eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
53 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
665 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزء هجدهم.mp3
4.21M
🎧 تندخوانی (تحدیر) جز هجدهم قرآن کریم 🎤 استاد معتز آقائی 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷حضرت آیت الله امام خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی (مدظله العالی) ساعت ۱۸ روز یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ به صورت زنده از طریق شبکه های رسانه ملی با مردم سخن خواهند گفت. 🔷سخنرانی معظم له همزمان از شبکه یک سیما، شبکه خبر و رادیو سراسری پخش خواهدشد. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت هفدهم 🌸 فصل سوم سال ۱۳۵۹ و قبل از شروع جنگ، گرگین‌خان کشته شد. جنگِ ایلی درگرفته بود و شلوغ شده بود. اخبار این دعوا و جنگ، به گوش ما هم می‌رسید. مردم تنها راه‌حلی که به ذهنشان رسیده بود، این بود که بروند و گرگین‌خان را با خودشان برای صلح بیاورند. اما گلولۀ اول به گرگین‌خان خورد. وقتی خبرش رسید، خیلی ناراحت شدیم. من که خیلی گریه کردم. هیچ ‌کس باورش نمی‌شد گرگین‌خان، مرد بزرگ ایل مُرده باشد. قاتلش هم شناخته نشد، یعنی هیچ ‌کس جرئت نکرد قتل گرگین‌خان را به گردن بگیرد. او را در گورستان میلیل خاک کردند. میلیل، روستای پدری ماست که هر کس از بستگان ما بمیرد، او را آنجا خاک می‌کنند. وقتی خبر مرگ گرگین‌خان رسید، همگی برای خاک‌سپاری و فاتحه‌خوانی رفتیم. به خانه‌اش که رسیدیم، شیون و واویلا بالا گرفت. مرد و زن بر سر می‌زدند. وقتی جنازه را آوردند، روستا سراسر داد و فریاد و زاری شد. مردم زیادی آمده بودند و گریه می‌کردند. آن روز همه‌اش به وقتی فکر می‌کردم که او به دنبالم آمده بود و باعث شد که در سرزمین خودم بمانم. چهار سال از روزی که گرگین‌خان مرا نجات داد، می‌گذشت. چهارده ساله شده بودم که به خواستگاری‌ام آمدند. از مادرم شنیدم قرار است یکی از فامیل‌ها بیاید برای خواستگاری. وقتی مادرم این خبر را بهم داد، فهمیدم این همان همسر آیندۀ من است. می‌دانستم مادرم نذر کرده مرا به اولین نفر شوهر بدهد. فرق نداشت چه کسی باشد؛ دارا یا ندار، پیر یا جوان، مال‌دار و بی‌مال.... فقط ایرانی باشد. روزی که قرار بود به خواستگاری‌ام بیایند، مادرم گفت: «برو توی آن اتاق و بیرون نیا. عیب است! فکر می‌کنند تو خوشت می‌آید شوهر کنی.» رسم بود که دختر را نباید می‌دیدند. وقتی خواهرم لیلا که آن موقع هفت سالش بود، با شادی رو به خانه دوید و گفت خواستگارها دارند می‌آیند، زودی روسری‌ام را سر کردم، دویدم توی اتاق کوچکی که داشتیم و کنار رختخواب‌ها قایم شدم. لیلا مرتب می‌رفت و می‌آمد و می‌گفت که توی اتاق چه خبر است. مردها و زن‌های زیادی آمده بودند. از پشت پنجره، یواشکی کفش‌ها را نگاه کردم. یک عالمه کفش جلوی در بود؛ کفش‌های مردانه، زنانه و چند تا کفش بچگانه. خجالت کشیدم و دوباره دویدم و خودم را پشت رختخواب‌ها قایم کردم. خواهرها و برادرهایم کنارم بودند و هی می‌خندیدند و یواشکی می‌پرسیدند: «فرنگ، راست‌راستکی می‌خواهی عروس شوی؟!» من هم می‌زدمشان. بی‌صدا داد می‌زدند و بعد می‌خندیدند. من هم هی می‌زدم توی صورت خودم و می‌گفتم: «بچه‌ها، ساکت! آبرویمان رفت!» آن وسط‌ها، از لیلا پرسیدم مردی که به خواستگاری‌ام آمده، چه شکلی است؟ چیزهایی گفت و نشانی‌هایی داد، اما تا وقتی که رفتند، باز هم نفهمیدم چه قیافه‌ای دارد این خواستگار من. آن‌ها که رفتند، مادرم از عهدی حرف زد که با خدا بسته بود. اولین کسی که به خواستگاری‌ام بیاید، بدون عروسی و هیچ مراسم مفصلی، مرا به او بدهد. آن یک نفر آمده بود. پدرم کمی ‌اخم کرد و غرغرکنان گفت: «آخر این چه نذری است تو کرده‌ای، زن؟ فکرش را نکردی که ممکن است چه کسی به خواستگاری بیاید؟» مادرم هم خندید و گفت: «حالا که آدم خوبی است! علیمردان اهل زندگی است. پسر آرام و خوب و مؤمنی است.» آنجا بود که فهمیدم اسمش علیمردان است. از اسمش که خوشم آمد! اسم علی را همیشه دوست داشتم. با خودم تکرار کردم: «علیمردان، علیمردان، علیمردان...» قیافۀ پدرم گرفته بود. من هم دلم گرفت. وقتی او را نگاه کردم، اشکم سرازیر شد. یعنی باید از خانۀ پدرم می‌رفتم؟ مادرم رو به من کرد و گفت: «گریه می‌کنی، فرنگ؟ خوشحال باش، چون شوهرت مال روستای گورسفید است. تا اینجا چهار قدم بیشتر راه نیست. می‌توانی هر روز بیایی و به ما سر بزنی.» کمی‌ که فکر کردم، دیدم راست می‌گوید. شوهرم ده سال از من بزرگ‌تر و اهل روستای گورسفید بود. گورسفید تا آوه‌زین، دو کیلومتر فاصله داشت و من می‌توانستم راحت بین این دو روستا رفت‌وآمد کنم. خدا را شکر کردم که باز هم نزدیک روستای خودمان خواهم بود. چند روز بعد، پانزده، بیست نفر از فامیل شوهرم آمدند و برایم لباس قرمز و زیبایی آوردند. برادرشوهرم قهرمان و خواهرش قیمت هم آمده بودند. زن‌ها لباس را تنم کردند و تور سرخی روی سرم انداختند. انگشتر هم آورده بودند که دستم کردند. 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت هجدهم🌸 برای اولین بار، انگشتر دست می‌کردم! صورتم سرخِ سرخ شده بود. قلبم می‌زد و باورم نمی‌شد که دارم ازدواج می‌کنم. وقتی مرا از خانه بیرون می‌بردند، پدرم پشت پنجره ایستاده بود و اشک می‌ریخت. من هم خیلی ناراحت بودم. باورم نمی‌شد از خانواده‌ و پدرم جدا می‌شوم. گریه می‌کردم، اما یک چیز دلگرمم می‌کرد. اینکه قرار بود توی روستای گورسفید زندگی کنم. می‌توانستم هر روز به پدر و خانواده‌ام سر بزنم. توی راه که می‌رفتیم، سرم را پایین انداخته بودم. پیاده از آوه‌زین به سمت گورسفید حرکت کردیم. این راه را بارها رفته بودم؛ وقتی برای کارگری به مزرعه‌ها می‌رفتم. تمام سنگ‌های راه را می‌شناختم. سنگی را که برای خستگی در کردن رویش می‌نشستم، جایی که سنگ‌های زغال داشت، مزرعۀ ذرت، مزرعۀ گندم... اما نمی‌دانم چرا آن روز همه چیز برایم رنگ دیگری داشت. انگار دنیای دیگری بود. راه طولانی شده بود. حتی فکر می‌کردم گورسفید دورترین جای دنیا شده است. می‌لرزیدم و قدم برمی‌داشتم. به گورسفید رسیدیم. فقط دو زن از روستای خودمان همراهم آمده بودند. چون مادرم عهد کرده بود بدون هیچ مراسمی مرا به خانۀ بخت بفرستد، برایم عروسی نگرفته بود و کسی همراهم نبود. مرا همان‌جا، توی خانۀ شوهرم عقد کردند. اولین بار، علیمردان را روز عقد دیدم. وقتی روحانی از من پرسید و من هم آرام گفتم بله، برگشتم و او را نگاه کردم. مردی آرام بود. با دیدنش دلم آرام شد. او هم زیرچشمی مرا نگاه کرد. می‌دانستم مرا قبلاً دیده، اما من اولین بار بود که می‌دیدمش. در همان لحظه، مهرش به دلم نشست. خوشحال بودم که حالا یک خانه برای خودم دارم. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم، چند اتاق داشت. خانۀ برادرشوهرم قهرمان هم توی حیاط ما بود. هر کدام یک اتاق داشتیم. روز اول، علیمردان آمد و کنارم نشست. از خجالت سرم را پایین انداختم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، دلم می‌خواست که تو همه چیز داشته باشی.» سرم را تکان دادم و گفتم: «مهم نیست. باید زندگی کنیم.» بعد از من تعریف کرد. با تعریف شوهرم، احساس خوبی پیدا کردم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، تو را انتخاب کردم، چون مثل مرد هستی. برای من، عزت و آبرو بزرگ‌ترین چیز دنیاست. توی این دنیا، اگر تو را داشته باشم، یعنی همه چیز دارم.» از حرف‌های علیمردان دلگرم شدم. احساس کردم گوش‌هایم سرخ شده و می‌سوزد. بعد مِن‌مِن‌کُنان ادامه داد: «من وضع مالی خوبی ندارم. کارگری می‌کنم، توی زمین مردم...» نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. خندیدم و گفتم: «خب، من هم کارگری کرده‌ام، درست مثل تو.» علیمردان ‌نگاهم کرد و گفت: «ولی اینجا مجبور نیستی. من خودم کار می‌کنم.» گفتم: «اگر قرار باشد فقط تو کار کنی، آن‌ وقت باید حالا حالاها با سختی زندگی کنیم. مگر پول کارگری چقدر است!» وسایل خانه را خوب نگاه کردم. فهمیدم توی خانۀ خودم، باید خودم کارها را به دست بگیرم. اصلاً وسیلۀ درست و حسابی نداشتیم. باید همراه شوهرم کارگری می‌کردم تا بتوانیم زندگی را بچرخانیم. اینجا هم سهم من کارگری شد. چون شوهرم فقیر بود، برای اینکه بتوانیم زندگی کنیم، باید هر دو کارگری می‌کردیم. من حرفی نداشتم. کارگری را از خانۀ پدرم یاد گرفته بودم. به علیمردان گفتم: «من هم کار می‌کنم تا بتوانیم زندگی‌مان را بسازیم.» از روز سوم ازدواج، همراه علیمردان کار را شروع کردم. برای دیگران، کارگری می‌کردیم. توی خانۀ پدرم، همۀ کارهای خانه و بیرون با من بود. اینجا کارهایم بیشتر شد. می‌دانستم اگر کار نکنم، برای شام شب هم محتاج خواهیم بود. پس تصمیم گرفتم مرد و زنی نکنیم. اینجا هم باید برای خودم یک پا مرد می‌شدم. شوهرم برادری داشت به اسم قهرمان که کارش آهنگری و تعمیر وسایل بود. قهرمان و زنش ریحان هم توی حیاطی که ما زندگی می‌کردیم، بودند. یک اتاق برای زندگی‌شان داشتند و اتاق دیگر، مغازۀ قهرمان بود. آدم باهوشی بود. همه چیز توی مغازه‌اش پیدا می‌شد؛ از پیچ و مهره گرفته تا وسایل مختلف. همه چیز درست می‌کرد؛ از وسایل چوبی تا وسایل فلزی و تفنگ. وقتی برای اولین بار مغازه‌اش را دیدم، خوشحال شدم و پرسیدم: «کاکه ‌قهرمان، کارها را به من هم یاد می‌دهی؟» خندید و گفت: «این کارها مردانه است، دختر! من تفنگ می‌سازم، آهنگری می‌کنم... کارهایی که انجام می‌دهم، سخت است.» اصرار کردم و گفتم: «من دوست دارم یاد بگیرم.» در حالی که توی تنورش می‌دمید و مشغول درست کردن نعل اسب بود، گفت: «قبول! اگر دوست داری کار یاد بگیری، هر چند وقت یک بار بیا.» از آن به بعد، کار روزانه‌ام که تمام می‌شد، می‌رفتم وردستش می‌ایستادم. مثل شاگرد، جلوی دستش کار می‌کردم. علیمردان هم نگاه می‌کرد، لبخند می‌زد و می‌گفت: «شاگرد خوبی هستی تو! خوب داری یاد می‌گیری.» 🆔 @m_setarehha
سلام دوستان خوبم شب قدر وقت بخشیدن و صاف شدن دل‌هاست. وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ(22 نور) (وباید ببخشند و درگذرند آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد ؟ و خداوند بخشنده مهربان است.) 👌🏻حق الناس تنها چیزی است که در قیامت با شفاعت هم حل نمی‌شود😨😞 بیایید در این شبهای با عظمت یکدیگر را حلال کنیم 😔🙏تا قفل از دعاها باز و دعاهایمان آسمانی شود.🤲🏻 دوستان خوبم آنچه از من بر دل دارید ببخشید.😓😢🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه مبارک رمضان: اللَّهُمَّ وَفِّرْ فِيهِ حَظِّي مِنْ بَرَكَاتِهِ، وَ سَهِّلْ سَبِيلِي إِلَى خَيْرَاتِهِ، وَ لا تَحْرِمْنِي قَبُولَ حَسَنَاتِهِ، يَا هَادِيا إِلَى الْحَقِّ الْمُبِينِ. خدایا در این ماه بهره ام را از برکتهایش کامل گردان، و راهم را به سوی نیکیهایش هموار نما، و از پذیرفتن خوبیهایش محرومم مساز، ای هدایت کننده به سوی حق آشکار. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزء نوزدهم.mp3
4.07M
🎧 تندخوانی (تحدیر) جز نوزدهم قرآن کریم 🎤 استاد معتز آقائی 🆔 @m_setarehha