eitaa logo
مـنــور「ᴍᴏɴᴀᴠᴀʀ」🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
87 فایل
﷽ | ـرسانهٔ مُنـــوّر🕊️| «خادم‌الشهدا ناحیهٔ بقیةاللّٰه(عج)» •شیراز «مـنـ💫ــور، شب‌های‌‌ تاریک‌ِ عملیات‌‌، روشن‌کننـدهٔ راه‌ بود‌‌؛ امید داریم اینجا هم همینطور باشه.🌱» _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @monavar_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🍃 🌿اسمش افشین بود. گفت از این اسم خوشم نمی آید،سوسولیه! ترکیب هایی از اسم محمد و دوازده امام نوشت و ریخت داخل یک ظرف و قرعه انداخت. بار اول محمد هادی آمد، بار دوم و سوم هم. از آن روز نامش شد محمد هادی.🌹 🔹و چه زیبا مناجات می کرد: خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در دنیا خسته شده ام. خدا یا می خواهم گناهانم به وسیله رنج کشیدن در راه تو و دادن چند قطره خون ناقابلم به خاطر تو، پاک گردد. خدایا شاهد باش که از تمامی مظاهر دنیا بریدم تا بیشتر به تو نزدیک شوم و به تو بپیوندم. خدایا شاهد باش به عشق تو در مسیر تو حرکت کردم و اینک فقط پیوستن به تو را انتظار دارم.   @m_monavar_sh
🔰بعد از کربلای ۴ خیلی گرفته و ناراحت بود می گفت اسلامی نسب به السابقون پیوست و ما جا ماندیم. می گفت شاید در فرمانده گردان ها من از همه پرسابقه تر باشم. اما جا ماندم, شاید گناه عظیمی کردم که خدا مرا قبول نمی کند. می خواستیم ۴۸ ساعت به شیراز برگردیم. گفت من نمی آیم. من خجالت می کشم زنده به شیراز برگردم. این ناراحتی بود تا شب کربلای ۵. گفت تو آماده ای؟ گفتم برای چی؟ گفت من دیگر خودم را آماده کرده ام, این بار می خواهم جواب قاطعانه ای به دشمن بدهم, من خودم را اماده کرده ام... @m_monavar_sh
📸از راست سردارن شهیدان رضا بدیهی، مرتضی جاویدی، جلیل اسلامی و علی صیاد شیرازی.... 🔰 رضا, علاقه عجیبی به مرتضی جاویدی داشت. همیشه با هم بودند و معاونش. می گفت اگر قرار است شهید شوم دوست دارم با مرتضی باشم.😔 وقتی کربلای ۴ مجروح شد و به عقب می رفت گفت:می ترسم با مرتضی نباشم!😔 وقتی با همان جراحات برگشت گفتم چرا با این وضعیتت برگشتی؟ گفت امدم با مرتضی باشم, اخه وقت تنگه! حق با او بود. مرتضی ۹:۳۰ صبح شهید شد. دیدم رضا به شدت اشک می ریزد و می گوید:خدایا ما را از هم جدا نکن! ۵:۳۰ دقیقه روز بعد رضا هم شهید شد. هر دو را با هم به شیراز منتقل و با هم در فسا تشییع کردند. @m_monavar_sh
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 من و تو مسؤولیم.... 🌿 🎙شهیدحسام اسماعیلی فر از شهدای عملیات کربلای ۵ @m_monavar_sh
شهیدهاشم اعتمادی ﻣﻴﮕﻔــﺖ : دوســـت دارم مثل حضــرت ابوالفضــل یه تیــر به چشــمم بخـــوره یکے به دستـــم! روز شهــادت حضرت زهرا(س) در عملیات کربلاے ۵ با نام مادر ســادات شهید شد. پیکرش کة امد، مــادرش قــبل از من خــودش را روی هاشــم انداخت. شیـــر زن بود. گــفت :مــادر شیرم حلالــت...😭 امــــا مــن, تا چشـــم پاره و بازوے شکافتــہ اش را دیــدم, کمـــرم تــیر کشیــد, همانجا کنـــار تابوتــش روی زمین نشستم... ﺁﺧﺮ همانطـــ.ور که مے خواســت ﻣﺜﻞ ع ﺷــﺪ... ☝ راوی حاج علی اکبر اعتمادی(پدر شهید) 🍃🌷🍃🌷 @m_monavar_sh
همیشه وضو داشت. وقتی از او می پرسیدم که چه کار می کنید دائما وضو می گیرید ، می گفت: من همین را دارم و جز این چیزی ندارم . می گفت: شما هم دائم الوضو باشید اکثر مواقع با نیرو ها بود یا آنها را توجیح می نمود یا در حال انجام مأموریت بود، بلافاصله که بر می گشت، اجازه نمی داد که شبها بچه ها بخوابند و می گفت خواب همیشه هست و نماز شب بخوانید. موقعی که نماز شب می ایستاد ، این قدر طول می کشید که می گفتیم نماز جعفر طیار است. از نیمه شب تا اذان صبح درحال گریه و زاری بود . اینقدر با خلوص نیت بود که عجیب بود. @‌m_monavar_sh
چند روز مانده به عید رفتیم شیراز. وقتی رسیدیم، شیخ محمد گفت: من یه پیرهن و شلوار بگیرم و بیام. تو هم برو برای خودت و بچه‌ها خرید کن. یک ساعت نشده بود تماس گرفت: من دیگه کاری ندارم. هرموقع تمام بودی زنگ بزن بیام دنبالت. تماس را قطع کردم. همان موقع یک چیزی از بالا افتاد پایین. از چند سانتی‌ام رد شد و محکم خورد زمین. پروژکتورِ بزرگِ یکی از مغازه‌ها بود. چنان صدایی بلند شد که از ترس نشستم و دست گذاشتم روی سرم. مردم فکر می‌کردند توی سرم خورده. حسابی ترسیده بودم. زنگ زدم به شیخ و زدم زیر گریه: بیا دنبالم. - چی شده؟! - محمد خدا دلش برای تو و بچه ها سوخت منو ازتون نگرفت. - این چه حرفیه؟ تو شهید شدن منم میبینی و میشی همسر شهید. و خندید. منم از سر عصبانیت جیغ زدم: محمد! نزدیک بود من بمیرم، حالا تو مسخره بازیت گرفته؟! وقتی آمد دیدم لباس نگرفته.گفتم: کو لباست محمد؟! چیزی نگفت. پاپیچش شدم، گفت: رفتم لباس بگیرم دیدم یه آقایی میخواست برای دوتا پسرش لباس بخره، ولی وضع مالی خوبی نداشت. پسراش هرچی انتخاب می‌کردن باباشون می‌گفت نه بابا، من پولش رو ندارم بخرم. تازه برای خودم و مامانتون هم نمی‌خوام چیزی بخرم. گفت: دلم خیلی گرفت. براشون کفش و لباس خریدم. - خدا تورو بهم دوباره داد. - یعنی چی محمد؟ گفت: امروز من از لباس خریدن برای خودم گذشتم. خدا هم گفت شیخ محمد تو اونجا کمک کردی من اینجا خطر رو از زنت رفع می‌کنم. همیشه خدا حواسش هست. دست بقیه رو بگیریم، خودش جبران می‌کنه... شهید مدافع امنیت شیخ محمد مؤیدی @m_monavar_sh