eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
50 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
648 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت بیست و نهم🌸 فریاد زدم: «اگر بمانی، کشته می‌شوی. تو نیایی، ما هم نمی‌رویم.» وقتی دید حسابی عصبانی هستم و چاره‌ای ندارد، پا شد. کمی‌ به دور و برش نگاه کرد. بعد ظرف غذایش را از روی آتش برداشت و گوشه‌ای گذاشت. دست بچه‌ها را گرفت و راه افتاد: «برویم فرنگ، اما با دست خالی؟ چیزی برنداریم؟» جای ماندن نبود. گفتم: «برمی‌گردیم. ارتش ما آن‌ها را عقب می‌زند. نگران نباش.» از در خانه بیرون می‌آمدیم که یک‌دفعه دایی بزرگم احمد حیدرپور را دیدم. با ماشین، تازه رسیده بود. ماشینش، پر بود از وسایل و خوراکی که برای مراسم فاتحه‌خوانی دایی‌ام آورده بود. قرار بود توی آوه‌زین فاتحه بگیریم. هراسان گفتم: «خالو، باید فرار کنیم. دشمن توی خانۀ ماست. خانه خراب شدیم. چه فاتحه‌ای؟ چه مراسمی؟ دشمن خانه‌مان را گرفت. باید برای خودمان مراسم بگیریم!» همین ‌جور یک‌بند حرف می‌زدم و می‌نالیدم. خالویم توی راه عراقی‌ها را دیده بود و خبر داشت. چشم‌هایش سرخ شده بود. به وسایل اشاره کرد و گفت: «اول این‌ها را قایم کنیم، بعد برویم.» با کمک مادرم، همۀ آن‌ها را توی خانه قایم کردیم و رویشان را با چوب و پارچه پوشاندیم که به غارت نرود. بچه‌ها که نگرانی ما را می‌دیدند، گریه می‌کردند. علیمردان هم سر رسید و با با پدر و مادر، دایی‌احمد و بچه‌ها، با عجله و بدون اینکه چیزی برداریم، به طرف کوه آوه‌زین و چغالوند فرار کردیم. هر طرف سر می‌چرخاندی، زن و بچه و پیر و جوان را می‌دیدی که به سمت کوه فرار می‌کنند. اولین تپه را که پشت سر گذاشتیم، کمی ‌خیالم راحت شد. اما باید چند تپه دورتر می‌رفتیم. فریاد زدم: «خدایا، حق ما را بگیر!» خواهرهای کوچکم لیلا و سیما، گریه می‌کردند. سرشان داد زدم و گفتم: «آرام باشید. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. نترسید، من همراهتان هستم.» بعد دست خواهر و برادرهایم جبار و ستار و سیما و لیلا را گرفتم و با هم شروع کردیم به دویدن. لیلا دوازده ساله بود؛ جمعه سیزده ساله، سیما و جبار پنج ساله و ستار ده ساله. جوان‌های روستا توی آوه‌زین مانده بودند. از دور آن‌ها را می‌شد دید که این طرف و آن طرف می‌دوند و مردم را با زور به سمت کوه‌ها می‌فرستند. از همان راه فریاد زدم: «بیایید.» آن‌ها هم از همان‌جا فریاد می‌کشیدند و اشاره می‌کردند که فرار کنیم. می‌خواستند ماها زودتر دور شویم. تانک‌ها داشتند از سمت دشت به روستا نزدیک می‌شدند. ده‌ها سرباز، کنار تانک‌ها حرکت می‌کردند. دشت پر از نظامی‌های صدام شده بود. صدای تانک و توپ و خمپاره، گوش را کر می‌کرد. تنها چیزی که با خودم برداشته بودم، چاقو بود. یک لحظه که ماندیم تا نفس چاق کنیم، از همان راه، سربازها را دیدم که وارد آوه‌زین شدند. با زور وارد خانه‌ها می‌شدند و سر کسانی که مانده بودند، فریاد می‌کشیدند. سعی داشتند مردم را توی خانه‌ها حبس کنند. نمی‌گذاشتند کسی بیرون بیاید. مرتب به مردم توپ و تشر می‌زدند. مادرم از روی تپه، با وحشت به سربازها نگاه می‌کرد. بعد رو برگرداند طرفم و با لرزشی که توی صدایش بود، گفت: «دالگه، دخترم، چقدر نزدیک بودند!» با ناراحتی گفتم: «وقتی می‌گویم فرار کنیم، فکر می‌کنی دروغ می‌گویم؟» وقتی فهمید عراقی‌ها چقدر نزدیک‌اند، از ترس زبانش به لکنت افتاده بود. تا آن وقت باور نکرده بود که آن‌ها این‌قدر نزدیک شده باشند. مردم آوه‌زین گروه گروه به طرف کوه‌ها می‌دویدند. بعضی‌ها حتی کفش به پا نداشتند. به راهمان ادامه دادیم. تا کوه، یک‌نفس دویدیم و وقتی رسیدیم، پشت سنگ‌ها نشستیم تا نفس تازه کنیم. از دور به ده نگاه کردم. نظامی‌ها، مثل مور و ملخ به دشت مقابل و روستا حمله کرده بودند. همه جا دود بود و آتش. (پایان فصل چهارم) 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ زنـــان اخـــرالـــزمــ😈ـان ➰ 💚 رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله در وصف برخي از زنان آخر الزمان چنين مي‌فرمايد: 🌼 كيف بكم اذا فسد نساؤكم و فسق شبانكم و لم تأمروا بالمعروف و لم تنهوا عن المنكر. قيل له: و يكون ذلك يا رسول الله؟ قال: نعم و شر من ذلك. ‌ 📚 حراني، تحف العقول، ص49 🌼 چگونه مي‌شود حال شما هنگامي كه زنان شما فاسد شوند و جوانانتان فاسق و شما نه امر به معروف مي‌كنيد و نه نهي از منكر! 💖 به پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله گفته شد: ⁉️ آيا اين چنين خواهد شد؟! 💕 آن حضرت فرمود: بله و بدتر از آن نيز خواهد شد. 💜 امام علي عليه السلام نيز مي‌فرمايد: 🍀 يظهر في آخر الزمان و اقتراب الساعة و هو شر الازمنة نسوة كاشفات عاريات متبرجات من الدين داخلات في الفتن مائلات الي الشهوات مسرعات الي اللذات مستحلات للمحرمات في جهنم خالدات 📚 من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 390 🌕 در آخر الزمان و نزديك شدن قيامت - كه بدترين زمان‌ها است - زناني ظاهر مي‌شوند كه برهنه و لخت هستند! ❌ زينت‌هاي خود را آشكار مي‌سازند، به فتنه‌ها داخل مي‌شوند و به سوي شهوت‌ها مي‌گرايند! به سوي لذت‌ها مي‌شتابند، حرام‌هاي الهي را حلال مي‌شمارند و در جهنم جاودانه خواهند بود. 🆔 @m_setarehha
اینهم برخی از پرونده‎های قضایی دولت و خانواده‎هایشان یعنی اگه روحانی رئیس جمهور نمیشد این بدبخت ها زندان نبودن😂 تازه اینا برخی از محکومین هستند 🆔 @m_setarehha
ماه مبارک رمضان: اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْکوراً وذَنْبی فیهِ مَغْفوراً وعَملی فیهِ مَقْبولاً وعَیْبی فیهِ مَسْتوراً یا أسْمَعِ السّامعین. خدایا قرار بده کوشش مرا در این ماه قدردانـی شده و گناه مرا در این ماه آمرزیده و کردارم را در آن مورد قبول و عیب مرا در آن پوشیده ای شنواترین شنوایان. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت سی‌ام🌸 فصل پنجم شب آرام‌آرام از راه می‌رسید. همه کنار هم، پشت صخره‌ها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی‌ام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آن‌ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: «اقل‌کم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقی‌ها تا اینجا جلو بیایند، دست‌تنها چه کنیم؟» در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها و انفجار توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلان‌غرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب می‌کردند. آوه‌زین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه! توی تاریکی شب، بچه‌ها وحشت‌زده به آتش گلوله‌ها نگاه می‌کردند و می‌لرزیدند. زن‌های روستا، کم‌کم یک جا جمع شدیم. کنار هم نشسته بودیم که یکی از زن‌ها گریه‌کنان گفت: «این چه بلایی بود سرمان آمد؟ چه گناهی کرده‌ایم که باید تقاصش را پس بدهیم؟» با ناراحتی برگشتم طرفش و گفتم: «این حرف‌ها چیه؟ مگر قرار است گناهی کرده باشیم؟ یک خدانشناس به ما حمله کرده. جنگ است، جنگ. باید مقاومت کنیم تا پیروز بشویم.» زن، با دستمال روی سرش، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «با دست خالی؟ با این همه توپ و تانک که دارند، کی می‌توانیم جلوشان را بگیریم؟» به زن‌ها که نگاه کردم، دیدم همه‌شان ناامید و ناراحت‌اند. آخر شب، مردها طاقتشان تمام شد. بلند شدند و گفتند: «ما می‌رویم!» زن‌ها هول کردند. چند تاشان داد و بیداد کردند و گفتند «نروید؛ شما بروید، ما چه ‌کار کنیم؟» مردها تصمیمشان را گرفته بودند. فقط پیرمردها ماندند و بقیه راه افتادند. وقت رفتن، دایی‌احمد دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «فرنگیس، تو غیرت مردها را داری. حواست به بقیه باشد.» دلم لرزید. دایی‌احمد و علیمردان و بقیه، خداحافظی مختصری کردند و با هم رفتند پایین. تا نزدیک صبح، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانک‌ها و سربازها رو به گورسفید برمی‌گردند. همه‌اش از خودمان می‌پرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت، دایی‌حشمت را دیدم که از تپه‌های سمت گیلان‌غرب بالا می‌آید. وقتی رسید، در حالی که نفس‌نفس می‌زد، دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. دایی‌حشمت وقتی قیافه‌های منتظر ما را دید، خندید و گفت: «مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان‌غرب بشوند. اِهکی، عراق گفته بود می‌خواهد بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مرده باشیم. فعلاً که توی گورسفید فلج شده‌اند.» یکی با تعجب پرسید: «چطور؟ چطوری عراقی‌ها را عقب زدند؟» دایی با حوصلۀ تمام نشست روی یک تخته‌سنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: «با ماشته و دستمال!» همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: «با ماشته؟!» اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: «جاتان خالی. مردم گیلان‌غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند و عراقی‌ها را زن‌ها با روسری‌هاشان عقب راندند.» با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چطور می‌شود؟» دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد: «اول گونی‌هایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زن‌ها رفتند و از خانه‌هاشان، هر چی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسری‌های پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقی‌ها برگشت. تمام زمین‌های کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانک‌ها و ماشین‌هاشان که می‌آمدند از زمین‌های کشاورزی رد شوند، در گل می‌ماندند. 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت سی و یکم🌸 کاش بودید و می‌دیدید وقتی توی گِل گیر می‌کردند، چقدر بدبخت بودند. بیچاره‌ها نمی‌دانستند چه ‌کار کنند. ما از دور تماشاشان می‌کردیم.» بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلان‌غرب و مردم روستاهایش سرفراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفته‌اند و دارند می‌جنگند.» پرسیدم: «تفنگ‌ها را از کجا آورده‌اند؟» دایی‌ام پا شد و تفنگش را دست گرفت و گفت: «مردم دار و ندارشان را آورده‌اند وسط. سپاه هم درِ اسلحه‌خانه‌اش را باز کرده. به همۀ نیروهای مردمی ‌تفنگ و مهمات داده‌اند. به امید خدا، همۀ سربازهاشان را عقب می‌رانیم.» وقتی راه افتاد برود، گفت: «عراقی‌ها نزدیک روستا سنگر گرفته‌اند. مواظب خودتان باشید و سعی کنید آن طرف‌ها نروید. ما به شما سر می‌زنیم و خبرتان می‌کنیم.» همگی پشت سر دایی‌ام آیه‌الکرسی خواندیم و مادرم با صدای بلند گفت: «براگم، در امان خدا. همه‌تان به امان خدا.» همۀ مردم توی کوه پخش بودند. هر کس که موقع فرار چیزی برداشته بود، با بقیه تقسیم کرد. ظهر روز بعد، همه چیز تمام شد. منتظر ماندیم تا خبری برسد یا یکی بیاید کمک. همه گرسنه بودند. پدرم مرتب سرش را تکان می‌داد و اشک چشمش را پاک می‌کرد. آفتاب داغ به سرمان می‌تابید و خسته‌تر و تشنه‌ترمان می‌کرد. باید صبر می‌کردیم. چارۀ دیگری نداشتیم. نیمه‌شب بود که از دور سایۀ مردی را دیدم که به طرفمان می‌آید. به مادرم گفتم: «نگاه کن، یکی دارد این طرفی می‌آید. تفنگ هم دارد.» مادرم توی تاریکی چشم‌هایش را ریز کرد و با یک دنیا دلهره گفت: «به نظرت ایرانی است یا عراقی؟» رو به زن‌ها، آرام و یواشکی گفتم: «همه بروید کنار صخره‌ها.» یک سنگ تیز دست گرفتم و پشت سنگ‌ها قایم شدم. همه سنگر گرفتند. یک‌دفعه آن کسی که می‌آمد، بلند گفت: «آهای نترسید... منم ابراهیم.» صدای ابراهیم را شناختم. از خوشحالی داشتم پر در می‌آوردم. برادرم بود که به طرف ما می‌آمد. مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «خدایا شکرت! خدایا شکرت، پسرم برگشته.» زن‌ها با شادی به مادرم می‌گفتند: «چشمت روشن.» نفس راحتی کشیدیم. ابراهیم برگشته بود! وقتی نزدیک رسید، دیدم توی دستش نان و قابلمۀ غذاست. در حالی که می‌خندید، فریاد زد: «عدسی می‌خورید؟!» می‌خندید و می‌آمد. قابلمۀ غذایی را که مادرم جا گذاشته بود، با خودش آورده بود. همه دورش را گرفتیم و بر سرش ریختیم. قابلمه را از دستش گرفتند و زمین گذاشتند. مادرم، ابراهیم را می‌بوسید و گریه می‌کرد. بعد من بغلش کردم. فقط می‌گفتم: «براگم... براگم ابراهیم.» بعد نوبت پدرم بود که دو تا چشم‌های ابراهیم را ببوسد و اشک بریزد. ابراهیم می‌خندید. مادرم او را ول نمی‌کرد. فقط می‌بوسیدش و قربان صدقه‌اش می‌رفت. آخرش ابراهیم مادرم را روی زمین نشاند، کنار او نشست و گفت: «مرا کشتی، دالگه! بس است... بیا، حالا کنارت هستم.» بعد هم او شروع کرد به بوسیدن مادر! می‌بوسید و می‌گفت: «دالگه، حلالم کن. ببخش که نگران شدی.» پرسیدم: «ابراهیم، تا حالا کجا بودی؟ به خدا همه نگران بودند. دلمان هزار راه رفت. پس رحیم کجاست؟» اسم رحیم که آمد، ابراهیم گفت: «وقتی عراقی‌ها حمله کردند، همه از هم جدا شدیم و به سمت عقب برگشتیم. حالش خوب است. خبرش را دارم. بقیه او را دیده‌اند.» مادرم نفس راحتی کشید و دو تا دست‌ها را بالا برد و از ته دل گفت: «خدایا، همۀ جوان‌ها را به خانواده‌هاشان برگردان.» ابراهیم دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: «چند روز است چیزی نخورده‌ام. مثلاً قابلمۀ غذا را آوردم تا دلی از عزا درآوریم ها! بیاوریدش، با هم چیزی بخوریم.» تازه آن وقت بود که همه خندیدیم. قابلمه را وسط گذاشتم و نانی را که آورده بود، تقسیم کردیم. ابراهیم با خنده گفت: «چرا غذاتان را جا گذاشته‌اید؟!» بعد نفسی کشید و با شوخی گفت: «ترسوها، چه بر سرتان آمده؟! حالا از ترس غذاتان را هم جا می‌گذارید؟» با اخم گفتم: «بس کن، ابراهیم. تو هم اگر جای ما بودی، همین کار را می‌کردی.» ابراهیم گفت: «وقتی به آوه‌زین رسیدم، دیدم کسی توی خانه‌ نیست. رفتم تو. دیدم قابلمۀ غذا یک گوشه است و نان‌ها هم همان وسط بود. قابلمه و نان‌ها را برداشتم و راه افتادم.» سر و رویش خاکی بود. ریشش دراز شده بود. لباس‌هایش کثیف و پاره بودند. 🆔 @m_setarehha
💫✨💫✨💫✨💫 شب بیست و هفتم ماه مبارک رمضان در مقام و منزلت می‌تواند لیلة القدری دیگر باشد. 🆔 @m_setarehha___
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه مبارک رمضان: «اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ فَضْلَ لَیلَةِ القَدْرِ وصَیرْ أموری فیهِ من العُسْرِ الی الیسْرِ واقْبَلْ مَعاذیری وحُطّ عنّی الذّنب والوِزْرِ یا رؤوفاً بِعبادِهِ الصّالِحین. » «خدایا روزی کن مرا در آن فضیلت شب قدر را و بگردان در آن کارهای مرا از سختی به آسانی و بپذیر عذرهایم و بریز از من گناه و بارگران را، ای مهربان به بندگان شایسته خویش. » 🆔 @m_setarehha
🍂🥀 بِأَيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ 🍃🌷به کدامین گناه کشته شدند؟ 🌿🕯شهادت دردناک ۵۵ دختر مظلوم شیعه به دست تروریست های کودک کش وهابی در مدرسه سید الشهداء ، علیه السلام ، در غرب کابل تسلیت باد. 🍃🌹بیائید همگی دست به دعا برداریم و ظهور آن امام عدالت گستر و منجی بشریت را از در گاه خداوند طلب کنیم. 🆔 @m_setarehha
دین بازی! 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 دینداری ما را اهل حساب و کتاب بار می‌آورد و الّا دینداری نیست، دین‌بازی است. باید مثل یک بازاری، حساب سود و زیان تمام لحظه‌ها و رفتارها را داشت. استاد پناهیان 🆔 @m_setarehha
🍃 استاد شهید مطهری 🍃 🍁 یکی از سنتهای متروک در میان ما ـ خصوصآ از وقتی که نظام جدید تحصیل آمده است ـ تلاوت قرآن مجید است. ما در گذشته باسواد کمتر داشتیم، در عین حال که باسواد از امروز کمتر داشتیم ولی قرآن‌خوان از امروز بیشتر داشتیم 🍁 چون باسوادهای ما صدی نود و پنج ـ اگر نگوییم صدی نود و نه‌تایشان ـ با اینکه باسوادند و بسا هست یکی دو زبان خارجی را هم می‌دانند و یک کتاب انگلیسی را اگر به او بدهی مثل بلبل می‌خواند ولی قرآن خواندن را بلد نیست؛ در صورتی که خود قرآن خواندن از مستحبات و از عبادات بسیار اکید و اصیل و مؤثر در نفس انسان است. 📚 آشنایی با قرآن - جلد 10 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت سی و دوم🌸 همگی با هم، شروع کردیم به خوردن. بچه‌ها نان را توی قابلمه فرو می‌بردند و آب عدسی چکه‌چکه از نان‌هاشان می‌چکید. همه دست توی یک قابلمه می‌کردند و فقط نان و آب عدس می‌خوردند. بقیۀ زن‌ها و بچه‌ها هم با ما سهیم شده بودند. همان‌طور که داشتیم نان و عدسی می‌خوردیم، ابراهیم بنا کرد به تعریف آنچه دیده بود: «الان نیروهای خودی و سپاه جلوی سربازهای عراقی ایستاده‌اند. همۀ نیروها توی گورسفید دارند می‌جنگند. مردم گیلان‌غرب همه تفنگ دست گرفته‌اند و دارند می‌جنگند. راستی، فرنگ، عسگر بهبود را می‌شناسی؟» اسمش را شنیده بودم. سرم را تکان دادم و گفتم اسمش را شنیده‌ام. ابراهیم گفت: «دسته تشکیل داده و دارد با دسته‌اش به طرف عراقی‌ها می‌رود. صفر خوشروان و علی‌اکرم پرما هم دارند دسته تشکیل می‌دهند. همه دسته درست کرده‌اند و دارند می‌روند به جنگ عراقی‌ها.» تازه غذا خوردنمان را تمام کرده بودیم که ابراهیم آرام گفت: «فرنگ، بچه‌ها را به تو می‌سپرم. مواظبشان باش. رحیم هم برمی‌گردد. نگران نباشید.» وقتی ابراهیم خواست برود، دلم گرفت. برادرم را بغل کردم و گفتم: «ابراهیم، مواظب خودت باش. رحیم را هم پیدا کن. دو تایی مواظب خودتان باشید!» دل‌دل کردم، ولی بالاخره حرفم را زدم: «ابراهیم، ما فقط شما را داریم... خدای ناکرده اگر بلایی سرتان بیاید، همه از پا درمی‌آییم.» ابراهیم، پدر و مادرم را بوسید و توی تاریکی رفت. آن‌قدر روی یک صخرۀ بلند ایستادم تا سایه‌اش توی تاریکی گم شد. به طرف تانک‌های عراقی می‌رفت. دلم می‌خواست می‌رفتم و مثل همیشه مواظبش بودم. مثل آن موقع‌ها که بچه بود. مثل آن وقت‌ها که بچه‌های بزرگ‌تر را اذیت می‌کردیم. چه زود بچگی‌مان تمام شده بود! دوباره هر کس گوشه‌ای دراز کشید. روی همان صخرۀ سنگی، رو به گیلان‌غرب نشستم. تیرهای سرخ، از این طرف به آن طرف می‌رفت و از آن طرف به این طرف می‌آمد. می‌دانستم با هر آتش، ممکن است یک نفر کشته ‌شود. روی سنگ‌ها نشستم تا صبح شد. با طلوع خورشید، دوباره بمب‌اندازی‌ها شدت گرفت. هواپیماهای ایرانی و عراقی، می‌آمدند و می‌رفتند. از صبح، بچه‌ها بهانۀ نان می‌گرفتند. همه گرسنه بودند، ولی کسی بر زبان نمی‌آورد. فقط بچه‌ها که تحملشان تاق شده بود، حرف از نان و غذا می‌زدند. چند ساعتی با همان وضع طی کردیم. سیما و لیلا هم به گریه افتادند. مرتب نق می‌زدند و به مادرم می‌گفتند که گرسنه‌شان است. کم‌کم صدای زن‌ها هم در‌آمد. همه خسته و گرسنه بودند. پدرم کنار ما بود. پا شد و به طرفم آمد. طوری نگاهم کرد که فهمیدم حرفی دارد. نشست روبه‌رویم، صدایش را صاف کرد و آرام گفت: «روله، می‌آیی برویم خانه کمی ‌وسیله بیاوریم؟» سرم را تکان دادم و محکم گفتم: «برویم! من آماده‌ام.» پدرم می‌دانست نمی‌ترسم. زن‌ها همه با تعجب نگاهم می‌کردند. خندیدم و گفتم: «نترسید. قول می‌دهم با آذوقه برگردم. فقط شما مواظب خودتان باشید.» معطل نکردم. با پدرم، دو تایی راه افتادیم. از پشت تپه‌ها، آرام‌آرام به روستا نزدیک شدیم. باید از کنار رود رد می‌شدیم. خمیده‌خمیده می‌رفتیم، مبادا ما را ببینند. همه جا ساکت بود. خبری از سربازهای عراقی نبود. صدای پرنده‌ها از توی مزرعه می‌آمد. به چپ و راست نگاه می‌کردیم و قدم به قدم پیش می‌رفتیم. گاهی کنار تخته‌سنگی می‌ایستادیم و جلو را نگاه می‌کردیم. به اولین خانه‌های آوه‌زین رسیدیم. روستا ساکت و بی‌سروصدا بود. انگار عراقی‌ها توی روستا نبودند. کمی ‌به اطراف نگاه کردم. روستا مثل قبرستان ساکت و آرام بود. توی همان یکی دو روز، همه چیز عوض شده بود. تشت لباس زن‌های همسایه، هنوز کنار چشمه بود. چند تا لنگه کفش لاستیکی هم دور و اطراف افتاده بود. صدای قورباغه‌ها گوشم را آزار می‌داد. فقط صدای آن‌ها می‌آمد. خانه‌مان را که دیدم، توی سرم زدم. انگار گرد مرگ روی همه چیز پاشیده بودند. با حسرت به آن نگاه کردم و با خودم گفتم: «بی‌صاحب شده، خانۀ عزیزمان.» شروع کردم زیرلبی خواندن. اشکی را که گوشۀ چشمم جمع شده بود، پاک کردم. درِ خانه، چهار تاق باز بود. رفتیم تو. کمی‌ آرد و برنج و نمک و روغن برداشتم تا بتوانیم غذایی درست کنیم. همه را توی کیسه گذاشتم و روی کول انداختم. دوباره توی خانه چرخی زدم و مشغول نگاه کردن دیوارها و اتاق‌ها شدم. پدرم که دید دارم دور خودم می‌چرخم، گفت: «فرنگ، بس است. زود باش. می‌ترسم الآن سر برسند. چه ‌کار داری می‌کنی تو، روله؟» 🆔 @m_setarehha
🌻🌻 احضارِ روح استاد:حجةالاسلام دکتر نقی‌پورفر 1⃣ بحث احضار روح چیست؟ یعنی فردی از عالم دنیا به هر طریق وارد عالم آخرت شود و روحی را به عالم دنیا احضار کند 2⃣ آیا احضار روح ممکن است؟ احضار روح ممکن است به سه شرط ۱) مقتضی موجود باشد(صلاحیت‌معنوی) فرد می‌بایست صلاحیت داشته باشد یعنی مومن و متدین باشد ۲) شرط هم موجود باشد(اذن‌الهی‌باشد) ملاک اذن از باب سنت تسدید امدادهای غیبی هست که خدا بنا بر مصلحتی به برخی افاضه می‌کند یعنی به هیچ وجه من الوجوه امکان نفوذ در عالم آخرت و احضار روح بدون اذن الهی ممکن نیست چون روحی که وارد عالم آخرت شده، در قبضه‌ی قدرت قاهر الهی است که این از محکمات قرآنی است،خداوند در آیات متعدد، جریان حکومت مطلقه‌ی خود را در عالم آخرت تذکر می‌دهد نظیر آیه ۶۲ سوره‌ مبارکه‌ی انعام «ثم ردوا الی الله مولهم الحق الا له الحکم و هو اسرع الحاسبین» طبق این آیه، عالم آخرت عالم حقیقت،عالم ملائکه و عالم جریان اقتدار کامل و تمام عیار الهی است پس اینکه فردی وارد عالم آخرت بشود و بدون اذن الهی بخواهد روحی را احضار کند اساساً منتفی است ۳) مانع هم مفقود باشد. در سیره‌ی انبیاء و معصومین داریم حضرت عیسی با اصحابشان از روستائی عبور می‌کردند، که همه‌ی افراد آن روستا مرده بودند، حضرت برای اینکه علت مرگ آنها را جویا شود اراده کردند تا به اذن الهی احیا شوند فقط یک نفر از آنها احیاء موتی شد آن هم چون از اهل آن روستا نبود و رهگذری بیش نبوده که هنگام عبور از آنجا او نیز گرفتار عذاب شد. حضرت از بقیه نیز پرسیده بودند اما آنها چون محکوم به عذاب الهی بودند برای‌شان مانع وجود داشت، لذا حتی اگر نبیِ روح الله هم باشد که مقتضیِ احضار روح را باذن الله دارد، اما اگر مانع مفقود نباشد احضار صورت نمی‌گیرد در سیره‌ی پیامبر خاتم و اهل‌بیت نیز بحث احضار روح به اراده‌ی الهی بنا بر مصلحت‌هائی مستقیما صورت گرفته که شاید تعبیر احضار روح برای آن صحیح نباشد 3⃣ آیا شیطان در قالب و صورت انسان متمثل می‌شود؟ طبق واژه‌ی«لاترونهم»سوره ۲۷ اعراف تمثل به صورت عادی رخ نمی‌دهد بلکه فقط در حد اندیشه و تصمیم سازی است لذا سریال او یک فرشته بود و اغماء که شیطان در زندگی عادی حضور پیدا می‌کرد و دیده می‌شد کذب است با ساخت اینگونه فیلم‌ها افراد را یا راهی تيمارستان می‌کنند یا قبرستان، اینها خلاف شرع است؛ زیرا شیاطین در حالت عادی به هیچ وجه امکان و اجازه‌ی تمثل ندارند، بلکه در حالت عادی فقط اجازه‌ی وسوسه کردن دارند و اجازه‌ی حضور و دخالت فیزیکی ندارند. طبق محکمات قرآنی به شهادت سوره‌ی ناس و دیگر آیات، نقش اساسی‌ شیاطین اندیشه سازی و تصمیم سازی در جهت شر است « الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس » که البته در این معنا شیاطین انسی نیز مشارکت دارند. شیاطین انسی انسانهائی هستند که به تعبیر امیرالمؤمنین صورت انسان دارند ولی قلب‌شان قلب حیوان است. اینها جانوری هستند که ظاهر انسانی دارند و در قالب همسر، فرزند، رفیق و دیگران که ماهیت اولیه‌ی انسانی دارند. شیاطین جنی که نامرئی هستند با مشارکت شیاطین انسی در اندیشه سازی و تصمیم سازی بطور عموم نقش آفرین هستند زیرا مقابل سنت هدایت که سنت مطلقه‌ی الهی است، سنت وسوسه نیز وجود دارد، سنت وسوسه یکی از سنن مطلق و قطعی الهی است که در عالم بشری جاری است و این سنت فقط در حد تصمیم سازی و اندیشه سازی نقش آفرین و بسترساز عملکرد و ابتلای انسان است. برنامه‌های شیاطین جمع بندی می‌شود در سوره‌ی ابراهیم که خلاصه و موجز از تمام فعاليت‌هائی از اول تاریخ بشر تا روز قیامت است، در آیه ۲۲ سوره ابراهیم خدای سبحان مواجهه‌ی گمراه شدگان توسط ابلیس را با ابلیس به تصویر می‌کشد که چگونه در پی تبعیت از او بیچاره شد‌ه‌اند شیطان با صراحت می‌گوید: «خدا به شما وعده‌ی حق داد اما من فقط وعده دادم با همان سنت وسوسه و خلف وعده کردم، من هیچ سلطه‌‌ای بر شما نداشتم.» پذیرش یا عدم پذیرش وسوسه به اختیار خود انسان است به همین جهت شیطان در ادامه‌ می‌گوید،:« مرا ملامت نکنید، بلکه خودتان را ملامت کنید.» آری شیطان نه دست انسان را می‌گیرد و نه او را به زور گمراه می‌کند بلکه انسان مخیر است بین دو دعوت، دعوت الهی و دعوت شیطانی و اوست که انتخاب می‌کند کدامیک را بپذیرد. ⏬ و اما نکته‌ی اساسی این است که در دو صورت خاص تَمثّل شیطانی رخ می‌دهد و کلید این تمثل انسانیِ شیطان، بدست خود انسان‌هاست: ۱) چله‌نشینی‌های شیطانی برای دیدن جن ۲)رسیدن به حدی از نفاق و کفر و در برابر حق موضع‌گیری کردن لذا می‌بایست پس از هر خطا استغفار و توبه کرد و نسبت به گناه بی‌تفاوت نبود. ♻️نتیجه اینکه انسان نباید سراغ افرادی که ادعای احضار روح و مدیوم دارند برود و علم و اراده‌ی خود را به آنان بسپارد @ramezan_ghasem110 کانال رسمی استاد جواد حیدری 👇 @javadheidari110
♨️انقلابی پشیمان، مانند روزه‌داری است که قبل از غروب افطار کند 🔻امام خامنه ای: آن کسانی که از راه انقلاب برگردند، مثل کسانی هستند که در تابستان روزه گرفته‌اند و تا اواخر روز، روزه را حفظ میکنند، اما یک ساعت به غروب، دو ساعت به غروب طاقتشان تمام میشود؛ افطار میکنند. ♦️این مثل همان کسی است که از اولِ روز، روزه نگرفته است. باطل کردن روزه در هر زمانی از ساعات روز باشد، ابطال روزه است. ♦️در راه انقلاب اگر وجود نداشت، اگر پیوستگی حرکت وجود نداشت، انسان رابطه‌اش با انقلاب قطع میشود. این بی‌وفائی به انقلاب است.87/3/14 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه مبارک رمضان: اللَّهُمَّ وَفِّرْ حَظِّي فِيهِ مِنَ النَّوَافِلِ، وَ أَكْرِمْنِي فِيهِ بِإِحْضَارِ الْمَسَائِلِ، وَ قَرِّبْ فِيهِ وَسِيلَتِي إِلَيْكَ مِنْ بَيْنِ الْوَسَائِلِ، يَا مَنْ لا يَشْغَلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ. خدایا بهره ام را در این ماه از مستحبات فراوان کن، و مرا با تحقق درخواستها اکرام فرما، و از میان وسایل وسیله ام را به سویت نزدیک کن، ای که پافشاری اصرارورزان مشغولش نسازد. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا