«وقتی که تو هستی»
(در هوای انتظار)
روزی از رهگذری پرسیدم:
تا چند صبح به طلوع نرگس باقیست؟!
به گمان آنکه هذیان می بافم
پوزخندی زد و
پشت به خورشید کرد و
رفت...
در ابتدای این صبح دلپذیر
که هر چیز، رنگ آغاز دارد
کاش با سبدی از تازگی در دست
نان می آوردی و ریحان
برای گرسنگان زمانه
و خورشید حکمتی
که جان دوباره می بخشد
زمینیان افسرده از فلسفه های پوچ را.
آقا!
دلم برای تو تنگ شده است؛
برای نیم نگاهی حتی؛
پس کی به دیدارمان می آیی؟!
در این درازنای شب
مایوس نیستیم
وقتی که صبح
از لبخند تو آغاز می شود.
#تقی_متقی