادان
رفتوآمد کنیم. این جنازههای پوسیده مربوط
به عراقیهاست، آنها حتی به نیروهای خودشان
هم رحم نکرده و آنهایی را که قصد فرار و پناه
آوردن به نیروهای ما را داشتند، به رگبار بسته
بودند و جنازههایشان را رها کرده بودند.
راوی: رضا شالی
منبع : کتاب ماندگاران
حسن شکیب زاده
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @loveshohada28
پایی که بسته شد !
تا بماند و بایستد و بجنگد ...
"علیحسن احمدی" رزمنده دلاور کرمانشاهی
در عملیات عاشورا ، زمانیکه متوجه میشود
نیروهای خودی در کمین و محاصرهی دشمن
قرار گـرفته اند ؛ پـای خود را با سیم تلفن به
پایهی دوشکا میبندد تا بایستد و بجنگد ، تا
یا کشته شود یا آتش دشمـن را خاموش کند.
از او عکسی در این لحظه ، زمانی که او تنها
۲۱ سال داشت و بـه تازگی ازدواج کرده بود،
در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است.
مهر ۱۳۶۳ ؛ ایلام
منطقه عمومی میمک
عکاس: محمد عبدالحسینی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#رزمنده_علیحسن_احمدی
#تیپ_نبی_اکرمﷺ
#قاب_ماندگار
💠 @loveshohada28
شهدا، مرگ را به سخره گرفتهاند
تا ما به حقارت دنیا بخندیم ....
سال ۱۳۶۳ در زمان عمليات بدر ؛
ما جزو رزمندگان گردان حضرترسولﷺ
از لشكر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) بوديم.
بچههای كادر گردان، از جمله شهيدان
امير جوادی و فرمانده گردان، سیدمصطفی
حاج سيدجوادی، آماده عزيمت به منطقه
برای شناسايی شدند. آن ها هنگام اعزام،
سخت همديگر را در آغوش گرفتند. هر دو
جزو بچههای خندهرو، مهربان و صميمی
لشکر بودند. هنگام خداحافظی در اصل
مرگ را به سخره گرفته بودند !!
امير جوادی با خنده گفت:
« سيد اگر شهيد شدی كه میشوی،
ما را در آن دنيا شفاعت كن. »
سيدمصطفی هم به امير همين را گفت
و امير هم خندید تا رد گم كرده باشد!
آن دو نفر خيلی زود به شهادت رسيدند.
راوی: سيدابراهيم موسوی
منبع: کتاب ماندگاران ،۱۳۹۰
حسن شكيبزاده / نشر شاهد
#شهید_امیر_جوادی
#شهید_سیدمصطفی_حاجسیدجوادی
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @loveshohada28
نگاه به نگاهم که میشوی
هوای باغهای سیب از سرم میافتد
جاذبه قانون چشمهای تو بود ...
عکاس نوشت :
"خردادماه سال ۱۳۶۱ بود
که برای بچههای خط مقدم
یک وانت سیب آورده بودند.
چهرهٔخاص، کلاه گشاد، معصومیت نگاهِ
یکی از رزمنده های جـوان و حالتی که
دستهایش با گرفتن سیبها پیدا کرده
بود، من را تحت تأثیر قرار داد و
علاقهمند شدم که از او عکس بگیرم
این عکس مرا یاد پرتره های نقاشی
دوران کلاسیک میاندازد انگار کسی
به او گفته بود چگونه در مقابل دوربین
ژست بگیرد! گویا اینجا استودیوی عکاسی
است نه عملیات بیتالمقدس، آرام و راحت
به دوربین نگاه می کند و میتوانیم از عمق
چشمانش داستان های زیادی را بخوانیم"
عکاس : مجید دوختهچی زاده
#سربازی_با_سیب
#عملیات_بیت_المقدس
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @loveshohada28
🌷رزمنده ای که پایش را به تیربار بست
"علیحسن احمدی" رزمنده دلاور کرمانشاهی
در عملیات عاشورا ، زمانیکه متوجه میشود
نیروهای خودی در کمین و محاصرهی دشمن
قرار گـرفته اند ؛ پـای خود را با سیم تلفن به
پایهی دوشکا میبندد تا بایستد و بجنگد ، تا
یا کشته شود یا آتش دشمـن را خاموش کند.
از او عکسی در این لحظه ، زمانی که او تنها
۲۱ سال داشت و بـه تازگی ازدواج کرده بود،
در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است.
مهر ۱۳۶۳ ؛ ایلام
منطقه عمومی میمک
عکاس: محمد عبدالحسینی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#رزمنده_علیحسن_احمدی
نشرمعارفشهدادرپیامرسانایتا🇮🇷👇🏿
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
🆔@lovemartyr
http://eitaa.com/joinchat/2517565440Cbc3f1bfcb6
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
📌 طلبه شهیدی که تکه تکه شد و از او فقط یک کارت شناسایی باقی ماند
🔹️ کسی چه داند که بر حالِ زار ما چه میگذرد؟
جاماندهایم و حوصلهٔ شرح قصه نیست
■ در عملیات مسلم رزمندگان در چندین چادر قرار داشتند. من هم بهمراه عدهای از بچهها در بیرون از چادرها بودیم، که ناگهان در حد فاصل یک پلک به هم زدن صدای «میگ» عراق به گوشمان خورد و چادر و سنگر رزمندگان بمباران شد.
□ از رزمندگان داخل سنگر و چادرها نه تنها یک نفر زنده نماند بلکه جنازهها هم تکهتکه شده بود.
■ کربلایی به شده بود
□ فضا بهم ریخته بود. که ناگهان گریه و فریاد چند نوجوان همه را به خود جلب کرد. جلو رفتم و دیدم تعدادی از بچهمحلها یکی از دوستانشان را از دست داده بودند و فریاد میزدند مگر قرار نبود باهم باشیم؟ باهم شهید شویم؟ چرا تو رفتی؟
■ کارت شناسایی دوستشان را در دست گرفته و ناله میکردند. درحالیکه همه منقلب شده بودند من عکاسی میکردم و این عکس به یادگار ماند.
■ این کارت شناسایی متعلق است به "شهید قادر اسدی" طلبه ۱۹ساله که قبل از شروع عملیات در آن بمباران به شهادت رسید و از او فقط همین کارت باقی ماند.
[ ۱۲ مهر ۱۳۶۱ سومار ، رودخانه کُنگیر ]
عکاس : علی فریدونی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#شهید_قادر_اسدی
نشرمعارفشهدادرپیامرسانایتا⤵️
http://eitaa.com/joinchat/2517565440Cbc3f1bfcb6