eitaa logo
عجم علوی | مهدی مولایی
1.7هزار دنبال‌کننده
69 عکس
4 ویدیو
0 فایل
نوشته‌های مهدی مولایی برای حذف‌نام از پای نوشته‌ها، رضایت ندارم! کانال تلگرام: https://t.me/m_molaie110 امر مهمی اگر بود: @mahdimola110
مشاهده در ایتا
دانلود
اضطراب‌های حین بازی را دیدید؟ ناخن‌جویدن‌های پای تلوزیون را دیدید؟ صدای فریادها را از خانه‌های اطراف شنیدید؟ ذکرهای زیرلب هنگام پنالتی را دیدید؟ اشک‌های بچه‌ها را چه؟ دیدید سرود حماسی بعد از بازی، در عمق وجود همه نشست و پروازشان داد؟ این همان رگ ایرانی ماست که هنوز از پس هزارها سال می‌تپد؛ و خاموش شدنی نیست. رگی که از قلب ستارخان و رئیسعلی و میرزاکوچک تا گردن بچه‌های خردسال و نوجوان ما نبض دارد. رگی که از اضطراب‌های تنگه‌ی تکاب تا استرس‌های پشت‌ خاکریز‌های طلاییه، از دلشوره‌های دی‌ماه ۹۸ تا دل‌آشوبه‌های امروز پای تلوزیون زنده ماند. رگ غیرت ایرانی‌گری. می‌بینید حالا سه‌رنگ پرچم قشنگ‌مان چقدر جذاب‌تر و غرورآفرین‌تر شده! این شادی و غرور نشان وطن‌پرستی است؛ و من تا چشم کار میکند، در این حوالی وطن‌پرست می‌بینم. اینجا هنوز ایران ماست؛ با همه اختلاف‌هامان.
پیکر مطهرش را از میان سلول، کشیدند وسط شهر. فریاد زدند که ای مردمان؛ این امام رافضیان است؛ بشناسیدش. هرکس میخواهد خبیث فرزند خبیث را ببیند بیاید به تماشا. حرامزاده‌ها جمع شدند به هلهله. جمعیتی عظیم. پیکری نحیف، مثل سایه. زرد. درمیان زنجیرها و قفل‌های بزرگ. زیر دست و پای حرامیان. آه. به رگ غیرت بچه‌شیعه‌ها برخورد. مثل رگ غیرت من و تو، که حالا داریم متن را می‌خوانیم. خون‌ها جوشید. پیرهن‌های سیاه به‌تن شد. با چوب و گرز و شمشیر و هرچه که بود زدند به دل جماعت و کشتند و کشته‌شدند و پیکر را گرفتند. با احترام و بغض پیکر را روی‌شانه بردند به بلندی شهر. گلباران کردندش و عطرهای مرغوب و قیمتی به پایش ریختند. درمیان پارچه‌های یمانی. فریاد زدند که ای مردمان، هرکه میخواهد آقای جهان، پاک فرزند پاک را ببیند، نزدیک شود. دم عزا گرفتند و گریه شدند و سینه زدند. شیعه عادت به تشییع‌های باشکوه دارد. حتی به قیمت‌خون. حیف در کربلا نتوانستیم. نشد. بغضش به طول یک تاریخ یقه‌مان کرده. شرمنده فاطمه شدیم که پسرش زیر پا ماند. که هیچ روزی مثل روز تو نیست ای اباعبدالله.
حالا چهل ساله شده. صورتی استخوانی و کشیده، با ریش‌های جوگندمی و پرپشت و موهای بلند روغن‌زده شلال‌شده بر روی شانه‌هایش. با دندان‌هایی سپید و درخشان. با عبای یشمی‌رنگ یمانی و بوی عطر معتدل شامی که خدیجه به کاروان‌سالار خود سپرده که از سفر تجاری‌اش بیاورد. عاقله‌مردی پخته و در طلیعه‌ی کمال چهل‌سالگی. با همین هیئت، لقمه‌‌های دست‌پخت خدیجه و چندخرما را در کیسه‌ای نهاده و به کوه نور رفته بود. خدیجه پشت سرش آب ریخته و اسپند دود کرده بود. زیر لب تصدقش رفته بود که فدای محمد ملیح قریشی‌ام بشوم. جانش می‌رفت برای شوهرش. خدا می‌داند که تحمل فراق‌های چند روزه‌ی محمد برای اعتکاف در حرا چقدر برایش دشوار بود و خدا می‌داند که برای رضایت‌ و آرامش او، هیچ‌گاه لب به کلمه‌ای گلایه باز نکرده بود تا فکر شوهرش در گوشه‌ی غار نگران او نشود. این‌بار اما زود بازگشت. زودتر از همیشه. بانو در را باز کرد. انگار سرتاپایش را آب یخ ریختند. محمد، ضعیف و زرد و نحیف با موهای به‌هم‌ریخته، لرزان مثل شاخه‌ی نخل دست در شانه‌‌ی علی انداخته و دندان‌هایش به هم میخورد. علی گفت «لطفا لحافی برای رسول‌اللّه بیاور که از لرزش و عرق‌سرد در امان بماند» خدیجه دوید. راستی رسول‌اللّه؟ چرا علی راجع به محمدم اینطور گفت؟ چند لحاف روی شوهرش کشید. جان به لب شدم علی. عزیزکم را چه شده؟ ساعتی پیش صدای سنگین و مهیبی در غار شنیدیم که پسرعمو را مژده‌ی پیغامبری داد و فرمود که منطقه رسالتت برخلاف پیامبران پیشین، تمام جهان است و تمام تاریخ. و تو، هنوز به خانه نرسیده، ایمان آوردی علی؟ هوم. و خود به جانشینی او برگزیده شدم. خدیجه شربت عسل را هم‌زد؛ لحظه‌ای فکر کرد و گفت بفرمایید یا رسول‌اللّه! و محمد هنوز که لب به دعوت نگشوده! صدای خوف‌انگیز وحی باز در محیط پیچید: « ای لحاف‌برسرکشیده؛ برخیز و انذار کن»
از اولین اللّه‌اکبر عالم که پیش از خلقت‌ بشر، علی در بام عرش گفت و بعد ملائکه آموختند که چگونه تکبیر بگویند، تا فریاد اللّه‌اکبر آن مهاجر سیه‌چرده‌ی بِلال‌نام بر بام مأذنه مسجدالنبی مدینه؛ از اللّه‌اکبرهای سپاه‌اسلام بعد از هر فرود ذوالفقار بر پیکر کفر تا هر اللّه‌اکبر حسین بعد از خون‌آلود شدن یارانش در کربلا. از نخستین فریاد اللّه‌اکبر سیدروح‌اللّه بر منبر فیضیه قم در سال ۴۲ تا تکبیرهای واپسین روزهای بهمن‌ماه ۵۷ و تا هر اللّه‌اکبر رزمندگان فکه و شلمچه تا حلب و دمشق و غزه و تا فریاد اللّه‌اکبر حضرت موعود(عج)، میان رکن و مقام کعبه به هنگامه‌ی ظهورش؛ همیشه خدای جبهه حق بزرگتر از مکر جبهه کفر بوده. همیشه فریاد اللّه‌اکبر گویان مستضعف، قوی‌تر از ستون‌های کاخ سلاطین و جابران بوده. و همیشه اراده‌ی خداوند بر این بوده که ندای اقتدار اللّه‌اکبرش بر صدای وسوسه‌آلود و دل‌فریب ابلیس‌ها غالب باشد؛ وَ لَو کَرِهَ المُشرِکون. پس به امتداد حنجره‌ی علی؛ اللّه‌اکبر، اللّه‌اکبر، اللّه‌اکبر!
آه ای حزن مقدس. ای طفل قنداق‌پیچ آرام. ای نازله‌ی یکباره‌ی هرچه غم‌های عرش، به آغوش بتول. ای به‌روز ولادتت، انبیا و ملائک گریان. و خیل شیعیانت در عالم ذر لطمه‌زنان. آه ای سپیدی‌ گلویت در میانه‌ی قنداق، درخشان. زنان‌ شورچشم مدینه، در مجلس ولیمه تولدت، گلوی مرمرین برف‌گون تو را نظر کردند؟ یا پیرهن نوی منجق‌دوزی شده‌ات را؟ گلوی باز؛ پیرهن نو؛ بوی خوش نوزادی‌ات را میان جمعیت، کدامین سگ‌ تیزشامّه بر مشام کشید و سال‌ها در یاد نگاه داشت تا صحرای کربلا برای یافتن دوباره‌ات. اشک مرواریدگون نوزادی‌ات به چشمان خفاش‌وار کدامین شیخ کثیف خوش آمد، که آرزو به دل نهاد برای دوباره درآوردن این اشک؟ رسول‌اللّه این‌پا آن‌‌پا میکند برای درمیان گذاشتن داستان سرنوشتت با فاطمه‌ی خوشحال و خندان. خنده به مادرت نیامده بود. آه ای حزن مقدس. ای طفل قنداق‌پیچ آرام. سلام بر تو؛ هنگامی که ولادت یافتی، هنگامی که مظلومانه شهید شدی و هنگامی که باز زنده مبعوث شوی.
«از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست»
نمیدانم  آسیب‌دیده‌های روحی از جنگ‌های سهمگین را دیده‌اید یا نه. یک تلنگر کوچک کافی است تا خاطرات آزاردهنده جنگ برایشان تداعی شود و رعشه بگیرند و اعصاب‌شان مختل شود. یک عکس، یک لباس، بوی باروت، رنگ خون و چیزهای کوچک این چنینی کافی است برای برانگیختگی خشم و عواطف آسیب‌دیدگان از جنگ. حالا تصور کنید مردی را که در سهمگین‌ترین مصیبت تاریخ حاضر بوده و تنها مرد بازمانده از آن فاجعه بزرگ است. او احتمالا مظلوم‌ترین بازمانده از جنگ در سراسر تاریخ است. تاریخ نوشته او هم همینطور بوده. با دیدن آب اشک می‌ریخته؛ با دیدن طناب، زنجیر، گوشواره، خنجر، انگشتر، نوزاد و همه‌چیز. اموی‌ها زنان خانوادش‌ را به اسارت برده بودند به بلاد کافران و از هیچ توحشی در حقشان دریغ نکرده بودند؛ مردان اموی تاخته‌بودند و زنانشان با با سینه‌ریزهای سنگین طلا و خلخال‌های زرکوب غنیمتی، خنده کرده و تف انداخته بودند. تاریخ نوشته یک‌جایی ناگهان ورق برگشت. در مدینه شورش شد و اموی‌ها اسیر شدند. زنان اموی‌ها در معرض تجاوز و اسارت شورشیان درآمدند. اسم امروزی‌اش چه بود؟ کارما. درست یک‌سال بعد از جنگ. حالا وقت سجده‌شکر و سخنرانی آتشین مرد جنگ‌زده ما رسیده که «با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد» را به رویشان بیاورد. مروان خوف اسارات زنان را داشت. مرد جنگزده چه‌کرد؟ علی بن حسین، مرد بازمانده از جنایات اموی، به مروان پیام داد؛ که زنان و دختران بنی‌امیه در امان من‌اند ! در خانه خویش از آنها نگهداری میکنم و برایشان محافظان متعدد خواهم گمارد. همسر مروان، عایشه دختر خلیفه غاصب سوم، همراه دیگر زنان و دخترکان اموی به بیت شریف حضرت آمدند و آب در دل‌هایشان تکان نخورد.  آب در دلشان تکان نخورد بر خلاف دل زینب و رقیه و رباب و دختران حسین؛ و این بزرگمردی و کرامت حضرت سجاد ثابت کرد که علی‌ها همیشه در تاریخ، غیرت‌مندان مهربان و عطوف‌اند که تاب تحقیر دشمن را هم ندارند. حضرت علی‌بن‌حسین؛ حضرت لطافت؛ حضرت گلبرگ؛ حضرت شبنم‌های صبح‌گاهی.
اون روز که گفتیم اعمال و رفتار خلاف شأن هیئت شیعی رو ترک کنید و رفتارهای هنجارشکنانه و صوفیانه انجام ندید و شعرهای کفرآمیز نخونید و شما پاسخ دادید که «دیوانگی ما به کسی ربط ندارد»؛ اون روز که گفتیم دست هر بی‌سواد استاد ندیده و کتاب‌نخونده میکروفون ندید که عنان هیئت رو دست‌بگیره و جوان‌های شیعه رو به گمراهی بکشه و شما پاسخ دادید که « تو دستگاه اباعبداللّه دخالت نکن»؛ و اون روز که گفتیم در یک‌سری ایام خاص، با لباس‌های سرخ و دکور قرمزجیغ توی حسینیه، روی منبر رسول‌اللّه راجع به خلفا حرف‌های مستهجن نزنید؛ اشعار جنسی نخونید؛ فحش‌های کاف‌دار ندید و آبروی شیعه رو نبرید و شما پاسخ دادید که « شهر باید به من هیئتی عادت بکند» راستش همون روز شما باب انتقاد از هیئت رو بستید. دقیقا خود خود شما. شما اجازه ندادید کسی از نحوه اداره هیئت‌ها و شیوه مدیریت مناسک جمعی انتقاد کنه. شما گفتید هرکس راجع به دستگاه اباعبداللّه و مجلس امام حسین نظر بده، نطفه‌اش اشکال داره. حالا شیوه برگزاری برنامه تلویزیونی «حسینیه معلی» براتون قابل تحمل نیست و بهش نقد دارید. حق هم دارید؛ مثل هر برنامه دیگه‌ای، طبعا بهش انتقادهایی وارده. ولی فداتون بشم طبق منظومه فکری خودتون، شما حق ندارید راجع به این برنامه انتقاد کنید. چند روزی اجازه بفرمایید که فقط قائلین به امکان انتقاد از هیئت، صحبت بکنن و در این چند روز، به شیوه برخوردهاتون در مقابل نقدهایی که به هیئت‌های شما شد و سرکوب‌هایی که کردید و نطفه‌هایی که بهش اشکال کردید فکر بکنید بلکه حضرت توفیق استغفار و اصلاح عقاید بهتون عطا فرمود.
هرشهر را کاروانسرایی است و میهمانسرایی؛ برای توقف کاروان‌ها و برای اطعام فقرا و در راه ماندگان. مدینه دو میهمانسرا داشت. دو خانه‌ی بزرگ با درب‌های سه‌طاق همیشه باز! صبح و شب. با دیگ‌های همیشه درحال جوش در حیاط. و کنیزکان دائما مشغول سبزی‌ خرد کردن و گوشت کباب کردن. یکی خانه حسن بن علی؛ دیگری خانه علی‌اکبر، پسر حسین. به عمو گفته بود که خانه شما سال‌های سال از قدیم‌الایامِ مدینه، میهمان‌خانه شهر است و شناسِ در راه مانده‌ها. اذن دهید که آتشی بر فراز خانه‌ام داشته باشم، به نشانه‌ی روشن بودن دیگ‌هایم که بدانند اینجا هم سفره‌ای هست. در خانه عمو تربیت شده بود. سخاوت را از او آموخته و شجاعت را کنار او شمشیر زده بود. میگویند حتی نام پسرش را حسن گذاشته بود.  شبیه پیامبر بود. نه او خود پیامبر بود. خرافاتی‌های مدینه گاه در گوش هم می‌گفتند که پیامبران نمی‌میرند؛ به دنیا باز میگردند. نمی‌بینی که محمد بازگشته و شبانه روز، امت خود را اطعام می‌کند و کیسه‌هایشان را مملو از دینار میکند؟! چندسال بعد، برای نبرد، شمشیر عمو به کمر حمائل کرده، همراه پدر به عراق رفت. معروف است که آوازه او در شجاعت میان عرب، بلندتر از آوازه عباس بود حتی. در کشاکش جنگ، در جبهه ابلیس‌ها خبر آمد که پسر جوان حسین نفس‌زنان به قتلگاه افتاده. شیرمردی از عرب جرئت کند و سرش را جدا کند تا کمر حسین را بشکنیم. پاپتی‌ها و تازه‌به‌مردی رسیده‌ها شتافتند. به گودال رسیدند. توقف کردند. حیرت‌زده و خشک شده. او که رسول‌اللّه است! همان پیامبری که به دنیا بازگشته بود برای اطعام امت. همو که سال‌ها در خانه‌اش با دست خود غذا در کام‌مان میگذاشت. همان میزبان مهربان سخاوت‌مند. او را بکشیم؟ ما محمد را نمیکشیم. شمشیرها لرزید. زانو ها شل شد. قتلگاه هم میهمانسرایی دیگر شد برای پاپتی‌ها. به طمع انگشترش و لباس‌هایش و شمشیرش. و مادرش لیلی در خیمه زمزمه میکرد: ای که اسماعیل را از قتلگاه به هاجر بازگرداندی؛ پسرم را بازگردان...
ای عزیز در پرده زیبای مخفی آرزوی فقیهان عابد همنشین جوانان گمنام عزلت‌نشین شب‌زنده‌دار گاه فراموشم می‌شود که تو مردی هستی در قامت مردان دیگر؛ در لباس آدمی؛ میان جمعیت.  چقدر عجیب است نه؟ که تو بین جمعیت در میدان ولیعصر تهران از کنار من رد می‌شوی و می‌پیچی توی بلوار کشاورز. یا در میدان شهرداری رشت؛ پایین‌شهر مشهد؛ یا چهارراه تربیت تبریز در پی خانه‌ی دوستی که هیچ‌کس انتظار ندارد او دوست تو باشد. چقدر عجیب است عزیزم. که آن پیرمرد کفاش خیابان‌نشین نمی‌دانست مشتری امروزش وقتی به خانه رفت، تمام امور عالم را تدبیر خواهد کرد. کاش میدانست و آن چند اسکناس را همیشه نگه‌میداشت. کدامین زن غزاوی میدانست که آن جوان مهربانی که دیشب در اردوگاه آوارگان، کودکان را نوازش میکرد و رد می‌شد، تو بودی؟ میدانی این‌ها فکر میکنند در معادلات قرن بیست‌و‌یک تو هیچ‌کاره‌ای. همه چیز لابد در ید کت‌شلوارپوش‌های مجمع‌های بین‌المللی است یا اینطرف در دست روحانیان و مبارزان جبهه حق. نه نه. تو اگر اعمال ولایت نکنی، تو اگر اراده نکنی، تو اگر یکهو توی گوش فلان مجاهد نوزده‌بیست‌ساله نگویی که برخیز، مگر میتواند از تونل خارج شود و بمب روی مرکاوا بگذارد؟ تو اگر به زانوان آن پاسدار شهرهای زیرزمینی و آن یمنی قایق‌سوار در برابر ناوهای کفر قوت ندهی مگر میتواند قدمی بردارد؟ ما فکر میکنیم خودمان داریم کار میکنیم. من فکر میکنم خودم دارم می‌نویسم. مخاطبم فکر میکند شب‌عیدی اتفاقی با این یادداشت مواجه شده. حتی آن سیاستمدار غربی تصور میکند که خودش همه کاره است. این‌ها لجم را درمی‌آورد. نمیدانند تو اگر یک‌لحظه چشم بر عالم بپوشی سلول‌به‌سلول دنیا متلاشی می‌شود. تویی که همه مهره‌ها را برای غلبه طرح آخرالزمانی ات بر جهان حرکت میدهی و خیال میکنند خودشان حرکت میکنند. حتی اگر اوضاع به چشم نزدیک‌بین ما به نفع جبهه حق بنظر نرسد. تو؛ تو مردی با ظاهر معمولی بین ما که در میدان ولیعصر می‌پیچی توی بلوار کشاورز. عجیب است عزیزم نه؟
استان سمنان دوتا کاندیدا برای خبرگان رهبری داره و رقابت فقط بین این دو عزیزه. حالا کانال رسمی آیت‌اللّه میرباقری، زندگینامه و سوابق رقیب رو کنار زندگینامه خود حاج‌آقا، با همدیگه گذاشتن و گفتن خودتون برید افکار و زندگی دو بزرگوار رو مطالعه کنید و به هرکدوم که صلاحتون بود رای بدین. یعنی در رسانه خودشون، رقیب رو هم تبلیغ کردن! حق بدین به مایی که چنین مناعت‌طبع و بزرگ‌منشی‌ و اخلاق‌مداری‌ها رو دیدیم، وقتی به رقابت‌های دریده و بی‌تقوا و ریاست‌طلبانه بعضی کاندیدهای مجلس روی خوش نشون ندیم. ما مردم میفهمیم که چه‌کسی قصد خدمت داره و چه‌کسی دنبال کرسی ریاسته.
در برهه انتخابات و پررنگ‌تر شدن مباحث حول موضوع جایگاه «جمهـوریت» در نظام فکری اسلام و اهمیت رأی و نظر مردم در مواقعه و مواجهه با حاکمیت، و چگونگی حل تعارضات درصورت اختلاف نظر «جمهـور» با «حاکمیـت»، یادداشتی نوشتم که امروز توسط روزنامه ایران منتشر شد. اگر علاقمند به مباحث حاکمیت در اسلام هستید، میتونید مطالعه بفرمایید.