هنگامی که سوار کشتی بود بخاطر هوای طوفانی در دریا افتاد.. فکر می کرد پایان زندگی او اینگونه باشد ..
وقتی چشم های او چیزی جز تاریکی مرگ نمیدید ناگهان نوری چشمانش را نوازش کرد .وقتی پلک هایش را گشود
چیزی که می دید باور نمی کرد..
شهر جادویی که زیر امواج دریا مخفی شده بود..
قصر و کاخ های با شکوه که مشخص بود روزی پر رونق بود.
اما الان خالی از سکنه شده و فقط ماهی ها در آن جا زندگی می کردند.
چیزی که عجیب بود..می توانست نفس بکشد .تصمیم گرفت داخل قصر بشود..
حس عجیبی داشت..انگار به آن جا تعلق داشت و کم کم تمام خاطرات و افراد زندگی اش را فراموش کرد
مثل حباب هایی به سطح آب می رفتند تمام زندگی اش از او جدا شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر حق😂
فقط آخرش