🔸نمیدونم حال بایزید، وقتی میگفت:
"به صحرا شدم،
عشق باریده بود و زمین تر شده بود؛
چنانکه پای به برف فرو شود، به عشق فرو شدم"
چی بوده...
نمی فهمم لحظه های آخر،
دم پرواز،
چطور میشه دلتنگ و رو تو چند جمله نقاشی و کرد و گفت:
خداوندا! عاشق دیدارتم...
فقط میدونم، از یک جایی به بعد،
کار آدم میشه غبطه خوردن و تماشا کردن..
چقدر این قفس کوچیکه
چقدر آغوشش گرمه..
چقدر جذابه..
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنونِ مبتلا را
از قعر چاه،
وسط ظلمت پُست مدرن قرن بیست و یک،
باز هم میشه حس کرد
چقدر ناز لیلی رو خریدن شیرینه..
تصور کن؛
سکانسش اسکار میگیره،
لیلی تو محمل
وسطِ صحرا
مجنون، تشنه و با پای برهنه
هوا گرگ و میش
بدو بدو میخواد خودش رو برسونه
پاهاش یاری نمیکنن
لحظه آخری دستش رو دراز میکنه
باد میزنه و پرده محمل کنار میره،
با صدای زمین خوردن مجنون
لیلی سرش رو میاره بیرون
این بار مجنون زمین افتاده به باد التماس میکنه..
دم طلوع،
نسیم بین مجنون و برقع میانجیگری میکنه..
آفتاب که میزنه،
دیگه خبری از مجنون نبست..
فقط صحراست و چهره لیلی!
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر....
بیابانی است مالامال دل تا خیمه لیلی
بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد
#شرح_دلبری
#دلنوشته
🆔 @m_a_tavallaie | کانال تأملات