﷽؛
#بخشسوم
✅ همیشه با خدا
👈 پیامبر از همان کودکی به یاد خدا بود و با او صحبت میکرد . زمانی که چهارساله بود و در صحرا پیش دایه خود حلیمه زندگی میکرد ، روزی از مادر خواست که همراه برادران خود ، به گردش برود . حلیمه لباسهای محمد را مرتب کرد و او را آماده گردش ساخت . پیش خود فکر کرد که نکند دیوهای صحرا به او آسیب برسانند ؛ به همین خاطر ، مهرهای را با نخ به گردن پیامبر آویزان کرد تا از او محافظت کند ؛ چون فکر می کرد آن مهرهها توانایی این کار را دارند . محمد مهره را از گردن بیرون آورد و به حلیمه گفت :
« نیازی به این مهرهها نیست ؛ مادر جان ! خدای من ، همیشه با من است و از من مواظبت میکند ».
✅ پیامبر خوبیها
👈 مردم در زمان پیامبر ، کارهای زشتی میکردند ؛ مثلاً بت هایی ساخته بودند و آنها را داخل کعبه گذاشته بودند. آنها فکر میکردند که بتها خدایند و به آنها کمک میکنند . همچنین بچه های دختر را همین که به دنیا میآمدند، زنده زنده در خاک میکردند. به بهانههای کوچک با هم جنگ میکردند و تعداد زیادی کشته میشدند، دزدی میکردند، همدیگر را اذیت میکردند و کارهای زشت دیگر.
👈 خداوند، حضرت محمد را به سوی مردم فرستاد تا به آنها کارهای خوب یاد دهد. به آنها بگوید که بتهایی که خودشان ساختهاند ، هیچ قدرتی ندارند . به آنها یاد بدهد که دخترها با پسرها فرقی ندارند ، از آنها بخواهد که با هم مهربان باشند ، جنگ و دزدی نکنند . پیامبر آمده بود که خوبی ها را کامل کند و مردم را به انجام آنها تشویق کند ».
@m_eshgh_sarallah