eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
54 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
665 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🕋🕋🕋 🏴 امام علی علیه السلام:🏴 ▪️ توَحَّشتُ فِي القَفرِ البَلقَعِ، فَلَم أرَ وَحشَةً أشَدَّ مِن قَرينِ السَّوءِ! ▪️ در بیابان خشک و بی آب و علف، تنها شدم؛ امّا تنهای ای سخت تر از همنشین بد ندیدم. 📚 شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 293. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
. 🕋🕋🕋 ویران‌نشین شدم که تماشا کنی مرا مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا گفتم می‌آیی و به سرم دست می‌کشی اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا آن شب که گم شدم وسط نیزه‌دارها می‌خواستم فقط که تو پیدا کنی مرا از آن لبی که دور و برش خیزرانی است یک بوسه‌ام بده که سر و پا کنی مرا با حال و روز صورت تغییر کرده‌ات هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا معجر نمانده است ببندم سر تو را پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا وقتی که ناز دخترکت را نمی‌خری بهتر اسیر زخم زبان‌ها کنی مرا حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیم‌ها باید زبان بگیری و لالا کنی مرا عمّه ببخش دردسر کاروان شدم امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها) تسلیت باد.🖤 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 «یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف» «نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان» ساعت چهار صبح بود. روز سه‌شنبه. با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه بچه‌ها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند. متوجه ما نشده بودند. آنها بلندبلند حرف می زدند. هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سلاحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با بچه‌ها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند درمنطقه وجود داشت. ما کار را از آنجا شروع کرده بودیم. من برای اینکه مسیر را گم نکنیم آنجا را نشان گذاشته بودم. در مسیر آب و از کنار رودخانه یک ساعت راه رفتیم. دیگر از عراقیها و صدای شلیک هایشان خبری نبود. هوا در حال روشن شدن بود. نماز صبح را همانجا خواندیم. بسیجی نابینا همراهمان بود. با کمک رفقا تا اینجا آمده بود. او بعد از نماز به کنار آب رفت. پوتینهایش را در آورد. بعد پاهایش را داخل آب گذاشت. از شدت گرسنگی می لرزید. بعد هم همانجا خوابش بُرد. بچه‌ها پرسیدند: حالا چه کار کنیم. به کدام سمت برویم؟! نگاهی به اطراف انداختم. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند نبود! بچه ها باتعجب به من نگاه میکردند. کمی مکث کردم و گفتم: راه را گم کردیم! با یکی از بچه ها رفتيم بالای تپه. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند دیده نمی شد. دوباره خوب به اطراف نگاه کردم. شاید نشانه‌ای پیدا کنم. اما به جز صداهای انفجار که لحظه به لحظه نزدیکتر میشد چیز دیگری نبود. آمدیم پایین. راه را گم کرده بودیم. همه ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم. بچه ها مضطرب به سمت من آمدند. پرسیدند: تورجی راه رو پیدا کردی!؟ کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما گویی کسی در درونم حرف میزد. کسی که راه درست را نشان میداد. گفتم: بچه ها فقط یک راه وجود دارد! همه نگاهها به من بود. بعد ادامه دادم: ما یک امام غایب داریم. ایشان فرموده اند: در سختترین شرایط به داد شما میرسم. فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلوص کامل حضرت رو صدا بزنیم. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورند یا یکی از یارانشان را میفرستند. شک نکنید. بعد مکثی کردم و گفتم: الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم: بیشتر بچه‌ها حرکت کردند. همه اشک میریختند. از عمق جان مولایمان را صدا میزدند. رفتم به سراغ بسیجی نابینا. آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتینهایش را در آورده. و داخل آب گذاشته. آب هم آنها را برده. زمین سنگلاخ بود. با سختی به همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب را ادامه دادیم. ما هم از عمق جان آقا را صدا میزدیم. ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم. کنار آب نشستیم. بچه‌ها با حالت خاصی به من نگاه میکردند. نمیدانستم چه بگویم. یکدفعه دیدم از دور چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما می‌آیند! آنها از لابلای درختان به ما نزدیک میشدند! ما سریع در پشت درختان و صخره‌ها مخفی شدیم. دیگر نه راه پس داشتیم نه راه پیش! دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم. خوب به چهره آنها خیره شدم. اخمهایم باز شد. خوشحال شدم. آنها را می‌شناختم. برادر نوروزی از فرماندهان گردان یازهرا(س) به همراه چند نفر از نیروهایش بود. با خوشحالی از جا بلند شدم. فریاد زدم و صدایشان کردم. همه از جا بلند شدیم. آنها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند. گفتم: بچه ها دیدید! دیدید امام زمان(عج)ما رو تنها نگذاشت. لحظاتی بعد با چشمانی اشکبار در آغوش هم بودیم. با هم حرکت کردیم. تعدادی دیگر از بچه‌ها آمدند و به ما کمک کردند. یک گروهان از گردان در آنجا مستقر بود. آنها به طور اتفاقی پوتین های روی آب را می بینند.از مدل پوتین ها و خون تازه روی آن میفهمند که هنوز نیروهای ما در اینجا هستند. بعد به دنبال ما می‌آیند. اما ناامید میشوند و برمیگردند. لحظاتی بعد فریادهای یاصاحب الزمان(عج)را می‌شنوند. بعد به دنبال صدا می‌آیند و ما را پیدا میکنند. اما بنده این را فقط عنایت آقا امام زمان(عج) میدانم. بچه‌های گردان از دیدن ما تعجب کردند. همه ما زخمی بودیم. با لباسهایی پاره و خونی. با پیوستن به نیروها کمی غذا خوردیم. ادامه دارد............. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 آن هم بعد از چهار روز! بعد با هم به سمت عقب حرکت کردیم. آنها هم راه را گم کرده بودند. در یکی از روستاها با کمک مردم محلی راه را پیدا کردیم. کمی هم غذا از آنها گرفتیم. وقتی به مرز رسیدیم با هلیکوپتر به عقب رفتیم. عملیات والفجر2 برای ما به پایان رسید. هر چند در محور ما مشکل بوجود آمد. ّ در محور ما سرداری نظیر حجت الاسلام مصطفی ردانی پور فرمانده آسمانی و اسطوره بچه های اصفهان و فرمانده سپاه صاحب الزمان(عج )به خدا رسید. ايشان در مرحله بعدي عمليات بچه‌ها را به عقب فرستاد. بعد هم تنهای تنها با خدا همراه شد. ماند تا بچه‌ها به عقب بروند. او میخواست گمنام بماند و اینگونه شد. اما در محورهای دیگر کار با موفقیت همراه بود. دشمن با تلفات سنگین مجبور به عقب نشینی شده بود. به هر حال ما را به عقب بردند. مدتی در بیمارستان بودم. یک ماه بعد مرخص شدم. 1 .نوارشماره1مصاحبه تبلیغات لشكر14 باشهیدتورجی تاریخ. 20/9/65 اردوگاه شهید عرب. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
یا رب شب جمعہ کربلا غوغائی‌سٺ شش گوشه حرم تجلّی زیبائی‌سٺ امشب دل هر که هسٺ در کرب‌و‌بلا معلوم شود که رزق او زهراییسٺ 《اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ》 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج♥️ الهـی در این شب‌های محرم امیـدوار کن کسی را که به آستانت ناامید است بگیر دستی که بسوی تو بلند است مستجاب کن دعای کسی که با اشکهایش تو را صـدا می‌زند 🌙شبتـون حسینـی🌟 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕋🕋🕋 🏴 حضرت امير عليه السلام:🏴 ▪️ توَقَّوُا البَردَ في أوَّلِهِ و تَلَقَّوهُ في آخِرِهِ؛ فإنّهُ يَفعَلُ في الأبدانِ كَفِعلِهِ في الأشجارِ؛ أوَّلُهُ يُحرِقُ و آخِرُهُ يُورِقُ. ▪️ در آغاز سردى هوا خود را از سرما حفظ كنيد و در پايان آن از آن استقبال كنيد؛ زيرا سرما با بدنها همان مى كند كه با درختان مى كند؛ در آغاز [برگ درختان را] مى سوزاند و در پايان مى روياند. 📚 نهج البلاغه، حكمت 128. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ هفتمین سوگواره مجازی اشراق ⚫️ در بخش‌های: ⭕️ گرافیک ⭕️ عکس ⭕️ کلیپ ⭕️ متون ادبی ⭕️ ایده‌های نو 🔴 و برگزیده کنشگران عاشورایی هیئت داوران: حجت‌الاسلام علی سرلک هادی مقدم دوست فضه سادات حسینی مسعود نجابتی سید بشیر حسینی مجید خسروانجم حجت الاسلام جوان‌آراسته و دیگر کارشناسان برجسته ی حوزوی و دانشگاهی ◻️ با دوره‌های رایگان آموزشی ◻️ و کارگاه‌های تولید محتوای دیجیتال 💰 به همراه جوایز ارزنده نقدی و هدایای معنوی 🔘 شرکت برای تمامی دلدادگان اباعبدالله علیه السلام آزاد است اطلاعات بیشتر در Soogvareh.Eshragh.ir ▪️سوگواره در سوگ خورشید غرق ماتم است. 🆔 @Soogvareh_Eshragh آدرس ما در اینستاگرام https://www.instagram.com/soogvareh_eshragh/ آدرس ما در روبیکا https://rubika.ir/soogvareh_eshragh ارسال آثار به 🆔 @Admin_eshragh
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 « کانی مانگا » «نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان» از بیمارستان مرخص شدم. یک روز در اصفهان بودم. اما طاقت ماندن نداشتم. دوباره راهی شدم. رسیدم به دارخوئین. در آنجا به گردان امیرالمؤمنین(ع) رفتم. فراموش نمیکنم. ما چه روزها و شبهایی را در این شهرک سپری کردیم. یاد شهید هدایت و دیگر رفقا به خير. برادر خسروی فرمانده گردان بود. به سراغ من آمد. میخواست در گردان مسئولیت قبول کنم. اما قبول نکردم. هر روز برنامه‌های آموزشی داشتیم. تا اينكه روز موعود فرا رسید. حرکت نیروها به سمت منطقه غرب آغاز شد. اردوگاهی در منطقه غرب بود به نام اردوگاه لوله! البته اسمش چیز دیگری بود. اما آنقدر لوله در اطرافش بود که به اردوگاه لوله معروف شده بود. اردوگاه در حوالی سد وحدت قرار داشت. در منطقه كردستان. ایام محرم آنجا بودیم. با بچه های گردان دسته عزاداری راه انداختیم. روز عاشورا همه گردان ّ ها حرکت کردند و به سمت سد آمدند. عزاداری باشکوهی در آنجا برقرار شد. بعد هم نمازجماعت. حاج حسین خرازی هم شده بود مکبر. آخرین روزهای مهر سال 62 بود. خبر شروع عملیات همه جا پیچید. نیروها آماده شدند. گردان امیرالمؤمنین (ع) خیلی سریع به سمت منطقه پنجوین حرکت کرد. ما گروهان اولی بودیم که باید به سمت دشمن میرفت. غروب بود که برادر چنگانی(معاون گردان) برای ما صحبت کرد. ایشان تأکید داشت تا می‌توانید درگیر نشوید! باید سریع به سمت محور مشخص شده در منطقه پنجوین حرکت کنید. دیر رسیدن شما به قیمت از بین رفتن کل عملیات است. قرار شد در صورت درگیری، گروهان ما دشمن را مشغول کند تا بقیه گروهانها جلو بروند. با تاریک شدن هوا حرکت گروهانها شروع شد. ما جلوتر از بقیه بوديم. برادر خسروی، من و چند نفر دیگر را از ستون خارج کرد. گفت: شما جلوتر بروید. در صورت درگیری سریع باید راه را برای بچه‌ها باز کنید. در راه در جایی استراحت کردیم. درست در کنار سنگرهای دشمن. جوانی در کنار من بود. اسلحه آرپیجی را از ضامن خارج کرد و مسلح نمود. آهسته گفتم: چه میکنی!؟ خیلی خطرناکه! هر لحظه ممکنه شلیک بشه. گفت: محض احتیاط است. با عصبانیت به او نگاه میکردم. بارها چوب کارهای این قبیل افراد را خورده بودیم. برادر چنگانی دستور حرکت را صادر کرد. همه از جا بلند شدند و حرکت کردیم. ما چند نفر هم جلوتر از بقیه. ستون چند قدمی نرفته بود. یکدفعه تیربار دشمن از فاصله نزدیک بچه‌ها را به رگبار بست. چند نفر غرق خون روی زمین افتادند. با شلیک آرپیجی سنگر تیربار خیلی سریع منهدم شد. برگشتم به سمت عقب. کسی که با شجاعت سنگر دشمن را زد همان جوان آرپیجی زن بود. ادامه دارد.............. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 به حرکتمان ادامه دادیم. از اینکه زود قضاوت کردم ناراحت بودم. یک تیربار دیگر ستون را به رگبار گرفت. سریع روی زمین خوابیدیم. گلوله های روشن(رسام) را میدیدم که از بالای سرم می گذشتند. یکدفعه حرکت گلوله‌ها به سمت پایین آمد. گلوله ای آمد و مستقیم به گردن من خورد! دستم را روی گردنم گذاشتم. بلند داد زدم و گفتم: اشهد ان لا اله الا الله و... شلیک آرپیجی بعدی دومین سنگر تیربار را منهدم کرد. جوان آرپیجی زن آمد بالای سرم. پرسید: طوری شده!؟ گفتم: تیر خورد تو گردنم. خندید و گفت: پاشو بابا! من پشت سرت بودم. تیر خورد تو سنگ. یه تیکه از سنگ هم کنده شد و کمانه کرد و خورد توی گردنت. بلند شدم و نشستم. باز هم دست زدم به گردنم. هیچ خونی نمیآمد! حسابی ضایع شدم. خنده ام گرفته بود. به حرکتمان ادامه دادیم. گروهان ما کمی جلوتر درگیر شد. بقیه گروهانها حرکت کردند و رفتند. درگیری شدید بود. اما تا قبل از طلوع آفتاب به پایان رسید. بقيه ي گروهانها به ارتفاعات رسیدند. تمام مناطقی که به گردان ما سپرده شده بودآزاد شد. روز بعد به همراه بچه‌ها در آنجا مانديم. باتثبیت منطقه گردانهای ارتش به آنجا آمدند. ما هم برای ادامه کار به سمت کانی مانگا حرکت کردیم. ما به سمت ارتفاع 1900 کانی مانگا میرفتیم. از داخل دشت به سوی رودخانه شیلر در حرکت بودیم هواپیماهای عراقی مرتب مسیر حرکت ما را بمباران میکردند. به محض دیدن هواپیما به داخل شیار می رفتیم. با رفتن آنها به حرکتمان ادامه میدادیم. کمی جلوتر مسیر خطرناکتر شد. هیچ شیار یا جان پناهی در دشت وجود نداشت. یکدفعه یکی از هواپیماهای دشمن در آسمان ظاهر شد. ارتفاعش را کم کرد. آماده حمله به ستون ما بود. هیچ کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. بچه ها در دشت پراکنده شدند. همه خوابیدند روی زمین. اما یکدفعه هواپیما دور زد و با سرعت برگشت. باتعجب نگاهش میکردیم. بلافاصله دیدم یک جنگنده ایرانی در تعقیب اوست. لحظاتی بعد صدای انفجار آمد. جنگنده ایرانی با شجاعت بازگشت. لاشه سوخته ی هواپیمای عراقی روی زمین افتاد. بچه‌ها از خوشحالی تکبیر می‌گفتند. کمی جلوتر به رودخانه رسیدیم. نيمه ُ شب با کمک چند راهنمای کرد محلی به حرکت ادامه داديم. در سکوت کامل از میان کوههای بلند عبور کردیم. سنگرهای دشمن را در بالای ارتفاعات می دیدیم. چراغهای داخل سنگرها ّ روشن بود. ما با عبور از دره به ارتفاع مورد نظر رسیدیم. از ارتفاع بالا رفتیم. با حمله موفق بچه‌ها ارتفاع سقوط کرد. سنگرهای دشمن در کوههای مجاور هم تخلیه شد. ما با یاری خدا برفراز بلندترین ارتفاع کانی مانگا مستقر شدیم. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha