eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
51 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
651 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امیرالمؤمنین علیه السلام: 🍀 من بَرَّ والِدَيهِ بَرَّهُ وَلَدُهُ. 🍀 هر كه به پدر و مادر خود نيكى كند فرزندش به او نيكى خواهد كرد. 📚 غرر الحکم، ح 9145. 🆔 @m_setarehha
📚 حکم شرکت در انتخابات 🆔 @leader_ahkam 🆔 @m_setarehha
📚 حکم شرکت در انتخابات 💠 سوال: آیا شرکت در ایران شرعا واجب و عدم شرکت، حرام است؟ ✅ جواب: جمهوری اسلامی برای افراد واجد شرایط، یک وظیفه شرعی، اسلامی و الهی است. 🆔 @leader_ahkam 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 💥💥💥نمیدونم اگه من نبودم آقایون چی می خواستند بگند در جلسه (مناظره) 💥💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت شصت و پنجم بچه ام را بغل کردم و بیرون سنگر، بنا کردم به دویدن. دوباره هواپیما ها بمب ریختند. سر جایم میخکوب شدم. خشکم زده بود. انگار آخر دنیا بود. تن دختر بچه ای را دیدم که جلوتر از من، بدون سر می دوید. تکان‌تکان میخورد. ترکش بمب به گردنش خورده بود و سرش پریده بود. خون از محل سر بریده اش فواره میزد. اول که این صحنه را دیدم، نفهمیدم چیست. مگر آدم بدون سر هم می شود؟! از روی لباس تنش، خواستم بفهمم کیست. یک‌دفعه مغزم از کار افتاد. از وحشت جیغ کشیدم. آن طرفتر، مادرش خاور شهبازی را دیدم. او هم ترکش خورده بود و روی زمین نشسته بود. دوید و بچه اش را بغل کرد و جیغ کشید. بچه توی بغلش بود و جان می داد. مادرِ بیچاره روله روله میگفت و شیون می کرد. تا وقتی که جان از بدن بچه در رفت، گردنش میلرزید و مادرش صورتش را می خراشید. تا روزی که زنده هستم، این صحنه را فراموش نمی کنم. روی زمین نشسته بودم. خشک شده بودم. به خاور و دختر سر نداشته‌اش نگاه می کردم. فکر کردم نفسم قطع شده. خونریزی دهان رحمان از یادم رفته بود. رفتم و بالا سر ننه‌خاور ایستادم. داشت موهایش را می کند. بچه‌اش آخرین نفس‌هایش را می کشید و خون از کنار رگ گردنش بیرون میزد. آرام تکان می خورد. شوکه شده بودم. تا حالا ندیده بودم یک انسان بی سر، این‌طور جان بدهد. جگرم کباب شده بود. هیچ کاری نمی‌شد کرد. ننه خاور با چشمهایش به من التماس می‌کرد. مگر من چه کار می توانستم بکنم؟ هیچ. هیچ. نگاهم به سر بچه افتاد. از سر بچه خون می آمد. چشم‌هایش باز بود و داشت مرا نگاه میکرد. نگاهش روی من خیره مانده بود. داشتم از حال می رفتم. احساس کردم چیزی توی شکمم به من لگد زد. بچه‌ام توی شکمم فریاد میزد. لگد میزد و ناراحتی می کرد. صدای فریاد علیمردان از دور آمد. به طرف من می دوید و فریاد می زد. دستم را به زمین گرفتم و بلند شدم. دستهایش را در هوا تکان می داد و به سرش میزد. احساس کردم تمام استخوان‌هایم شکسته. خودم را جمع و جور کردم. خوب که گوش دادم، فهمیدم فریاد میزند:《 کاکه ام کشته شد؛ کاکه، کاکه ام.》 هراسان بود و گریان بود و دستپاچه. دویدم، دستش را گرفتم و گفتم:《 آرام باش، بگو ببینم چی شده؟》 وقتی ما را به آن حالت دید، زبانش بند آمد. خوب به رحمان که تمام لباسش خونی بود، نگاه کرد و پرسید:《 چرا از دهان رحمان خون می آید؟ زخمی شده؟》 گفتم:《 زخمی نشده، اما خون می آید.》 او را بغل کرد. سرتاپای شوهرم خونی بود. همه‌اش به طرف خانه برادرش اشاره می‌کرد. گیج شده بود. پرسیدم:《 چی شده؟》 به دیواری تکیه داد و گفت:《 برس به داد قهرمان، من نمی توانم.》 گفتم:《 قهرمان که الان پیش ما بود.》 علیمردان دیگر نمی توانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره می کرد. فهمیدم برادرش آنجا افتاده. به سمتی که اشاره کرده بود، دویدم. وقتی رسیدم، خشکم زد. شوهرم پشت سرم می آمد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده. پسرش مصیب هم کنارش افتاده بود. خون تمام بدنشان را پوشانده بود. قهرمان تکان نمی خورد. احساس کردم پاهایم بی‌حس شده است. روی زمین کنارشان نشستم. آرام دست انداختم زیر سر برادر شوهرم و سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. انگار لخته خون بود. خوب که نگاه کردم، دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم. مصیب زیر پدرش افتاده بود. قهرمان را به سختی از روی بچه اش بلند کردم. بچه فریاد می زد و گریه می کرد. یک سالی داشت. همان بچه‌ای بود که توی مینی بوس نافش را بریدم. مصیب را بغل شوهرم دادم و گفتم:《 تو حواست به رحمان و مصیب باشد، من الان برمیگردم.》 سریع به خانه رفتم و پتویی آوردم. قهرمان هنوز نفس داشت. با این که مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا میزد. اشک می ریختم و کار می کردم. بلند بلند می گفتم:《 چیزی نیست کاکه قهرمان. خوب می شوی. الان می‌بریمت بیمارستان. کمی سرت زخمی شده...》 علیمردان مرا نگاه می کرد و می گریست. دوتا بچه ها را بغل کرده بود و روی خاک‌ها نشسته بود و داشت صورت خودش را می‌کند. خودش را کاملاً باخته بود. دل‌دردم شدیدتر شده بود. می‌دانستم حال خوبی ندارم. چاره‌ای نبود. باید زخمی‌ها را جمع میکردم. قهرمان را چرخاندم و توی پتو گذاشتم. باید او را به بیمارستان می رساندیم. به سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا می آمد. از پشت سر، صدای همسایه‌مان رضا را شنیدم. به سرش زد و گفت:《 فرنگیس، چی شده؟ کمک می خواهی؟》 گفتم:《 فقط کمک کن قهرمان را بگذاریم توی ماشین.》
برادر شوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آمده بود تا زخمی‌ها را به بیمارستان برساند. به جز قهرمان، یکی دو تا از زخمی‌ها را هم توی ماشین گذاشتیم. کمک کردم، چند تا پتو دور زخمی‌ها پیچیدیم و به سمت جاده راه افتادیم. من هم سوار ماشین شدم تا با آنها بروم. کمی جلوتر، بلند به راننده گفتم:《 بایست.》 باورم نمیشد. مادر شوهرم گوشه ای روی زمین افتاده باشد. از ماشین پریدم پایین. وقتی پریدم، سنگ و شیشه و خار به پایم رفت. اهمیتی نداشت. تمام بدن مادرشوهرم پر از ترکش بمب بود. دست زیر بالش انداختم و او را بلند کردم. او را هم توی ماشین گذاشتم. ماشین راه افتاد. سرعتش آن‌قدر زیاد بود که مرتب بالا و پایین می افتادیم. گردن قهرمان مرتب این طرف و آن طرف می افتاد. به راننده گفتم:《 آرامتر برادر!》 حق داشت. باید زودتر به بیمارستان می رسیدیم. نزدیک گردنه تق و توق، چشمهای قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمیشد. خم شدم و فریاد زدم:《 کاکه قهرمان!》 چند بار صدایش زدم، اما فایده نداشت. برادر شوهرم توی ماشین جان داد. وقتی چشم هایش را بست، شیون کردم؛ اما آرام. مادر شوهرم تقریباً بی حال بود. هوش و حواسش سر جا نبود. نخواستم طوری شیون کنم که چیزی بفهمد. از بغض و درد، دلم داشت می ترکید. قهرمان شهید شده بود و مادرش را داشتم به بیمارستان می بردم. چه کسی می توانست باور کند؟ یاد خنده های شب قبلمان افتادم؛ حرف‌های قهرمان و خوابش... ماشین به سرعت حرکت می‌کرد و من بی حال شدم. راننده مرتب به پشت سرش نگاه می کرد. با ناراحتی پرسید:《 چی شده؟》 با بغض و ناله گفتم:《 چیزی نیست برادر!》 آرام زیر لب نالیدم و زمزمه کردم: برادر تو چند سال همسایه ام بودی. تو بودی که تبر را برایم ساختی. تبری که از تو برایم به یادگار مانده است. حیف این دست ها. این دست هایی که تبرها را ساختند. قهرمان تو برادرشوهرم بودی. استادم بودی. گریه می کردم و آرام با خودم حرف می زدم. دلم میخواست موهایم را می کندم. بعد با خودم گفتم بگذار دیدار مادر و فرزند به قیامت نیفتد. رسم داشتیم که هرکس میمُرد، دست مادرش را روی سینه اش می‌گذاشتند تا آرام شود. دست مادر شوهرم را گرفتم. بی حس بود. بی‌هوش بود. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینه قهرمان گذاشتم تا دیدارشان به قیامت نیفتد. دستش را آنقدر نگه داشتم تا به بیمارستان رسیدیم.
برادر شوهرم را که پس آوردند، همه توی گورسفید جمع شدند تا جنازه را خاک کنیم. روستا، شهید و زخمی زیادی داده بود و همه عزادار بودند. مرد و زن سیاه پوشیده بودند. همه گریه می کردند. حدود بیست نفر از اقوام جمع شدند و جنازه را بردند تا غسل بدهند. علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف می‌رفت. تمام غم دنیا روی دلم بود. اما انگار چیزی داشت از درون، شکمم را پاره می‌کرد. احساس کردم حال خوبی ندارم. باید تا بعد از مراسم چیزی نمی گفتم. یک دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند. کنار چشمه گورسفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی دست گرفت و گفت: 《 باید سریع قبرها را بکنیم. صدامی ها دوباره می‌آیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود باشید.》 رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه می کردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همه آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم می کند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند. از دیدن چیزی که می دیدم، شوکه شدم. فریاد زدم:《 بیایید بیرون. الان رحیم خفه میشود.》 اما همه می ترسیدند. صدای رحیم از آن ته می‌آمد. فریاد میزد:《 خفه شدم.》 وحشتناک بود. قبر شده بود جان‌پناه. هواپیماها بمب نمی انداختند، فقط تیراندازی می کردند. هواپیماها که رفتند. جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب می آمدند و بمب می‌انداختند و می رفتند. ما قبر می کندیم و گریه می کردیم و خاک می کردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسر داییم کمک کردند و جنازه‌ها را خاک کردند. می خواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هرکس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت:《 خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستیم کسی جانش را بخاطر فاتحه برادرم از دست بدهد.》 با دلی پر از غم، کمی روی خاک ها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود. مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان، رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم:《 کاکه قهرمان، حلالمان کن.》 چقدر فاتحه اش مظلومانه و غریبانه بود. از سر خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. دل درد امانم را بریده بود. نبات داغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق می کرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شده‌ام و داغ دیده ام، اینطور درد دارم. شب بود. اقوام علیمردان از اسلام‌آباد آمدند دنبالمان. می‌گفتند اینجا خطرناک است، بیایید با ما به اسلام آباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند:《 چی شده؟》گفتم:《چیزی نیست، دل درد دارم.》 زن پسر عمویم توران گفت: 《 نکند بچه‌ات می خواهد دنیا بیاید؟》 گفتم:《 نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.》 توران گفت:《 ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.》 آن شب ما را با خودشان به اسلام آباد بردند. شب به خانه برادر شوهرم رضا حدادی رفتیم. حالم خیلی بد بود، اما نمی خواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد. کنار همان کوهی بودیم که خانه‌ام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الان زود بود. بچه ام باید مدتی دیگر به دنیا می آمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچه ام زودتر دارد دنیا می آید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچه‌ام دارد دنیا می آید. شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچه پیچیدند و من از حال رفتم.
چشمم را که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید. بعد آرام آرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم:《 کی اینجاست؟》 هم‌عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت:《 بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.》 گفتم:《 من کجا هستم؟》 لبخندی زد و گفت:《توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد، اما حالا خوبی. فقط بخواب.》 اما خواب به چشمم نمی آمد. سرم را برگرداندم و قیافه آشنایی دیدم. مادر شوهرم بود، روی تخت روبه‌رویی من. با خودم گفتم او اینجا چه کار می‌کند؟ چیزی یادم نمی‌آمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم. دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادر شوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه خاور بدون سر... همه چیز توی سرم چرخ می خورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امیرالمؤمنین عليه السلام: 🍀 غضَبُ الجاهِلِ في قَولِهِ، و غَضَبُ العاقِلِ في فِعلِهِ. 🍀 خشم نادان در گفتار اوست و خشم خردمند در رفتارش. 📚 كنز الفوائد، ج 1، ص 199. 🆔 @m_setarehha
🔰 رأی می دهم چون : ۱. امنیت اولین و بالاترین نعمت است که تا هست ما قدر نمی دانیم وقتی از دست رفت قدر آن را می دانیم. ⬅️ مردم سوریه را ببینید قبل از حمله داعش با تحریک احزاب غربگرا تظاهرات های چندصدهزار نفره علیه حکومت برپا می کنند و شعار براندازی سر می دادند همین انشقاق بین مردم و حکومت فرصت را به غرب و اسرائیل داد ⏪ تا داعش را به جان آنها انداخت نتیجه چه شد؟ ✅ مال و جان و ناموسشان تاراج شد حالا ان مردم در حالی که خیلی از عزیزانشان سربریده شدند و زیرساخت هایشان نابود شد ⬅️ و الان روزی ۶ تا ۸ ساعت فقط برق دارند و صف های طولانی نان و بنزین به چشم می خورد ✅✅ دو هفته قبل ضمن مشارکت ۸۷درصدی با رای ۹۵٪ به بشار اسد نشان دادند که طعم تلخ ناامنی را چشیده اند ۲. آیا از وضع موجود راضی هستید؟ اگر راضی هستید پس بروید رای بدهید تا کاندیدای مورد نظر دولت رای بیاورد والا رقبای انقلابی اش اوضاع را تغییر خواهند داد ✅ و اگر ناراضی هستید پس رای بدهید تا با یک دولت انقلابی و مقتدر و توانمند اوضاع را تغییر دهد ✍ حجة الاسلام مهدوی ارفع 🆔 @mahdavi_arfae
[وَ تَواصَوا بِالحَقّ...] تنها یک روز دیگر فرصت باقیست ‼️ اگر این روزها یکدیگر را توصیه به نکردیم، باید ۴ یا ۸ سال، همدیگر را به توصیه کنیم!🙂⚠️ 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🖇 _______________ شهید حججی می‌گفت:💔 همـه می‌گویند: خــوش ‌بـه حال فلانی،شهید شــد امــا هيچ‌ڪـس‌ حـواسش نیست کـه فلانی بــرای شهید شـدن، شهید بـودن را يـاد ڱـــرفت..!
49.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑چهارسال پیش اشتباه رأی دادی؟ ✅ حالا باید چی کنیم؟
4️⃣پیامک شماره چهار ——————- 📝سلام و عرض ادب با حضور پای صندوق و یک انتخاب درست اگرنتیجه خوب شود یا بد شود ما درمحضر خدا روسپیدیم چراکه به وظیفه خودمان عمل کرده ایم ——————- 💯وعده ما؛ جمعه 28 خرداد 1400 🔰با ما باشید با تولیدات رسانه ای استان اصفهان👇 @es_tajrobeyaramesh
هموطن،به گوشی؟📞 جمعه بود که خبر تلخ شهادت حاج قاسم ،دلمون روخون کرد.این جمعه اول وقت برای انتقام آماده باش. رمز عملیات.یازهرا(سلام الله علیها)
لیست انتخابات شورای شهر اصفهان عبدالرسول امامی ۱۱۹۷ غلامحسین صادقیان ۱۸۴۵ سید امیر سامع ۱۷۱۵ محمد نورصالحی ۲۵۱۷ ابالفضل قربانی ۱۹۸۱ مهدی فوقی ۱۹۶۴ عباسعلی علیخاصی ۱۹۱۹ احمدرضا مصور ۲۲۷۶ مجیدنادر الاصلی ۲۴۵۷ رسول میرباقری ۲۴۴۱ فرزانه کلاهدوزان ۲۱۴۵ سیدرضا حکیم فعال ۱۵۲۴ حامدیزدیان۲۵۶۱
هدایت شده از a.m
سامانه «مردم ناظر» فعال شد 🔰همزمان با آغاز انتخابات ریاست جمهوری در سراسر کشور و در برخی از شهرها انتخابات میان‌دوره‌ای مجلس خبرگان و میان‌دوره‌ای مجلس شورای اسلامی سامانه «مردم ناظر» فعال شد. 🔹بر اساس این گزارش، مردم عزیز می‌توانند در صورت مشاهده تخلفات انتخاباتی، گزارش آن را از طریق سامانه مردم ناظر به آدرس (mardomnazer.shora-gc.ir) برای شورای نگهبان ارسال کنند. 🆔 @Masaf