eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
52 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
652 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 پيامبر خدا صلى الله عليه وآله: 🌿 أحِبّوا اللّهَ مِن كُلِّ قُلوبِكم. 🌿 خدا را با تمام دلتان دوست بداريد. 📚 كنز العمّال، ح 44147. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهل و چهارم در دیره، چیزهای مختلفی می‌کاشتند. برنج‌، ذرت‌، کدو، بادمجان، بامیه، باقلا، کنجد، گوجه فرنگی و خیلی چیزهای دیگر می‌کاشتند. دیره سرسبز است و خوش آب و هوا. من شمال کشور را ندیده‌ام، اما مردمی ‌که به آن طرف‌ها رفته بودند، می‌گفتند دیره شمال ‌غرب کشور است. اما من که فکر می‌کردم دیره بهشت است! درخت‌هایش هنوز سبز بودند و درختان بلوط تمام کوه‌ها را پوشانده بودند. دشت‌هایش آن‌قدر وسیع بود که فکر می‌کردی هر چقدر بروی، به آخرش نمی‌رسی. بچه‌ها از دیدن منظرۀ دیره خوشحال بودند و شادی می‌کردند. خوشحال بودم که حداقل به جایی آمده‌ایم که بچه‌ها راحت هستند. خانۀ عمویم خیدان راحت‌تر بودیم. او با روی خوش از ما استقبال کرد. اما من همان اول گفتم: «مامو، اگر می‌خواهی راحت باشیم، ما کار می‌کنیم و خرج خودمان را درمی‌آوریم.» عمویم اول ناراحت شد، اما چون مرا می‌شناخت، حرفی نزد. پسرعمویم جعفر پرون خیلی کمکمان کرد. دیره امن بود و ما فکر می‌کردیم دست سربازهای صدام به آنجا نمی‌رسد. توی دیره مستقر شدیم. کار می‌کردیم تا بتوانیم خرج خودمان را دربیاوریم. از بالای سر، هواپیماها بمباران می‌کردند و از زمین، توپ به اطراف می‌خورد. پنبه‌ می‌چیدیم. پنبه‌ها را توی دامن می‌ریختیم و جمعشان می‌کردیم. از هواپیماها نمی‌ترسیدیم و کار خودمان را می‌کردیم. وقتی از روی سرمان می‌گذشتند، مسخره‌شان می‌کردیم و تعداد گلوله‌ها را می‌شمردیم. پسرعمویم می‌پرسید: «نمی‌ترسید؟» می‌گفتیم: «چرا بترسیم؟!» می‌خندیدیم و کار می‌کردیم. ما دیگر به هواپیماها عادت کرده بودیم، اما برای آن‌ها تازگی داشت، چون تازه هواپیماها راه دیره را یاد گرفته بودند. به پسرعمویم گفتم: «فکر کنم هواپیماها رد ما را گرفته‌اند و می‌دانند آمده‌ایم اینجا! به همین خاطر می‌آیند و از اینجا رد می‌شوند.» او هم می‌خندید و می‌گفت: «پس لطفاً از اینجا برو و ما را راحت بگذار!» از صبح تا ظهر کار می‌کردیم. ظهر غذا و نان می‌پختیم و دوباره پنبه‌چینی شروع می‌شد. راحت بودیم و فکر می‌کردیم که فعلاً در امان هستیم. یک روز نزدیک ظهر، کار پنبه‌چینی که تمام شد، سریع آمدم خانه و خمیر کردم. با خودم گفتم: «خوب است امروز غذای خوشمزه‌ای درست کنم تا همه خوشحال شوند.» فکر کردم که چه درست کنم. گفتم از کدو و گوجه و کته حتماً خوششان می‌آید. آمده بودم فقط نان بپزم، اما ‌خواستم غافلگیرشان کنم. شروع کردم به آماده کردن خمیر. آرد و آب و کمی ‌نمک را قاطی کردم و توی تشت ریختم. تا خمیر ور بیاید و آماده شود، کدو و گوجه را درست کردم. دلم می‌خواست آن روز بچه‌ها و همۀ کسانی که کار می‌کنند، یک غذای حسابی بخورند. بعد از اینکه غذا را بار گذاشتم، شروع کردم به نان پختن. بوی نان همه جا را گرفته بود. نان را که پختم، وسایل چای را حاضر کردم. همه چیز حاضر بود. نان‌ها را توی دستمال پیچیدم. چای و قند را توی کیسه‌ای ریختم و قابلمۀ غذا را روی سر گذاشتم. بقیۀ وسایل را هم دست گرفتم و با خوشحالی به طرف مزرعۀ پنبه‌چینی حرکت کردم. همه مشغول کار بودند. زیر درخت، سایۀ قشنگی افتاده بود. وسایل را زیر درخت گذاشتم و نشستم. نفسی تازه کردم و فریاد زدم: «آهای اهالی، بیایید غذای خوشمزه داریم!» همه به طرف من برگشتند و با شادی دست‌ها را تکان دادند. تندی دست از کار کشیدند و جمع شدند. خسته بودند و زیر سایۀ درخت نشستند. بچه‌ها با خوشحالی غذا را بو می‌کشیدند. سفره را انداختند و من آتش بزرگی درست کردم. خیلی خوشحال بودیم. بعد از مدت‌ها، دلمان خوش بود. کتری سیاه‌رنگ را روی آتش گذاشتم که تا غذا را می‌خوریم، بساط چای هم حاضر شود. قابلمه را کنار دستم گذاشتم. همه هول می‌زدند. با خنده گفتم: «هول نشوید، دارم غذا را می‌کشم.» کفگیر را که توی دیگ بردم تا غذا را بکشم، ناگهان صدای سوت توپ بلند شد. اولین توپ کمی دورتر زمین خورد ولی دومی افتاد وسط مزرعه. هراسان از جا پریدیم. توپ‌ها اطراف ما به زمین می‌خوردند. رنگ از روی همه پریده بود. جماعت بنا کردند به جیغ کشیدن. هر کس به طرفی می‌دوید. فریاد زدم: «بیایید پیش من...» بعد از اینکه همه را جمع کردم، به سمت کوه دویدیم. مجبور شدیم غذا و نان را ول کنیم و فرار کنیم. مرتب فریاد می‌کشیدم: «همه بیایید سمت کوه..» کوه امن‌تر بود؛ چون سنگ و صخره زیاد داشت و می‌توانستیم پشت آن‌ها پناه بگیریم. رفتیم زیر تخته‌سنگ‌ها و از آنجا توپ‌ها را می‌دیدیم که زمین را تکه‌تکه می‌کردند. شب، با دل شکسته به خانه برگشتیم. می‌دانستیم که دیگر آنجا هم امن نیست. باز کارمان شد پناه بردن به کوه. وقتی همه جا امن بود و گلوله از آسمان نمی‌بارید، به ده می‌رفتیم،آذوقه برمی‌داشتیم و دوباره به کوه برمی‌گشتیم. همان‌جا بود که پسرعمویم به شوخی گفت: «فرنگیس، راست گفتی! رد تو را گرفته‌اند. تو باعث شدی که روستای ما را هم بمباران کنند. دیدی چه بر سرمان می‌آورند؟!» پایان فصل ششم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🌿 الصِّدقُ يُنجيكَ وإن خِفتَهُ، الكَذِبُ يُرديكَ وإن أمِنتَهُ. 🌿 راستگويى تو را نجات مى دهد گرچه از آن بيمناک باشى، و دروغ تو را هلاک مى سازد گرچه از آن احساس ايمنى كنى. 📚 غرر الحكم، 1118. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 وظیفه خواص در قبال شناساندن اصلح 🆔 @leader_ahkam
📚 وظیفه خواص در قبال شناساندن اصلح 💠 سوال: وظیفه و در قبال شناساندن فرد اصلح چیست؟ آیا از لحاظ شرعی تکلیفی بر عهده آنها می باشد؟ ✅ جواب: همگان به ویژه خواص و علما وظیفه دارند با حداکثر دقت، افراد را با حجت شرعی شناسایی کرده و به مردم معرفی کنند و مردم را در درست یاری دهند. عدم دخالت خطرناک است؛ دخالت بدون بصیرت و حجت هم خطرناک است. 🆔 @leader_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت چهل و پنجم🌸 فصل هفتم گلوله‌باران هر لحظه شدیدتر می‌شد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فایده ندارد، باید از اینجا هم فرار کنیم. از زمین و آسمان بمب می‌بارید. همۀ وسایل را توی خانه گذاشتیم و از خانۀ عمویم، از کنار کوه‌های بان‌دروش فرار کردیم. این بار خانوادۀ عمویم هم همراه ما آواره شده بودند! کوه‌های بان‌دروش را که پشت سر گذاشتیم، عمویم گفت: «باید برویم دورتر. بهتر است به روستای گواور برویم. آنجا امن‌تر است. نزدیک هم هست.» نزدیک جاده رفتیم. یک ماشین ریوی ارتشی به آن سمت می‌رفت. ایستاد و راننده‌اش گفت: «خدا خیرتان بدهد! اینجا چه می‌کنید؟ از جانتان سیر شده‌اید؟ زود سوار شوید تا شما را به عقب ببرم.» با ماشین، قسمتی از راه را رفتیم تا به گواور رسیدیم. خسته و کوفته، از ماشین پیاده شدیم. گواور تقریباً از جنگ دور بود. آنجا نیروهای امداد مستقر بودند. چند تا چادر به ما دادند و چراغ علاءالدین و پتو و... . وسایل را گرفتیم و چند روزی ماندگار شدیم. در آن چند روز، یک چشممان به سمت گیلان‌غرب بود و چشم دیگرمان به آسمان. بعد از چند روز، به شوهرم گفتم: «من دلم طاقت نمی‌آورد. بیا به دولابی برویم. زن‌ها می‌گویند بعضی از مردم آنجا پناه گرفته‌اند. آنجا نزدیک گیلان‌غرب است. به خدا اینجا از ناراحتی می‌میرم.» علیمردان وقتی ناراحتی‌ام را دید، قبول کرد. رفتم و با عمویم صحبت کردم. حال و روز او از من بدتر بود. او هم سریع قبول کرد. اما پدر و مادرم تصمیم گرفتند با بچه‌ها به ماهیدشت بروند؛ به یک جای دورتر و امن‌تر. همگی جمع شدیم و دوباره آمدیم سر جاده. آنجا با هم خداحافظی کردیم. آن‌ها به سمت ماهیدشت حرکت کردند و ما منتظر ماشین ماندیم تا به سمت گیلان‌غرب برویم. این بار هم ماشین‌های نظامی ‌ما را سوار کردند. پشت ماشین سوار شدیم. چند تا ارتشی هم کنار ما توی ماشین بودند. با تعجب می‌گفتند: «مردم دارند به جاهای دورتر فرار می‌کنند، شما می‌خواهید بروید توی دل آتش؟!» یکی از ارتشی‌ها گفت: «چرا این کار را می‌کنید؟ به جای اینکه به جای امن‌تر بروید، به قلب دشمن می‌روید؟ بروید همدان، اصفهان یا تهران. چرا فرار نمی‌کنید؟» با ناراحتی گفتم: «برادر، شما نمی‌دانید توی قلب ما چه خبر است. از وقتی چشم باز کردیم، اینجا را دیده‌ایم. وجب به وجب خاکش را می‌شناسیم. کجا برویم؟ نزدیک خانه‌مان، توی کوه‌ها زندگی کنیم، بهتر است از اینکه از اینجا دور شویم.» به دولابی که رسیدیم، دیدیم توی دره، یک عالمه چادر زده‌اند. با دیدن آن منظره و مردمی ‌که آنجا بودند، دلم ‌شاد شد. دولابی نزدیک گیلان‌غرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه و تپه بود و توی دره‌، رودخانۀ بزرگی جریان داشت. از آبادی‌ها و طایفه‌های مختلف آنجا جمع شده بودند. با مردم، شروع کردیم به خوش و بش کردن. هر کدام از یک ده و از یک طایفه بودند. این همه چادر را هیچ‌ وقت یک جا با هم ندیده بودم. همۀ مردم، از طایفه‌های مختلف کنار هم بودیم. زیر هر درخت بلوط، چادری بود. توی کوه، پر از آدم بود؛ از نوک کوه تا ته دره. همه جا چادر بود. به محض اینکه رسیدیم، به ما هم چادر دادند؛ یک چادر، چراغ خوراک‌پزی، چند تا پتو و مقداری وسایل ریز دیگر. با خوشحالی چادر زدیم و پتوها را توی چادر گذاشتیم. از دبۀ آبی که داده بودند، توی کتری ریختم و روی چراغ گذاشتم. احساس خوبی داشتم. به خانه‌ام نزدیک‌تر بودم. شاید روزی هم می‌توانستم توی دل تاریکی تا خانه‌ام بروم و برگردم. آنجا ساکن شدیم. کار و تفریحمان شده بود به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه کنیم. علیمردان حرص می‌خورد. می‌گفت کاش می‌شد برویم جایی که بشود کارگری کرد و بتوانیم خرجی‌مان را دربیاوریم. چاره‌ای نبود. باید مانند بقیۀ مردم روزگار می‌گذراندیم. هوا کم‌کم سرد شده بود. در آن روزها، چراغ علاءالدین برایمان خیلی مهم بود. بیشتر کارهامان را با آن انجام می‌دادیم. کم‌کم احتیاج به نفت بیشتر شد. نیروهای امدادی، تانکرهای نفت را می‌آوردند. گاهی نفت را مجانی می‌دادند، اما گاهی مجبور بودیم خودمان نفت بخریم. آن‌هایی که توان داشتند، تانکر‌های کوچک خریدند و نفت را توی تانکر نگهداری می‌کردند. بعضی‌ها بشکه داشتند و عده‌ای هم چند تا دبۀ پلاستیکی خریده بودند. اما من و علیمردان که فقیرتر بودیم، توان خرید نداشتیم. یک روز علیمردان را فرستادم و سه تا دبه از روستای نزدیک خرید و آورد. گفت باید با همین سه تا دبه بسازیم. دبه‌ها را پر ‌کردیم. سعی می‌کردم قناعت و صرفه‌جویی کنم. 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از MF
مرکز هم اندیشی استادان ونخبگان دانشگاه های استان اصفهان با همکاری نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌های استان برگزار می کند: 💫سلسله جلسات هم اندیشی،مناظره وگفتگو ویژه انتخابات 💫 💢نشست اول به همراه پرسش و پاسخ با موضوع: "نقد عملکرد شورای نگهبان در بررسی صلاحیت ها " با حضور: 'دکتر محمد بهادری جهرمی' "قائم مقام پژوهشگاه قوه قضاییه " "هیئت علمی دانشگاه تربیت مدرس " زمان: شنبه اول خرداد ماه ۱۴۰۰ ساعت:۱۶ لینک ورود به جلسه: www.skyroom.online/ch/nahad1400/meeting 💢نشست به صورت مجازی وبرخط برگزار می گردد وبرای صدور گواهی به‌همراه نام و نام خانوادگی،دانشگاه مربوطه را هم وارد نمایید💢 "مرکز هم اندیشی استادان ونخبگان دانشگاهی نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری دانشگاه های استان اصفهان " ─┅─═ঊঈ🌹ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام باقر عليه السلام: 🍀 إيّاكَ و التَّسويفَ؛ فإنّهُ بَحرٌ يَغرَقُ فيهِ الهَلكى. 🍀 از افكندن كار امروز به فردا بپرهیز؛ زيرا اين كار دريايى است كه مردمان در آن غرق و نابود مى شوند. 📚 تحف العقول، ص 285. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله: 🍀 المُؤْمِنُ يَأْكُلُ بشَهْوَةِ أهْلِهِ، والمُنَافِقُ يَأْكُلُ أهْلُهُ بِشَهْوَتِهِ. 🍀 مؤمن، به ميل خانواده اش غذا مى خورد و منافق، خانواده اش به ميل او غذا مى خورند . 📚 بحار الأنوار، ج 62، ص 324. 🆔 @m_setarehha
❌❓ رأی‌دادن، حق‌الناس و تکلیف اجتماعی است نه یک حق شخصی دلبخواهی! چون در سرنوشت جامعه اثر دارد 🔻 غارت بیت‌المال جرمش بیشتر است یا سرکار آوردن «مروجین غارتگری» با رأی‌ندادن یا رأی‌دادنِ غیرمسولانۀ ما؟ 📌 پرسش و پاسخ در فضای مجازی، پیرامون انتخابات ➖غربگراها مفهوم آزادی و برخی امور سیاسی مثل انتخابات را به‌عنوان یک «حق» بیان می‌کنند و این محل سوءاستفادۀ قدرت‌ها و فریب ملت‌ها قرار می‌گیرد که نتیجه‌اش روی کار آمدنِ بدترین مسئولین است. ➖وقتی می‌گویند «انتخابات یک حق است» یعنی می‌توانی از آن صرفنظر کنی یا هرطور که خواستی با آن برخورد کنی! اما از نگاه دین، انتخابات یک تکلیف است و این اختصاص به دین‌داران هم ندارد؛ همۀ افراد عاقل جامعه باید این‌کار را انجام بدهند و الا یک «حق عمومی» را ضایع کرده‌اند. ➖انتخابات در واقع حق‌الناس است چون به سرنوشت جامعه مربوط است. اگر من در انتخاب خودم یا در فعالیت‌های انتخاباتی، درست عمل نکنم، حق‌الناس را زیر پا گذاشته‌ام. اگر این مسئولیت اجتماعی خود را نادیده بگیرم و جامعه صدمه بخورد، اینجا حق‌الناس ضایع شده است. ➖عدم شرکت در انتخابات، عدم فعالیت انتخاباتی و عدم بررسی برای رسیدن به تشخیص صحیح، مثل «نماز نخواندن» نیست که یک امر شخصی باشد، در اینجا یک مسئولیت اجتماعی ندیده گرفته شده و شاید جرمش سنگین‌تر از جیب‌بری و حتی غارت بیت‌المال باشد؛ اگر شما با بی‌مسئولیتی خودتان، کسانی را سرِ کار بیاورید که غارتگری بیت‌المال را رواج می‌دهند. 👤علیرضا پناهیان ✨✨✨✨✨✨ ✅ آیدی دریافت سوالات دینی👇👇 @khameneieshQ کانال رسمی استاد جواد حیدری 👇👇 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/4071489550C59c970ae1b