🌺 پوشش مناسب برای زن، به چه معناست؟
#پوشش یعنی این زن #نجیب است به او کار نداشته باشید.
✍🏻جواد محدثی
🔹هیچ باغبانی را سرزنش نمی کنند که چرا دور باغ خود حصار و پرچین کشیده است، چون باغ بی دیوار از آسیب مصون نیست و میوه و محصولی برای باغبان نمی ماند.
هیچ کس هم با نام «آزادی » دیوار خانه خود را برنمی دارد و شب ها در حیاطش را باز نمی گذارد، چون خطر رخنه ی دزد، جدی است.
💎 هیچ صاحب گنج و گوهری هم جواهرات خود را بدون حفاظ در معرض دید رهگذران نمی گذارد تا بدرخشد، جلوه کند و چشم و دل برباید، چون خود #جواهر ربوده می شود.
💍#هرچیز_کهقیمتیتر_باشد_درصد_مراقبتازآن_بالاتر_میرود.
#هرچهکهنفیسترباشد_بیمربودن_وغارتبیشتراست_ومواظبتلازمتر.
اگر در شیشه ی عطر را باز بگذارید، عطرش می پرد.
اگر! رشته ی مرواریدت را در کمد و صندوق نگذاری و در آن را نبندی، گم می شود.
اگر! در مقابل پنجره ی خانه ات، توری نزنی، از نیش پشه ها و مزاحمت مگس ها در امان نخواهی بود.
وقتی راه ورود پشه ها🦗 را می بندی، خود را «#مصون » ساخته ای، «#نهمحدود» و زندانی.
🔸وقتی در خانه را می بندی، یا پشت پنجره ی اتاقت پرده می آویزی، خانه خود را از ورود بیگانه و نگاه های مزاحم در پناه قرار داده ای، نه که خود را در قید و بند و حصار افکنده باشی.
👌 اگر برای ایمنی از خطرها و آسودگی از مزاحمان، خود را بپوشانی، نه کسی ایراد می گیرد و نه اگر هم ایراد بگیرد، اعتنا می کنی، چرا که سخنش را بی منطق و ناآگاهانه می دانی و می بینی.
🔸اینکه «دل باید پاک باشد»، بهانه ای برای گریز جاهلانه از همین مصونیت است و آویختن به شاخه ی «لاقیدی» وگرنه از دل پاک هم نباید جز نگاه و رفتار پاک برخیزد.
ظاهر، آینه ی باطن است و . . . «#از_کوزه_همان_برون_تراود_که_در_اوست».
🌸 زن به خاطر #ارزش و کرامتی که دارد #بایدمحفوظ بماند و خود را حراج نکند و در بازار سوداگران شهوت، خود را به بهای چند نامه و نگاه و لبخند #نفروشد.
⚠️ زن به خاطر #لطافتی که دارد، نباید در دست های خشن کامجویان دیو سیرت، که #نقاب_مهربانی و عشق به چهره دارند، #پژمرده شود و پس از آن که گل عصمتش را چیدند، او را دور اندازند، یا زیر پاشان له کنند.
🔸زن به خاطر #عصمتی که دارد و میراث دار پاکی مریم است، #نباید_بازیچهیهوس و آلوده ی به #ویروس_گناه گردد.
گوهر عفاف و پاکی، کم ارزش تر از طلا و پول و محصول باغ و وسایل خانه نیست.
😈دزدان ایمان و غارتگران شرف نیز فراوانند.
👈 سادگی و #خامی است که کسی خود را در معرض دید و تماشای #نگاه هایمسموم و چشم های ناپاک قرار دهد و به دلبری و جلوه گری بپردازد و خیال کند بیماردلان و رهزنان عفاف را به #وسوسه نمی اندازد و از زهر نگاه ها و نیش #پشه هایشهوت در امان می ماند!
⚠️#خراب کردن همه ی دیوارها و برداشتن همه ی پرده ها و باز گذاشتن همه ی پنجره ها، نشانه ی #تیره اندیشی است، نه #علامتروشنفکری است #نهتمدن!
می گویی نه؟ به طومار کسانی نگاه کن که پس از رسوایی و بی آبرویی، با دو دست پشیمانی بر سر غفلت خویش می زنند و بر جهالت خود لعنت می فرستند.
👈کسی که از «#جماعت_رسوا» نگریزد «#رسوای_جماعت » می شود!
🔸آنکه ایمان را به لقمه ای نان می فروشد،
آنکه یوسف زیبایی را با چند سکه ی قلب عوض می کند، آنکه «#کودک_عفاف» را جلوی صدها گرگ🐺 گرسنه می برد و به تماشا می گذارد، روزی هم «پشت دیوار ندامت » اشک حسرت 😥بر #دامن_پشیمانی خواهد ریخت. در آخرت هم به #آتش_بی_پروایی🔥 خود خواهد سوخت.
🔸از اول که #جامه ی_عفاف #سفید و #شفاف است، نباید گذاشت چرکابه ی گناه بر آن بپاشد.
از اول باید مواظب بود این کاسه ی چینی نشکند و این جام بلورین ترک بر ندارد.
از اول نباید به پای بیگانه، اجازه ی ورود به مزرعه نجابت داد که بوته عصمت را لگدمال کند.
ولی . . . #گریه_بیحاصل است و بی ثمر، وقتی که #شاخه_شکست و #گل_چیده شد!!"
-----------*✨🌹✨*-----------
*مرزمقدس*مرکزآموزش ولیعصر(عج)
https://eitaa.com/m_a_valiasre_zabol
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
#قسمت_بیستم
#دمشق_شهرِ_عشق
#تولیدی_عس_زنجان