امام تیرهپوست شیعه!
پارت اول: رسول مدنی صلواتالله علیه و آله، میان سخنانش بر منبر مسجد جملهای گفت؛ که بعدها برای من عروسی خواهد آمد پاکزبان و پاکدامن که خدایمن عزوجل، رحم او را شایستهی حمل سرور خلایق و عوالم، پسرم جواد قرار میدهد. صدای پچپچ از قسمت زنانهی مسجد بلند شد... چند دهسال این مژدهی رسول، نقل محافل و گعدههای زنان مسلمان در خانهها و مساجد بود که آن عروس رسولالله، چهزمانی رخ نمایان خواهد ساخت و همسر حضرترضا خواهد شد.
پارت دوم: امروز در آفریقا صحرای وسیعی وجود دارد مشهور به «نوبیا» یا «nubian desert» خشک و وسیع و مأمن زرافههای کمیاب آفریقایی. به اهالی و ساکنین این صحرای آفریقایی نوبی میگویند. نوبیها که اکثرا سیاهپوست هستند امروز در سودان، کنیا، تانزانیا و مصر ساکن هستند. انور سادات رئیسجمهور سیاهپوست مصر از اهالی همین منطقه است.
پارت سوم: دخترکان سیهچشم و متموّل حجازی در آرزوی یک نگاه علیبنموسیالرضا میسوختند و از هم پیشی میگرفتند که دل او را ببرند و مصداق آن پیشگویی محمد شوند و یک عمر افتخار کنند؛ ایشان ولی با دختری از اهالی صحرای نوبه که به عنوان کنیز به بلاد اسلامی وارد شده بود ازدواج فرمود. او همان دختری بود که بعد از مژده پیغمبر، زمین مدینه انتظار قدمهایش را میکشید. زاهد و عالم و شبزندهدار و باتقوا که حضرت رضا او را به مریم مقدس تشبیه میکرد. دختری سیاهپوست از قلب آفریقای شمالی در بیت حضرت رضا. همه شگفت زدهشدهاند!
پارت چهارم: از حضرت رضا و همسرش سبیکه نوبیّه پسری متولد شده به نام جواد؛ همچون مادرش تیرهپوست، و مثل پدرش نورانی و زیبا. در وصف او نوشتهاند « شدید الأدمه،حائلاللون» یعنی خیلی تیره پوست. شکاکان و سستها شو انداختند که تا بحال از این خانواده فرزندی تیرهپوست متولد نشده. او فرزند رضا نیست. بچه که بزرگتر شد و شبههها که بیشتر شد، فرمود اصلا بروید چهرهشناس های ماهر بیاورید. چهل پنجاه مرد در باغی جمع شدند و حضرت رضا لباس باغبانی به تن کرد و آن گوشهها مشغول زراعت شد. چهرهشناس وارد مجلس شد. گفتند این پسر متعلق به کدام مرد این مجلس است. چهرهشناس نظرکرد و نظرکرد، گفت فرزند هیچ کدامتان نیست. او فرزند آن باغبان انتهای باغ است. همه تکبیر گفتند. کودک لبخند زد و دندانهایش مثل مرواریدی سپید درخشید...
امروز اما در شرح حال حضرت جواد روحیلهالفدا فقط به نام پدرشان اشاره میکنیم و کمسن بودن حضرتش در شروعامامت و خفقانهای حکومت عباسی بر ایشان. مادر آفریقایی و چهره زیبا و گندمگون امام را سانسور میکنیم! فکر میکنیم این نقص و نقطهضعف است برای امام که رنگینپوست باشد و مادرش کنیزی از دل آفریقا.
همهچیز را با شابلونهای سادهلوحانه و نژادپرستانه خودمان ترسیم میکنیم، حتی امام را.
جانهای ما بهفدای یک تار موی جوادالائمه و یک نگاه آن دختر سیهچرده آفریقایی...
یازده رجب
همسر ابوطالب آثار وضع ندارد؛ آثار حمل هم حتی. گویی تازهعروسی شاداب چند روزی است که به خانه بخت آمده. کارهای خانه را خود انجام میدهد. به کنیز خانه، کار نمیگوید. اصرار که «هفتاد سال از خدا عمر گرفتم و کنیزی خانههای بسیار کردهام. ندیدم زن پابهماه گلیم بتکاند و گرد از طاقچه بگیرد؛ کارها را به من بسپار و خود به ملکهگی ابوطالب مشغول باش دختر» گوش بانو بدهکار نیست. میخندد که «کاری به این کارها نداشته باش. میهمان مهمی در راه دارم. خود باید تدارک حضور ببینم» پیرزن کفری میشود. غرولند کنان، میرود پی ابوطالب به گلایه. بانو دست روی بطن میگذارد به گفتگو. اسمت را حیدر گذاشتم. دیروز در همهمه اطراف کعبه، بین شلوغی جمعیت این اسم به گوشم خورد. نمیدانم از کدامین دهان بود. میپسندی عزیزم؟ نامت بلند باد عزیز مادر. نامت بلند باد. بر قلههای زمین و در ممالک دور. روی بیرقهای عرب و عجم. روی دوش شیرمردان. روی پیشانی رزمندگان و روی بازوی پهلوانان تاریخ. روی خاتم پادشاهان و میان لالایی مادران. نامت بلند باد عزیز مادر.
دوازده رجب
کاروان تجاری ابوطالب، دیروز از دروازه شام وارد حجاز شده. شتران بسیار، زنجیر شده برهم با خمرههای بزرگ مملو از عطر. ابوطالب عطر آورده. بوی عطر، میدود توی پسکوچههای تنگ مکه. پنجره خانهها یکییکی باز میشود به استشمام. محمد از بدو تولد یتیم شده. ابوطالب کفیل اوست؛ عزیزش میدارد. عزیزتر از پسران خود، عقیل و جعفر و طالب. او را پشت کمر خود، روی شتر نشانده. محمد میگوید «مکه بوی عطر گرفته». ابوطالب سینهاش را پر میکند از بوی عطر. «ها؛ عطرهای مرغوبی آوردهایم». پسرک لبخند میزند که بوی عطرهای شامی فرسخها همراهماست. عطر امروز مکه، چیزی ورای عطرهای کاروان است. ابوطالب اصیلترین و گرانترین عطر خود را برای همسرش میبرد. فاطمه در آغوشش میکشد. بوی عطر، مشام ابوطالب را پر میکند. میبینی ابوطالب؟ تو کاروانسالار عطرهایی، آنوقت عطر خانهمن بر عطور کاروان تو غالب شده. تازه میفهمد محمد از چه سخن میگفت. میبینی ابوطالب؟ این تعبیر رویای نوجوانی من است. که تو همسر بهترین اشراف عرب خواهی شد و از این وصلت عطری فراگیر عالم خواهد شد. عطری خوشبو و معجزهوار که قبیله پشت قبیله، شهر پشت شهر، بر گندهای جهان غالب شود. رایحهای که گند و زنگار از قلبهای شرکآلودهی مردم خواهد زدود و لطافت و نور برجای خواهدنهاد. دوستداران او، در میان جمعهای تاریک و گندیده، این عطر را از قلبهای یکدیگر استمشام میکنند و به هم وصل میشوند؛ هرچند مشام دیگران کور باشد! میبینی ابوطالب، مکه باید به این عطر عادت کند. عطر علی؛ پسر ابوطالب؛ کاروانسالار عطرهای قیمتی حجاز.
ظهر روز سیزدهم
آدم که میخواست از سنگهای کوه ابوقبیس، کعبه بسازد، سنگها بر هم پیشیگرفته بودند که جزوی از کعبه شوند و امروز برای علی سینه بشکافند. بزرگان قبیلهی بادیهنشین جرهم، از هزارها سالقبل، اطراف کعبه خانهساختند و یکجانشین شدند که روزگاری، نوادگانشان بتوانند شاهد واقعه امروز باشند. یهودیان از مواطن خود کوچ کرده و به مکه آمده بودند تا ولادت طفلی را که راهبان، او را بزرگترین دشمن یهود خواندهبودند ببینند. دل توی دل محمد نیست. ابوطالب اضطراب دارد. عقیل اینپا و آنپا میکند. زنان بنیهاشم حنا گذاشتهاند. عالم به هیاهو خاسته. نفس تاریخ در سینه حبس شده. ناگهان دیوار کعبه میشکافد؛ بت بزرگ سقوط میکند. خبر بزرگ از راه رسیده. خبر بزرگ در آغوش فاطمه است. خبر بزرگ لبخند میزند؛ فاطمه هم. ابوطالب هم. و همهی عالم. ذوالفقار برق میزند. تاکهای انگور حجاز بار میدهند. شیرهای بادیه پوزه بر خاک میزنند. خاک نجف میتراود. خدا نگاه میکند؛ که خلقت هستی حالا معنی گرفته و به گوش محمد میخواند. ما به واسطه علی پشت تو را گرم کردیم؛ پس محکم باش و عصا بردار که او پس از یاری انبیای پیشاز تو، حال برای یاری تو آمده؛ چشم شیعیان، در صلب پدرانشان روشن!
همیشهی تاریخ اینطور بوده که نویسندهها نوعا مایملکی جز کلمههایشان نداشتهاند. نه باغوبستانی؛ نه زر و سیمی؛ نه عمارات مجللی و نه هیچ. ضعیفالنفسهایشان را با کیسهای از سکه سیاه خریدهاند برای سفارشنویسی و منیعالطبعهایشان نان گندمی سق زدهاند و کلمههایشان را نوشتهاند. کمتر قشری ضعیفتر و مظلومتر از نویسنده جماعت بوده. کلمهها، فرزندان نویسندهاند. چه آن نویسندهی معروفِ صاحب دهها کتاب باشد که نامش میلیونها بار شنیدهشده، و چه ادمین فلان کانالی که دهبیست مخاطب دارد. منت بگذارید و این فرزندان را به غارت نبرید. کلمهها را بهنام خودتان در نشریهها منتشر نکنید و پولش را به جیب نگذارید. کلمهها را بدون ذکر نام نویسنده، در کانالهایتان کپی نکنید که گویی خودتان نوشتهاید. نگویید «اگه واسه خدا مینویسی، بذار بدون اسم کپی کنیم»؛ شما که بخاطر خدا کار میکنید اسم نویسنده را هم ذکر کنید. اگر بر شریعت محمد هستید، اینکار به فتوای فقها حرام شرعی است؛ و اگر تابع فرهنگ فرنگاید، رعایت حقوق مالکیتفکری جزو الزامات است. جلب و جذب چند ممبر بیشتر، ارزش حقالناس و ضمان اخروی ندارد. فدای توجه و رعایتتان.
دست شما همان دست مبارکی است که از کرانههای ازلی وجود برآمده برای تبدیل قبرستاننشینان عادات سخیفه، به شهید. بانوی کاملهای که در قرن رکود و رخوت بیستویک، وقتی باطل در اوج تبختر و تفاخر، همگان را مسحور خود ساخته و ایمان را به گوشهی تنهایی و بیتوجهی کشانده بود، از قلب دمشق قیام کرد و بیرق سرخ ایمان را بر گنبد خویش برافراشت و باز فریاد یابنالطلقا بر سر کافران کشید. کاملهی کمالبخش؛ همو که دلش برحال ما سوخت و از بچهمسجدیها و حتی لاتهای شیعه، مدافعحرم ساخت. همو که وقتی مفهوم شهادت، دههها بر طاقچه مادران شهید خاکخورده و زیر خاکهای تفحصنشده شلمچه دفن شده بود، باز دستی بر قلوب کشید و آرزوی شهادت را در دلها زنده ساخت که یادمان بیفتد هنوز میتوان شهید شد. او که سرهنگسلیمانی کرمان را به حاجقاسم شام بدل کرد و شیربچههای علی را از ایران و افغانستان و پاکستان و عراق زیر چادر خود جمع کرد برای احیای جهاد در عصر مدرنیته. انگار که بانو رسالت یارگیری برای قیام آخرالزمانی حضرت را عهدهدار شده.
ناصرالدین، وقتی هنوز آن سبیلهای معروفش سبز نشده بود؛ وقتی فقط سهساله بود؛ شخص دوم مملکت شد. ولیعهد حکومت بزرگ قاجار. با حفظ سمت فرمانروای ولایت بزرگ آذربایجان هم بود. به سفرهای خارجی که میرفت، پادشاهان و رؤسایجمهور او را روی پای خود مینشاندند. بعد از او مظفرالدین هم هشتساله بود که ولیعهد همایونی ایران و حاکم آذربایجانات شد!
همزمان با جنگ جهانی اول، وقتی ابرقدرتهای جهان، با خبرهترین و بزرگترین سیاستمداران خود در رأس دولتهایشان، مشغول نبرد برای گسترش قلمر و تثبیت قدرت خود بودند، شاه ایران یک نوجوان هجدهساله بود. او البته از نهسالگی پادشاه شدهبود. بله یک پسرک کلاسسومی پادشاه بود. بله در همین قرن اخیر!
همین چندسال پیش، در حکومت مدرن(!)پهلوی، رضاپهلوی، پسرمحمدرضاشاه، وقتی هنوز مدتزیادی از مراسم ختنهسوران مجلل و پرحاشیهاش نمیگذشت، کمکم با همان دامن آماده مراسم تاجگذاری در سعدآباد شد و در هفتسالگی ولیعهد ایران شده و به کاخ اختصاصی خود انتقال یافت!
قرنها مشتی صغیر، مصلحت عام میکردند.
تا خمینی آمد!
خمینی بزرگ و روشنفکر!
فقط او بود که توان ایستادن در برابر این حماقت هزاران ساله را داشت. او بود که ایستاد در برابر این تسلسل که هرکه از اسپرم شاه باشد و روی تخت شاه تولید شده باشد، افضل است از تمام خلایق و مناسبتر است بهحکومت از وزیران کارکشته و پیرانعالم و تحصیلکرده؛ گرچه طفلی سهساله و هفتساله باشد. خمینی بود که فرمود حکومت تنها حق دانشمندان و عالمان و فقیهان عصر است؛ فقهای مجتهد استخوانترکانده و موی سپیدکرده. همو بود که تصدی مناصب دولتی و حکومتی را مشروط به اراده و رای مردم کرد؛ که من فقیهِ فیلسوفِ حاکم حق یک رای دارم و آن پیرمرد روستایی دامچران پابرهنه هم حق یک رای. او پس از هزارها سال حکومت سلطنتی استبدادی که در آن، مردم به مثابه امواتی متحرک و مفتخور و بیارزش، تحقیر میشدند، رو به تودهها گفت راستی شما چهکسی را حاکم میخواهید؟ بیایید و رایتان را بفرمایید!
ما مردگان بیارزشی در وطن بودیم
خمینی ما را زنده کرد!
اوباما، رئیس جمهور اسبق آمریکا، کتاب خاطراتی دارد به اسم سرزمین موعود. خواندنی و قابل توجه. آنجا میگوید هفده سالم بود که در تلویزیونهای دنیا، شبانه تصویر مردی با ریشهای سپید و چشمان نافذ پیامبرگونه را نمایش دادند که پیروزمندانه از تبعید برگشت و میان دریای طرفدارانش از هواپیما خارج شد. سیسال بعد وقتی رئیسجمهور شدم، فهمیدم که بزرگترین مسائل پیشروی من، حاصل انقلاب اوست.
راستش انگار این خاطرهی مشترک همهی ما با آقای اوباماست. خاطرهی مشترک عاشقان نسل سوم خمینی، با رئیسجمهور آمریکا! ما هم وقتی اولبار در کودکی تصویر ابهتمند پیرمردی با شنل و کلاه سیاه و ریشهای بلند و مهربان را در تلوزیون دیدیم؛ یا وقتی در کلاس دوم دبستان، همراه بقیه همکلاسیها، روی تصویر او در صفحه اول کتاب فارسی، خطخطیهای کودکانه کردیم؛ هیچگاه نمیدانستیم که چندسال بعد وقتی عقلرس شدیم قرار است که او مرد اثرگذار زندگیمان باشد، تصویرش بالای همهی عکسهای دیوار اتاقمان نصب شود. بنیادهای عقیدتیمان روی تفکرات آن پیرمرد شنلپوش کلاهمشکی بنا شود و برای آرمانهای بلند او جوانهایمان را به میدان بفرستیم. برای آرمانهای آن تصویر مهربان پیامبرگونه در صفحه اول کتاب فارسی.
اضطرابهای حین بازی را دیدید؟
ناخنجویدنهای پای تلوزیون را دیدید؟
صدای فریادها را از خانههای اطراف شنیدید؟
ذکرهای زیرلب هنگام پنالتی را دیدید؟
اشکهای بچهها را چه؟
دیدید سرود حماسی بعد از بازی، در عمق وجود همه نشست و پروازشان داد؟
این همان رگ ایرانی ماست که هنوز از پس هزارها سال میتپد؛ و خاموش شدنی نیست. رگی که از قلب ستارخان و رئیسعلی و میرزاکوچک تا گردن بچههای خردسال و نوجوان ما نبض دارد. رگی که از اضطرابهای تنگهی تکاب تا استرسهای پشت خاکریزهای طلاییه، از دلشورههای دیماه ۹۸ تا دلآشوبههای امروز پای تلوزیون زنده ماند. رگ غیرت ایرانیگری. میبینید حالا سهرنگ پرچم قشنگمان چقدر جذابتر و غرورآفرینتر شده! این شادی و غرور نشان وطنپرستی است؛ و من تا چشم کار میکند، در این حوالی وطنپرست میبینم. اینجا هنوز ایران ماست؛ با همه اختلافهامان.
پیکر مطهرش را از میان سلول، کشیدند وسط شهر.
فریاد زدند که ای مردمان؛ این امام رافضیان است؛ بشناسیدش. هرکس میخواهد خبیث فرزند خبیث را ببیند بیاید به تماشا. حرامزادهها جمع شدند به هلهله. جمعیتی عظیم. پیکری نحیف، مثل سایه. زرد. درمیان زنجیرها و قفلهای بزرگ. زیر دست و پای حرامیان. آه. به رگ غیرت بچهشیعهها برخورد. مثل رگ غیرت من و تو، که حالا داریم متن را میخوانیم. خونها جوشید. پیرهنهای سیاه بهتن شد. با چوب و گرز و شمشیر و هرچه که بود زدند به دل جماعت و کشتند و کشتهشدند و پیکر را گرفتند. با احترام و بغض پیکر را رویشانه بردند به بلندی شهر. گلباران کردندش و عطرهای مرغوب و قیمتی به پایش ریختند. درمیان پارچههای یمانی. فریاد زدند که ای مردمان، هرکه میخواهد آقای جهان، پاک فرزند پاک را ببیند، نزدیک شود. دم عزا گرفتند و گریه شدند و سینه زدند. شیعه عادت به تشییعهای باشکوه دارد. حتی به قیمتخون. حیف در کربلا نتوانستیم. نشد. بغضش به طول یک تاریخ یقهمان کرده. شرمنده فاطمه شدیم که پسرش زیر پا ماند. که هیچ روزی مثل روز تو نیست ای اباعبدالله.
حالا چهل ساله شده.
صورتی استخوانی و کشیده، با ریشهای جوگندمی و پرپشت و موهای بلند روغنزده شلالشده بر روی شانههایش. با دندانهایی سپید و درخشان. با عبای یشمیرنگ یمانی و بوی عطر معتدل شامی که خدیجه به کاروانسالار خود سپرده که از سفر تجاریاش بیاورد. عاقلهمردی پخته و در طلیعهی کمال چهلسالگی. با همین هیئت، لقمههای دستپخت خدیجه و چندخرما را در کیسهای نهاده و به کوه نور رفته بود. خدیجه پشت سرش آب ریخته و اسپند دود کرده بود. زیر لب تصدقش رفته بود که فدای محمد ملیح قریشیام بشوم. جانش میرفت برای شوهرش. خدا میداند که تحمل فراقهای چند روزهی محمد برای اعتکاف در حرا چقدر برایش دشوار بود و خدا میداند که برای رضایت و آرامش او، هیچگاه لب به کلمهای گلایه باز نکرده بود تا فکر شوهرش در گوشهی غار نگران او نشود. اینبار اما زود بازگشت. زودتر از همیشه. بانو در را باز کرد. انگار سرتاپایش را آب یخ ریختند. محمد، ضعیف و زرد و نحیف با موهای بههمریخته، لرزان مثل شاخهی نخل دست در شانهی علی انداخته و دندانهایش به هم میخورد. علی گفت «لطفا لحافی برای رسولاللّه بیاور که از لرزش و عرقسرد در امان بماند» خدیجه دوید. راستی رسولاللّه؟ چرا علی راجع به محمدم اینطور گفت؟ چند لحاف روی شوهرش کشید. جان به لب شدم علی. عزیزکم را چه شده؟ ساعتی پیش صدای سنگین و مهیبی در غار شنیدیم که پسرعمو را مژدهی پیغامبری داد و فرمود که منطقه رسالتت برخلاف پیامبران پیشین، تمام جهان است و تمام تاریخ. و تو، هنوز به خانه نرسیده، ایمان آوردی علی؟ هوم. و خود به جانشینی او برگزیده شدم. خدیجه شربت عسل را همزد؛ لحظهای فکر کرد و گفت بفرمایید یا رسولاللّه! و محمد هنوز که لب به دعوت نگشوده!
صدای خوفانگیز وحی باز در محیط پیچید:
« ای لحافبرسرکشیده؛ برخیز و انذار کن»
از اولین اللّهاکبر عالم که پیش از خلقت بشر، علی در بام عرش گفت و بعد ملائکه آموختند که چگونه تکبیر بگویند، تا فریاد اللّهاکبر آن مهاجر سیهچردهی بِلالنام بر بام مأذنه مسجدالنبی مدینه؛ از اللّهاکبرهای سپاهاسلام بعد از هر فرود ذوالفقار بر پیکر کفر تا هر اللّهاکبر حسین بعد از خونآلود شدن یارانش در کربلا. از نخستین فریاد اللّهاکبر سیدروحاللّه بر منبر فیضیه قم در سال ۴۲ تا تکبیرهای واپسین روزهای بهمنماه ۵۷ و تا هر اللّهاکبر رزمندگان فکه و شلمچه تا حلب و دمشق و غزه و تا فریاد اللّهاکبر حضرت موعود(عج)، میان رکن و مقام کعبه به هنگامهی ظهورش؛ همیشه خدای جبهه حق بزرگتر از مکر جبهه کفر بوده. همیشه فریاد اللّهاکبر گویان مستضعف، قویتر از ستونهای کاخ سلاطین و جابران بوده. و همیشه ارادهی خداوند بر این بوده که ندای اقتدار اللّهاکبرش بر صدای وسوسهآلود و دلفریب ابلیسها غالب باشد؛ وَ لَو کَرِهَ المُشرِکون. پس به امتداد حنجرهی علی؛ اللّهاکبر، اللّهاکبر، اللّهاکبر!
آه ای حزن مقدس.
ای طفل قنداقپیچ آرام.
ای نازلهی یکبارهی هرچه غمهای عرش، به آغوش بتول.
ای بهروز ولادتت، انبیا و ملائک گریان.
و خیل شیعیانت در عالم ذر لطمهزنان.
آه ای سپیدی گلویت در میانهی قنداق، درخشان.
زنان شورچشم مدینه، در مجلس ولیمه تولدت،
گلوی مرمرین برفگون تو را نظر کردند؟ یا پیرهن نوی منجقدوزی شدهات را؟ گلوی باز؛ پیرهن نو؛ بوی خوش نوزادیات را میان جمعیت، کدامین سگ تیزشامّه بر مشام کشید و سالها در یاد نگاه داشت تا صحرای کربلا برای یافتن دوبارهات. اشک مرواریدگون نوزادیات به چشمان خفاشوار کدامین شیخ کثیف خوش آمد، که آرزو به دل نهاد برای دوباره درآوردن این اشک؟ رسولاللّه اینپا آنپا میکند برای درمیان گذاشتن داستان سرنوشتت با فاطمهی خوشحال و خندان. خنده به مادرت نیامده بود. آه ای حزن مقدس. ای طفل قنداقپیچ آرام. سلام بر تو؛ هنگامی که ولادت یافتی، هنگامی که مظلومانه شهید شدی و هنگامی که باز زنده مبعوث شوی.
نمیدانم آسیبدیدههای روحی از جنگهای سهمگین را دیدهاید یا نه. یک تلنگر کوچک کافی است تا خاطرات آزاردهنده جنگ برایشان تداعی شود و رعشه بگیرند و اعصابشان مختل شود. یک عکس، یک لباس، بوی باروت، رنگ خون و چیزهای کوچک این چنینی کافی است برای برانگیختگی خشم و عواطف آسیبدیدگان از جنگ. حالا تصور کنید مردی را که در سهمگینترین مصیبت تاریخ حاضر بوده و تنها مرد بازمانده از آن فاجعه بزرگ است. او احتمالا مظلومترین بازمانده از جنگ در سراسر تاریخ است. تاریخ نوشته او هم همینطور بوده. با دیدن آب اشک میریخته؛ با دیدن طناب، زنجیر، گوشواره، خنجر، انگشتر، نوزاد و همهچیز. امویها زنان خانوادش را به اسارت برده بودند به بلاد کافران و از هیچ توحشی در حقشان دریغ نکرده بودند؛ مردان اموی تاختهبودند و زنانشان با با سینهریزهای سنگین طلا و خلخالهای زرکوب غنیمتی، خنده کرده و تف انداخته بودند. تاریخ نوشته یکجایی ناگهان ورق برگشت. در مدینه شورش شد و امویها اسیر شدند. زنان امویها در معرض تجاوز و اسارت شورشیان درآمدند. اسم امروزیاش چه بود؟ کارما. درست یکسال بعد از جنگ. حالا وقت سجدهشکر و سخنرانی آتشین مرد جنگزده ما رسیده که «با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد» را به رویشان بیاورد. مروان خوف اسارات زنان را داشت. مرد جنگزده چهکرد؟ علی بن حسین، مرد بازمانده از جنایات اموی، به مروان پیام داد؛ که زنان و دختران بنیامیه در امان مناند ! در خانه خویش از آنها نگهداری میکنم و برایشان محافظان متعدد خواهم گمارد. همسر مروان، عایشه دختر خلیفه غاصب سوم، همراه دیگر زنان و دخترکان اموی به بیت شریف حضرت آمدند و آب در دلهایشان تکان نخورد. آب در دلشان تکان نخورد بر خلاف دل زینب و رقیه و رباب و دختران حسین؛ و این بزرگمردی و کرامت حضرت سجاد ثابت کرد که علیها همیشه در تاریخ، غیرتمندان مهربان و عطوفاند که تاب تحقیر دشمن را هم ندارند. حضرت علیبنحسین؛ حضرت لطافت؛ حضرت گلبرگ؛ حضرت شبنمهای صبحگاهی.
اون روز که گفتیم اعمال و رفتار خلاف شأن هیئت شیعی رو ترک کنید و رفتارهای هنجارشکنانه و صوفیانه انجام ندید و شعرهای کفرآمیز نخونید و شما پاسخ دادید که «دیوانگی ما به کسی ربط ندارد»؛
اون روز که گفتیم دست هر بیسواد استاد ندیده و کتابنخونده میکروفون ندید که عنان هیئت رو دستبگیره و جوانهای شیعه رو به گمراهی بکشه و شما پاسخ دادید که « تو دستگاه اباعبداللّه دخالت نکن»؛
و اون روز که گفتیم در یکسری ایام خاص، با لباسهای سرخ و دکور قرمزجیغ توی حسینیه، روی منبر رسولاللّه راجع به خلفا حرفهای مستهجن نزنید؛ اشعار جنسی نخونید؛ فحشهای کافدار ندید و آبروی شیعه رو نبرید و شما پاسخ دادید که « شهر باید به من هیئتی عادت بکند» راستش همون روز شما باب انتقاد از هیئت رو بستید. دقیقا خود خود شما. شما اجازه ندادید کسی از نحوه اداره هیئتها و شیوه مدیریت مناسک جمعی انتقاد کنه. شما گفتید هرکس راجع به دستگاه اباعبداللّه و مجلس امام حسین نظر بده، نطفهاش اشکال داره. حالا شیوه برگزاری برنامه تلویزیونی «حسینیه معلی» براتون قابل تحمل نیست و بهش نقد دارید. حق هم دارید؛ مثل هر برنامه دیگهای، طبعا بهش انتقادهایی وارده. ولی فداتون بشم طبق منظومه فکری خودتون، شما حق ندارید راجع به این برنامه انتقاد کنید. چند روزی اجازه بفرمایید که فقط قائلین به امکان انتقاد از هیئت، صحبت بکنن و در این چند روز، به شیوه برخوردهاتون در مقابل نقدهایی که به هیئتهای شما شد و سرکوبهایی که کردید و نطفههایی که بهش اشکال کردید فکر بکنید بلکه حضرت توفیق استغفار و اصلاح عقاید بهتون عطا فرمود.
هرشهر را کاروانسرایی است و میهمانسرایی؛ برای توقف کاروانها و برای اطعام فقرا و در راه ماندگان. مدینه دو میهمانسرا داشت. دو خانهی بزرگ با دربهای سهطاق همیشه باز! صبح و شب. با دیگهای همیشه درحال جوش در حیاط. و کنیزکان دائما مشغول سبزی خرد کردن و گوشت کباب کردن. یکی خانه حسن بن علی؛ دیگری خانه علیاکبر، پسر حسین. به عمو گفته بود که خانه شما سالهای سال از قدیمالایامِ مدینه، میهمانخانه شهر است و شناسِ در راه ماندهها. اذن دهید که آتشی بر فراز خانهام داشته باشم، به نشانهی روشن بودن دیگهایم که بدانند اینجا هم سفرهای هست. در خانه عمو تربیت شده بود. سخاوت را از او آموخته و شجاعت را کنار او شمشیر زده بود. میگویند حتی نام پسرش را حسن گذاشته بود. شبیه پیامبر بود. نه او خود پیامبر بود. خرافاتیهای مدینه گاه در گوش هم میگفتند که پیامبران نمیمیرند؛ به دنیا باز میگردند. نمیبینی که محمد بازگشته و شبانه روز، امت خود را اطعام میکند و کیسههایشان را مملو از دینار میکند؟!
چندسال بعد، برای نبرد، شمشیر عمو به کمر حمائل کرده، همراه پدر به عراق رفت. معروف است که آوازه او در شجاعت میان عرب، بلندتر از آوازه عباس بود حتی. در کشاکش جنگ، در جبهه ابلیسها خبر آمد که پسر جوان حسین نفسزنان به قتلگاه افتاده. شیرمردی از عرب جرئت کند و سرش را جدا کند تا کمر حسین را بشکنیم. پاپتیها و تازهبهمردی رسیدهها شتافتند. به گودال رسیدند. توقف کردند. حیرتزده و خشک شده. او که رسولاللّه است! همان پیامبری که به دنیا بازگشته بود برای اطعام امت. همو که سالها در خانهاش با دست خود غذا در کاممان میگذاشت. همان میزبان مهربان سخاوتمند. او را بکشیم؟ ما محمد را نمیکشیم. شمشیرها لرزید. زانو ها شل شد. قتلگاه هم میهمانسرایی دیگر شد برای پاپتیها. به طمع انگشترش و لباسهایش و شمشیرش. و مادرش لیلی در خیمه زمزمه میکرد: ای که اسماعیل را از قتلگاه به هاجر بازگرداندی؛ پسرم را بازگردان...
ای عزیز در پرده
زیبای مخفی
آرزوی فقیهان عابد
همنشین جوانان گمنام
عزلتنشین شبزندهدار
گاه فراموشم میشود که تو مردی هستی در قامت مردان دیگر؛ در لباس آدمی؛ میان جمعیت. چقدر عجیب است نه؟ که تو بین جمعیت در میدان ولیعصر تهران از کنار من رد میشوی و میپیچی توی بلوار کشاورز. یا در میدان شهرداری رشت؛ پایینشهر مشهد؛ یا چهارراه تربیت تبریز در پی خانهی دوستی که هیچکس انتظار ندارد او دوست تو باشد. چقدر عجیب است عزیزم. که آن پیرمرد کفاش خیاباننشین نمیدانست مشتری امروزش وقتی به خانه رفت، تمام امور عالم را تدبیر خواهد کرد. کاش میدانست و آن چند اسکناس را همیشه نگهمیداشت. کدامین زن غزاوی میدانست که آن جوان مهربانی که دیشب در اردوگاه آوارگان، کودکان را نوازش میکرد و رد میشد، تو بودی؟ میدانی اینها فکر میکنند در معادلات قرن بیستویک تو هیچکارهای. همه چیز لابد در ید کتشلوارپوشهای مجمعهای بینالمللی است یا اینطرف در دست روحانیان و مبارزان جبهه حق. نه نه. تو اگر اعمال ولایت نکنی، تو اگر اراده نکنی، تو اگر یکهو توی گوش فلان مجاهد نوزدهبیستساله نگویی که برخیز، مگر میتواند از تونل خارج شود و بمب روی مرکاوا بگذارد؟ تو اگر به زانوان آن پاسدار شهرهای زیرزمینی و آن یمنی قایقسوار در برابر ناوهای کفر قوت ندهی مگر میتواند قدمی بردارد؟ ما فکر میکنیم خودمان داریم کار میکنیم. من فکر میکنم خودم دارم مینویسم. مخاطبم فکر میکند شبعیدی اتفاقی با این یادداشت مواجه شده. حتی آن سیاستمدار غربی تصور میکند که خودش همه کاره است. اینها لجم را درمیآورد. نمیدانند تو اگر یکلحظه چشم بر عالم بپوشی سلولبهسلول دنیا متلاشی میشود. تویی که همه مهرهها را برای غلبه طرح آخرالزمانی ات بر جهان حرکت میدهی و خیال میکنند خودشان حرکت میکنند. حتی اگر اوضاع به چشم نزدیکبین ما به نفع جبهه حق بنظر نرسد. تو؛ تو مردی با ظاهر معمولی بین ما که در میدان ولیعصر میپیچی توی بلوار کشاورز. عجیب است عزیزم نه؟
استان سمنان دوتا کاندیدا برای خبرگان رهبری داره و رقابت فقط بین این دو عزیزه. حالا کانال رسمی آیتاللّه میرباقری، زندگینامه و سوابق رقیب رو کنار زندگینامه خود حاجآقا، با همدیگه گذاشتن و گفتن خودتون برید افکار و زندگی دو بزرگوار رو مطالعه کنید و به هرکدوم که صلاحتون بود رای بدین. یعنی در رسانه خودشون، رقیب رو هم تبلیغ کردن!
حق بدین به مایی که چنین مناعتطبع و بزرگمنشی و اخلاقمداریها رو دیدیم، وقتی به رقابتهای دریده و بیتقوا و ریاستطلبانه بعضی کاندیدهای مجلس روی خوش نشون ندیم. ما مردم میفهمیم که چهکسی قصد خدمت داره و چهکسی دنبال کرسی ریاسته.
در برهه انتخابات و پررنگتر شدن مباحث حول موضوع جایگاه «جمهـوریت» در نظام فکری اسلام و اهمیت رأی و نظر مردم در مواقعه و مواجهه با حاکمیت، و چگونگی حل تعارضات درصورت اختلاف نظر «جمهـور» با «حاکمیـت»، یادداشتی نوشتم
که امروز توسط روزنامه ایران منتشر شد. اگر علاقمند به مباحث حاکمیت در اسلام هستید، میتونید مطالعه بفرمایید.
از اول که اینطور نبوده.
از اول که ما آدم حساب نمیشدیم.
ببخشید البته. بهتان برنخوردها. اینطور بوده خب. ما رعیت بودیم. تقریبا چیزی در مایههای برده. ما باید کار میکردیم؛ شخم میزدیم؛ حفاری میکردیم؛ زمینها را آباد میکردیم و خب ثمره محصول را به «خان» میدادیم و فقط در حد پخت نان خانواده، سهممان را میگرفتیم. حالا اوقات تلخی نکنم که ناموسمان هم از دست نوچههای خان امان نداشت. میتوانستیم به خان اعتراض کنیم؟ هیس! آرامتر. میتوانستیم تغییرش دهیم؟ ظاهرا سرت به تنت زیادی کردهها. شنیدیم که چندنفر از بزرگان و علما در تبریز و تهران علیه شاه طغیان کردهاند که نظر رعیت را در حکمرانی صائب کنید. خدایا توبه. خونشان را کف خیابان ریختند. بر دارشان کشیدند. ستارخان و شیخ فضلاللّه و دیگران. شاه برای ظاهرسازی و عقب نماندن از فرنگستان، مشروطه را امضا کرد. چه کسانی حق رای داشتند؟ جماعت نسوان و بانوان که در شمار آدمی نبودند. رعیت هم کنار گاوها به شخماش مشغول باشد. فقط شاهزادههای قجری و بازاریان و زمینداران و طبقهای از علما میتوانستند رای بدهند. مردمسالاری طبقاتی! البته همین رایپرسی تصنعی هم چندسال بیشتر دوام نیاورد و زیرش زدند. پدر و پسر پهلوی آمدند و قهقهه زدند به گور پدر هرچه رعیت و رأی و صندوق است. امر، امر همایونی شد. روز از نو روزی از نو.
تا انقلاب کردیم. سیدِ خمینینامی آمد.«رعیت» را تبدیل به «شهروند» کرد. به رعیت گفت یادتان هست که به گوشه چکمه خان نمیتوانستید نگاه کج کنید؟ خان که چیزی نیست؛ حالا بیایید پای صندوق و رئیس جمهور انتخاب کنید! باورتان میشود؟ به خود خود ما. به روستاییها، عشایر، بیسوادها، فرنگرفتهها، علما، حتی به زنان. حالا چندسالی است که ما شهروند ایم. دلتان نخواهد میرویم رای میاندازیم. چیز غریبی است. دوهزارسال ندیده بودیم چنین چیزی. حالا عدهای فرنگنشین و سِر و موسیو از پاریس و لندن در گوشمان میگویند رای ندهید. هه! این حراملقمههای پرقو بزرگ شده چه میدانند ما چهها کشیدهایم و چندهزار خون دادهایم و چندین فرسخ تبعید شدهایم تا به حق رای برسیم؟ رای میاندازیم؛ به انتقام همه روزهایی که غرورمان زیرچکمه خان و شاه لهشد. به انتقام فضلاللّه و ستارخان. به انتقام روزهایی که نظر ما را حتی درباره چطور کشتنمان نمیپرسیدند. رای میاندازیم!
در جمهوریاسلامی، برادرخانم رهبر ایران، کاندید انتخابات مجلس میشود ولی رأی نمیآورد و از ورود به مجلس باز میماند. رئیس سابق قوهقضاییه و منصوب رهبری به ریاست مهمترین مجمع نظام، کاندید خبرگان میشود ولی مردم با سرانگشتان خود او را کنار میزنند و میگویند برای خبرگان تو را نمیخواهیم؛ او از ورود به خبرگان باز میماند.در تهران فرزند شهید مطهری و در کرمان برادر شهید باهنر، توسط مردم از رقابت حذف میشوند. در خوزستان، مردم پای دوازده نماینده از هجده نماینده خود را، از مجلس قطع میکنند و نیروهای جدید جایشان میگذارند. در گیلان، مردم به معاون رئیسجمهور سابق که رئیسسابق مجلس برای تبلیغش ویدیو منتشر کرده، رای نمیدهند و او را راهی خانهاش در تهران میکنند. مردم انگشت توی استامپ میزنند و نماینده متخلفی که انگشت بر چهره سرباز نواختهبود را کنار میگذارند. اینجا مردم، قدرتمندترین و ریشهدواندهترین مهرههای سیاسی کشور را طی کمتر از بیستوچهار ساعت رایگیری، حذف و نیروهای تازهنفس مورد نظر خود را برجای میگذارند. اینجا مردم از بستگان رهبری گرفته تا فرزندان شهدا و حتی بعضی علما را از فیلتر رای خود رد میکنند. بگذار هرچه میخواهند بگویند. من هنوز پای این جمهوریاسلامی که در آن انگشتان مردم سرنوشت حکمرانان را تعیین میکند ایستادهام.
تعداد روزهای مصیبت را تا صد شمردیم
دیدیم تمامشدنی نیست انگار؛ دیگر نشمردیم.
امروز چندمین روز است؟ کسی میداند؟
تعداد شهدا به چند رسیده؟ از آن روزی که همه شاد بودیم از فرود پاراگلایدرها در حوالی اورشلیم، چند روز گذشته؟ از آن شبی که در بیمارستان المعمدانی، هزار نفر به آمار شهدا افزوده شد و همه دق کردیم چند شب گذشته؟ آن دخترک شهیده بامزه که پدرش ریشهای بلند داشت، اسمش چهبود؟ روحالروح؟ پدرش کجاست؟ کسی خبر دارد؟ آن پسرک لرزان که میگفت شبها برای اینکه مادرم نفهمد گرسنهام، زیر پتو میروم کجاست؟ امشب غذا خورده یا باز به زیر پتو پناه برده؟ پتو دارند؟ آه آن مادر... مادری که بعد از یازدهسال انتظار بالاخره صاحب فرزندان دوقلو شده بود و آنها را با دست خود خاک کرد. هنوز زنده مانده بنظرتان؟ راستی شما هم آن ویدیو را که سربازان یهود ریخته بودند توی قبرستان مسلمین و جنازهها رو بیرون میکشیدند بهطمع اعضایشان دیدهبودید؟ راستی یادتان هست برای شروع سخنرانی سیدحسن چه ذوق و انتظاری داشتیم؟ حالا دیگر مصیبت تبدیل به عادت شده. عادت، آفت است. در تاریخ اسلام چنین جنایت هولناکی با این تعداد شهید در سکوت و خفقان مسلمین سابقه نداشته. اولین بارِ تاریخ است. ابوعبیده روزهای اول مصیبت، از مسلمانها میخواست که متحد شوند و کاری کنند. امروز اما میدانید چه گفته؟ گفته ای مسلمانهای روزهدار سربهمهر عابد که در هنگامهی قتلعام ما، کنج محرابهایتان منتظر رمضاناید و مساجدتان را زینت میکنید، دیگر توقع ورودتان به جنگ را نداریم، همانجا کنج محرابهای رمضانیتان، برای نجات ما دعا کنید لااقل. دعا میتواند سرنوشت یک قوم را تغییر دهد. این روزها غذای گرم که خوردیم یا در جای گرم که خوابیدیم، کمی هم به بچههایی که ماههاست غذای گرم نخوردهاند و در آغوش مادر نخوابیدهاند دعا کنیم.
«مهدی مولایی»
برای علی و برای هلال اول رمضان!
قرص نارنجی خورشید هنوز پشت انبوه نخلستان غروب نکرده؛ دشت میرود که کمکم تاریک شود. هلال نحیف و باریک و نقرهای شباول رمضان در آسمان سرمهای کوفه میدرخشد؛ پدر خاک، روی خاکهای نرم دوردست نخلستان انگار که ماری بزرگ گزیده باشدش، روی زمین میغلطد و اشک میریزد و آخرین فرازهای آخرین مناجات شعبانیهاش را میخواند. و اَن تجعَلَنی ممّن یُدیم ذِکرک و لایَنقُض عهدَک. نسیم میان جانهای تنومند نخلهایی که سالیان قبل خود علی بذرشان را کاشته میچرخد. نسیم گونههای نمدار علی را خنک میکند. حاکم قدرتمند سرزمینهای پهناور اسلام، او که طلاهای جزیه هندوستان و یاقوتهای غنیمتی شمال آفریقا در کف خزانهاش است، حالا خاکآلوده و عبا بر سر کشیده، عاجزانه و زانو بر آغوش کشیده، پای نخلی نشسته و هقهق میکند. سلمان، آن پارسای پارسی، او که تنها کسی است که اذن ورود به خلوتهای مناجات علی را دارد، از میان نخلها یاللّهگویان پای نخل همیشگی میرسد. که آقای من، جان من بهفدای اشکهایتان، مردم کوفه در طلیعه رمضان در مسجد مجتمع شدهاند که کلمههایتان جانهایشان را آرام بخشد. قلبها را بهخطبهای میهمان میکنید؟ امیر کلام برمیخیزد و عبا میتکاند. ماه بر فراز آسمان میدرخشد؛ علی بر فراز منبر. سلام و صلوات بر نبیاکرم میخواند و خطبهای در فضیلت رمضان قرائت میکند. که «ای مسلمانان، خداوند این ماه را بر تمام ماهها برتری داده. همانطور که ما اهلبیت را بر دیگران برتری داده. از امشب درهای آسمان گشوده و درهای آتش بهروی شما بسته است. پس تا میتوانید بر توشه خویش بیفزایید.»
دلها حالا آرام گرفته و مملو از شوق است. مردی از همدان از میان جمعیت برخاسته و میگوید سخنی از سرور خلایق درمورد رمضان برایمان نقل کنید. علی دست بر انبوه محاسن خویش میکشد و بلند میگوید که از سرور خلایق، محمد، شنیدم که «سرور اوصیا در سرور ماهها کشته خواهد شد» مسجد در سکوت غرق شد. زینب آنسوی پرده دلش ریخت. مرد همدانی جسورانه پرسید سرور ماهها کدام است و سرور اوصیا کیست؟ علی لبخندی زده و آرام فرمود، سرور ماهها اکنون بر آسمان است و سرور اوصیا اکنون بر منبر! سکوت مسجد گریه شد؛ کام روزهداران تلخ؛ دل زینب، خون. جماعت زجهزدند. علی از منبر فرود آمد و با وقار از میان جمعیت گذشت. پسر ملجم با اشک گفت خدا از عمر ما بکاهد و بر عمر شما بیفزاید...
«مهدی مولایی»
پادکست رمضان (1).mp3
8.05M
اینجا هنوز رمضان است!
به قلم: مـهدی مولایی
به زحمت: بسیجدانشجویی دانشکده علومپزشکی تهران
هجویری یک کتاب معروف دارد بنام کشف المحجوب. از کتب مهم صوفیه است که بیش از هزارسال از تالیفش میگذرد. امروز کشف المحجوب را نگاه میکردم. یک باب دارد به اسم «کشف الحجاب السابع فیالصوم». یک باب راجع به روزه و رمضان. الحق و الانصاف مطالب خوب و کمتر توجهشدهای را آورده. هجویری اواخر این باب شرح احوال بزرگان صوفیه را در نحوه عبادت و مخصوصا روزههایشان آورده. عجیب و سرسامآور و باورنکردنی. مثلا یکجایی آورده که « از سهل بن عبداللّه روایت آرند که هر پانزده روز یک بار طعام خوردی و چون ماه رمضان بودی تا عید هیچ نخوردی و هر شب چهارصد رکعت نماز کردی» یا یکجایی در همین باب آورده که« درویشی بود از متأخران که هشتاد روز هیچ نخورده بود و هیچ نمازش از جماعت فوت نشده» یا مبگوید«از ابراهیم ادهم روایت آرند که ماه رمضان از ابتدا تا انتها هیچ نخورد و ماه تموز بود!»
میبینی عزیزکم؟
چه عابدان گرسنه و تشنه در تاریخ که برای جلب رحمت خدا، خود را به زحمتها انداختهاند. گفتم که در رحمت خدا با وجود این مردان، به من و ما که چیزی نمیرسد. همه اجرها به اینها میرسد. میدانی اما ناگهان به چه توجه کردم؟ عابدان صوفی که هجویری احوال عجیب روزههایشان را نقل کرده، بعضا معاصر ائمه ما بودهاند. معاصر امام باقر. یا امام صادق. یا موسی بن جعفر. فرض کن امام مفترضالطاعهی عزیز ما در خانهای در مدینه نشسته؛ نور و معارف است که از دو لبان پاک روزهدارش میریزد و اصحاب خوشهچینی میکنند. افطار را میهمان حضرتاند و او به دست خود برای تکتک اصحاب لقمه میگیرد و نوازش میکند و حدیث میگوید. چند کوچه پایینتر اما، فلان عابد شبزندهدار، سیروز است که هیچ نخورده به خیال اینکه حالا خودش عند عبادت است و عند بندگی. سال به سال هم در خانهی امام را نمیزند و مخالف اوست. طفلکی بدبخت. چقدر دلم برای این شیوخ عابد سوخت عزیزکم. عمری به فلاکت زیستهاند و حالا ارزنی پاداش نخواهند برد. که فرمود اگر مسلمانی تمام شب را بهنماز ایستاده و تمام روز روزهدار باشد و تمام اموالش را انفاق کند، اما ولیّ خدا را نشناسد و این عبادات، به دستور او نباشد، ارزنی اجر نخواهد داشت.
صدای اذان صبح بلند میشود.
موذنزاده اشهد ان علیاً ولی اللّه را فریاد میکند.
کشف المحجوب را میبندم.
امروز را به طریقت و شریعت علی روزهام.
به کوری چشم عابدان ضد او.
«مهدی مولایی»
برای هلال اول رمضان!.mp3
3.84M
برای هلال اول رمضان!
به قلم: مـهدی مـولایی
به زحمت: بسیج دانشکده روانشناسی دانشگاه شهیدبهشتی
کاغذی میدیدم که موسسه ژئوفیزیک، طی بررسی و مطالعه دقیق، تاریخ شمسی واقعه غدیر را مطابق ۲۸ اسفند ماه سال ۱٠ هجریشمسی تعیین کرده. تاریخ نوشته که واقعه غدیر سه روز طول کشیده. یعنی ۲۸ اسفند تا ۱ فروردین. میبینی؟ نوروز بوده. محمد که دست علی را بالا برده، غنچهها لبخند زدهاند. فاطمه هم. گل از گل جهان شکفته. آنوقت که همه با آغوش باز ولایت علی را به هم تبریک میگفتند، اینسوی جغرافیا ایرانیها هم یکدیگر را به آغوش میکشیدند. به بهانه نوروز.این را موسسه ژئوفیزیک نگفته ولی روایت گفته؛ که آن روز که کشتی نوح پس از طوفان بزرگ بر ساحل آرامش پهلو گرفت، مصادف با نوروز بوده. آن روز که آتش بر ابراهیم گلستان شد، آن روز که در غار، جبرئیل بر محمد نازل شد، ایرانیها لباسهای نو به تن کرده بودند و منتظر تحویل سال بودند. و آن روز که علی در نهروان کمر خوارج را شکست و پیروز شد، سلمان آمد و این پیروزی را تبریک گفت، نوروز را هم!
روایت میگوید خدا مهمترین حرکتهای تاریخیاش را در نوروز زده. نوروز، سالگرد زیباترین روزهای خداست. خدا نوروز را دوست دارد. اصلا بخاطر همین است که نوروز را جشن میگیریم. مثل امامصادق که همیشه در نوروز لباسهای نو و زیبای یمنی میپوشیده و اصحاب را فالوده میهمان میکرده. سالگرد غدیر بوده خب!
حالا خدا آخرین کارت بازیاش را،فوت آخر کوزهگریاش را، گل دقیقه نودش را، آخرین تعویضطلایی اش را، نگهداشته که در نوروز رو کند و بزرگترین و پیروزمندانهترین روز تاریخیاش را دوباره در نوروز رقم بزند. ظهور را. ما هزاران سال است که در نوروز تمرین میکنیم جشن ظهور منجی را. هزاران بار تمرین برای یک نوروز طلایی که روز ظهور اوست. که فرمود: «نوروز که میآید ما اهلبیت در آنروز توقع ظهور داریم، چرا که نوروز از ایام ماست که ایرانیان آن را زنده نگه داشتند و شما عربها اهمیتش ندادید.»
حالا ما عجمها تمام شهر را آذین بستهایم،
خانههامان را نو نوار کردهایم،
لباسهای نو و تمیز پوشیدهایم،
و زیر لب تکرار میکنیم که
«حال ما را به بهترین حال تغییر ده»
وقت تحویل حال ما نشده...؟
«مهدی مولایی»
به یاد آن مرد عرب، آقای نوروز!
در عهد ساسانی قلمرو خاک ایران از گرجستان و تاجیکستان امروزی بود تا عدن و یمن و اطراف آن. همین برادران حوثی یمنی، همین خنجر به پهلوهای رزمجو، معروف است که بازماندگان سپاه اسواران ساسانی هستند. یمن استانی از حکومت ساسانی بود، ساکنانـش فارسی حرف میزدند و زرتشتی بودند. بیستسال که از ظهور اسلام در عربستان، گذشت، خالد با سپاهی به سمت یمن به راه افتاد تا ایرانیها را به اسلام دعوت کند. با کاروانی طویل از طلا و جواهرات و دینار؛ و البته شمشیر! ششماه تمام تا توانست از ما کشت و تجاوز کرد و خون ریخت.به زور شمشیر خواست که مسلمانمان کند. حتی یکنفرمان هم اسلام نیاورد. گفتیم حاضریم تبعیض و ستم ساسانی را تحمل کنیم ولی به دین خشونتبارِ چون تویی در نیاییم. مقاومت کردیم و جنگیدیم و سوار شترش کردیم و بازفرستادیمش به جایی که آمده بود.
چندماه بعد گفتند دوباره عرب دیگری از سوی حجاز قصد یمن کرده. دست بردار نبودند این عربها. گفتند او در جنگاوری و فنون رزمی برتر از خالد است. آماده نبرد شدیم تا برسد. او سر راهش اما قتل و غارت نکرده بود. شمشیرها را از غلاف خارج نکرده بود. خساراتی که خالد زده بود را یکی یکی جبران کرد؛ حتی ظرف آب سگانمان که شکسته بود را. در آغوشمان کشید و عذرخواست.نقل مهربانیهای او دهان به دهان ایرانیها میچرخید. همه عاشقش شده بودند. شهرها و قبیلهها را گلآرایی میکردند تا مرد عرب به شهرشان برسد. یمنیها را طایفه به طایفه، قبیله به قبیله مسلمان میکرد و رد میشد. دم عیسی داشت و یادآور زرتشت بود. او علی بن ابیطالب بود!
آمدنش با بهار مصادف بود. شاید هم بهار را او آورده بود. از هر قبیله که گذر میکرد، غنچهها میشکفتند. نخلها سبز میشدند. باران میآمد. ایرانیها لاالهالاالله میگفتند. ما رسمداشتیم که بیگانهای را اگر خیلی دوست میداشتیم و از خودمان میدانستیم، به او یک اسم پارسی میدادیم. اسم او را «نوروز» گذاشتیم. «و اِسْمُه عَندَ الفُرُس، نَیْروز». اسم علی میان پارسیان، نوروز است. فروردین بود. آنسال در یمن همه آمدن «نوروز» را به هم تبریک میگفتند. از آنسال فروردین که میشود به یاد آن مرد عرب، به یاد آقای نوروز، جشن میگیریم. دوباره شهرها را گلآرایی میکنیم. ما عاشق نوروزیم. ما را کجا شمشیر فلان خلیفه غاصب در فتوحات نامشروعش میتوانست مسلمان کند؟ «ما مسلمان شدهی روی تو هستیم علی»
طبقات، بنسعد، ج۲،ص۱۲۸
فضائل، بن شاذان، ص ۱۷۶
«مهدی مولایی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چشمهای سبز زیبای ساچمهخورده.
این پلکهای متورم دردآلوده.
این گونههای زخمی که بوسهگاه دائمی مادری بوده. ابروی کجی که چون خنجری خونآلود خودنمایی میکند؛ و لبان زخمخورده تلخی که تا چند روز قبل برای بابا شیرینزبانی میکرده.
این صورت خونآلود دخترک ساکت، که تمام اعضای خانوادهاش را از دست داده و حالا در آغوش مردی غریبه کز کرده، روزی یقه تمام مسلمین جهان را خواهد گرفت. که حتی برای آنکه قلبشان نسوزد، از دانلود و نگاه به تصاویر مصائب غزه هم خودداری کردند و شبکه تلویزیون را عوض کردند. یقه مسلمین بیمواسات فراموشکار را.