🌻 امام رضا عليه السلام:
🍀 المُستَتِرُ بالحَسَنةِ تَعدِلُ سَبعينَ حَسَنةً.
🍀 یک کار نیک پنهانی، با هفتاد کار نیک علنی برابری میکند.
📚 ميزان الحكمه، ج 4، ص 340.
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت شصت و نهم🌸
یکروز رحیم و ابراهیم و چند تا از مرد های ده، سرچشمه جمع شدند. همه را خبر کردند و جمع شدیم. انگار خبری بود.
مردها شروع کردند به چوب و سنگ و خاک آوردن. از رحیم پرسیدم:《 چه خبر است؟ می خواهید چه کار کنید؟》
لبخندی زد و گفت:《 میخواهیم برای مردم ده سنگر درست کنیم.》
پرسیدم:《 اینجا؟! کنار چشمه؟》
یکی از پاسدار هایی که مشغول به کار بود، گفت:《 برای اینکه کنار چشمه بهتر است. تازگیها این خدانشناسها بمب شیمیایی میاندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاولزا میزنند و باید زود شستوشو کرد. به همین خاطر، اینجا بهتر است.》
اول چالهای بزرگ کندند و بعد روی آن را با آهن و ایرانیت پوشاندند. سنگر را خوب استتار کردند، طوری که دیده نشود. آخرسر، وقتی وارد سنگر شدیم، از چیزی که مردها ساخته بودند، حیرت کردیم. جای خیلی خوبی درست کرده بودند. سنگر، جای هشتاد نفر را داشت و مردم همه میتوانستند داخل آن بروند. حالا دیگر خیال مردم ده راحت بود.
وقتی بمباران میشد، همه به طرف سنگر کنار چشمه می دویدند. وقتی توی سنگر بودیم و بیرون بمباران میشد، سنگر میلرزید، اما مردها میگفتند این سنگر بهتر از بیرون است که بیپناه باشیم. هواپیماها طوری میآمدند و بمباران میکردند و میرفتند که یک نفر زنده نماند، اما سنگر چشمه باعث می شد که زنده بمانیم.
دیگر به این که هر روز هواپیماها بیایند و بمباران کنند، عادت کرده بودیم. اول هواپیماهای سفید می آمدند. توی آسمان چرخ میزدند و میرفتند. اینجور وقتها رو به زنها میکردم و میگفتم:《 خیر به دنبالش است!》 یعنی موشک به دنبالش است.
میدانستیم بعد از آمدن هواپیماهای سفید، موشک می آید. بعد از هواپیماهای سفید، گاهی هم هواپیماهای سیاه می آمدند که غرش میکردند و ما جیغ میزدیم و دستمان را روی گوشمان می گذاشتیم و فکر میکردیم کاغذ می ریزند، اما بمب خوشهای میریختند. بیشتر، بمبهای خوشه ای میانداختند. بمبهایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین میآمد، نزدیک زمین مثل چتر باز می شد و دهها بمب از آن به زمین می ریخت. بعد خدانشناسها با تیربارشان مردم را تیرباران میکردند.
یک روز که میخواستیم درو کنیم، هواپیماها آمدند. خوب که نگاه کردم، دیدم آن طرفتر را کوبیدند. نزدیک روستای دیره بود. یک ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیره را شیمیایی کردهاند. جیغ و شیون و واویلا بلند شد. بعضیها فامیلهاشان توی روستای دیره بودند.
روی جاده، ماشینها میآمدند و میرفتند. همه میگفتند بمباران شیمیایی شده. رحیم و ابراهیم با عجله به روستا آمدند و گفتند چند روزی بیرون بروید، اینجا خطرناک است. عجله کنید.
بعد از بمباران دیره، همهاش نگران بودیم که روستای ما هم شیمیایی شود. مردها میگفتند:《 اگر بمباران شد، به کوه بزنید یا همگی نزدیک چشمه باشید تا اگر شیمیایی زدند، بتوانید داخل آب بروید.》
پیرزنی بود به نام کوکب میری که وقتی هواپیماها میآمدند و ما فرار میکردیم، روی سنگی کنار خانهاش مینشست و تکان نمیخورد. ما از ترس بمبهای شیمیایی، خودمان را توی چشمه میانداختیم. وقتی بمباران تمام میشد و بر میگشتیم، میدیدیم کوکب همانطور روی سنگ نشسته و به ما میخندد. می پرسیدیم:《 چرا نیامدی توی چشمه؟》میخندید و میگفت:《 این خلبان که سوار هواپیماست، همقطار پسرم است و رفیق علیشاه! هر وقت برای بمباران میآید، میگوید همان جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمیخواهیم بزنیم. من میخواهم آنهایی را که به چشمه میروند، بمباران کنم و بکشم!》
بچهها که حرف او را میشنیدند، باور می کردند و میپرسیدند:《راست میگوید؟!》
آنقدر جدی حرف میزد که بچهها حرفش را باور میکردند. من میگفتم:《 نه، شوخی می کند.》
طوری بمباران را مسخره میکرد که آدم دلش قرص میشد. او میخواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد.
#ادامه_دارد
🆔 @m_setarehha
رحیم سرش را تکان داد و گفت:《 فرنگیس، اگر از اینجا دفاع نکرده بودیم، شکست میخوردیم. فکرش را بکن، هشت سال است داریم میجنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستادهایم.》
اشکِ گوشه چشمم را پاک کردم و گفتم:《 میدانم، ولی من دلم میخواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگیمان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.》
با صدای بلند خندید و گفت:《 خانه من همین دشت آوهزین و چغالوند است، چرا توی خانه نیستم؟!》
با ناراحتی گفتم:《 باشد، ولی خیلی کم تو را میبینیم. دلمان برایت تنگ میشود. بیچاره مادرم همیشه چشمش به در است.》
لبخند تلخی زد و گفت:《 فرنگیس، مادرم باید دلش را جای دل مادرانی بگذارد که دیگر هیچ وقت بچههاشان را نمیبینند.》
گفتم:《 مادر است دیگر. تازه، ابراهیم هم نیست. کاش فقط یک نفرتان توی جبهه بودید.》
بلند شد و گفت:《من دیگر باید بروم. فقط یک چیز، فرنگیس...》
نگاهم کرد. دلم لرزید. گفت:《 فرنگیس، یک چیز ازت میخواهم، نه نگو. خواهش می کنم اگر زمانی نیروهای عراق دوباره ده را گرفتند و آواره شدید، وقتی نیروهای عراقی توی روستا هستند، داخل روستا نیا. خطرناک است به خدا. یک وقتی کار دست خودت میدهی.》
دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم:《 قول نمیدهم. دست خودم نیست. اما قول میدهم هیچ وقت به دست عراقیها نیفتم، حتی اگر خودم را بکشم.》
بعد خندیدم و گفتم:《 هر وقت خودت توی دل عراقیها نرفتی، چشم! شنیدهام که همهاش شبها در حال رفتن به سنگر عراقیها هستی.》
خندید و گفت:《 فقط دنبال پرچمهاشان هستم. همین.》
گفتم:《 پس مرا نصیحت نکن. رحیم، مواظب خودت باش.》
دستم را دور سرش کشیدم و گفتم:《 خدا پشت و پناهت برادر...》
از پشت نگاهش کردم. پیکان قوی و ورزیدهاش نشان میداد که بچه کوه است. دستمال سرش از پشت آویزان بود. شلوار کردیاش خاکی شده بود و تفنگ توی دستش این طرف و آن طرف میرفت. با خودم گفتم:《 براگم، خدا پشت و پناهت. بمیرم و مرگت را نبینم.》
آن.قدر ایستادم تا کاملاً دور شد. آنوقت روی پشتبام رفتم و به جایی که رحیم میرفت، نگاه کردم. رحیم از اول جنگ توی خانه نبود. حسرت نشستن کنارش و حرف زدن با او به دلم بود. دلم میخواست ساعتها بنشینم و با او حرف بزنم. هشت سال بود که خانهاش این دشت بود. هشت سال بود که توی خانه مادرم نمیدیدمش.
(پایان فصل دهم)
#ادامه دارد
🆔 @m_setarehha
🌻 امام على عليه السلام:
🍀 الطُّمَأنينَةُ إلى كُلِّ أحَدٍ قَبلَ الاِختِبارِ مِن قُصورِ العَقلِ.
🍀 اعتماد به هر كسى پيش از آزمودن، نشانه كم خردى است.
📚 غرر الحكم، ح 1980.
#حدیث_روز
🆔 @m_setarehha
کاریکاتوری زیبا از رأی دادن ایرانیان مقیم خارج کشور بعد از عبور از متوحشان منافق
#انتخابات
#سلام_بر_ابراهیم
🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم
🖋گاهی مقصد انتهای مسیر نیست همین رفتن است......
🔔فقط13 روز دیگر از پذیرش داوطلبان حوزه های علمیه خواهران در سطح 2 برای سال تحصیلی 1401-1400 باقی است
🔹با اطلاع رسانی به دوستان و اطرافیان فرصت تحصیل علوم دینی برای علاقمندان را فراهم نمائیم.
🌹هر طلبه یک سرباز برای امام زمان (عج)
#انتشار حداکثری
📺مدرسه علمیه فاطمه معصومه (س) رهنان
آدرس: رهنان خیابان مطهری کوچه 20 پلاک22
تلفن: 37355009
#فرنگیس
قسمت هفتادم
یک سال از شهادت برادر شوهرم قهرمان گذشته بود. وقتی شهید شد، نتوانستیم برایش مراسم بگیریم. عراقیها همان روز حتی قبرستان را هم بمباران کردند. حالا یک سال گذشته بود. فامیل جمع شدند و گفتند حداقل سالگرد برایش بگیریم.
غروب بود. همسایهای داشتیم که آنها هم همان روزی که قهرمان شهید شد، چند شهید داده بودند. با آنها حرف زدیم که ببینیم میشود سالگرد شهدا را با هم بگیریم یا نه. گفتند:《 جداگانه سالگرد بگیریم؛ شما برای خودتان، ما هم برای خودمان.》
آنها سالگرد گرفتند و مشغول برگزاری مراسم بودند. همسایهها همگی به فاتحهخوانی رفته بودند. زنگ(تلفن) هم نبود. برادرم را به خانه برادر شوهرهایم در اسلامآباد فرستادم تا خبرشان کند برای مراسم بیایند.
همه در خانه برادر شوهرم جمع شدیم. ناگهان وسط مراسم فاتحهخوانی همسایهمان، هواپیماها آمدند.
دو تا همعروسم غزال و کشور و دوتا برادر شوهرم رضا و نعمت هم آمدند و همه جمع شدیم. گاوی سر بریدیم و تکهتکه کردیم. برنج زیادی را پاک کردیم. برنج ها را شستند و آماده کردند. برنج و گوشت آماده شد تا روز بعد درست کنند. سفرهای رویشان کشیدیم تا برای فردا آماده باشد.
پدرم خانهمان بود. گفت میخواهد به آوهزین برود و فردا دوباره برمیگردد. پشت سر پدرم راه افتادم. مقداری از راه را همراه پدرم رفتم. او را رد کردم تا به آوهزین برود. ایستادم تا خوب دور شد. بعد برگشتم خانه. اینطوری خیالم راحت بود که پدرم به خانه رسیده است.
توی خانه همسایه مراسم بود و صدای قرآن پخش میشد. مصیب، پسر قهرمان، کنار سنگر بود که یک دفعه هواپیماها آمدند و بمبهاشان را روی خانهها ریختند. مردم به طرف سنگرها هجوم بردند.
بمب افتاد توی خانه همسایه که مراسم گرفته بود.
جیغ و فریاد بلند شد. به طرف خانهشان دویدم. مرد همسایه را دیدم. اسمش جعفر شهبازی بود. روی زمین افتاده بود. شهید شده بود. دوباره شیون و واویلا. این هم از سالگرد عزیزانشان.
شروع کردیم به شیون و داد و بیداد. میخواستیم ببینیم که زنده مانده، کی مرده. در همین وقت که دنبال کشته ها میگشتیم، دیدم یکی دیگر از هم همسایه که به ما کمک می کرد و پیش ما بود، به پشت حیاط رفته و او هم شهید شده. دو نفر او را روی دست گرفته بودند و داشتند جنازهاش را میآوردند. آمبولانسها جیغکشان سر رسیدند و جنازهها را بردند.
دوباره به کوه پناه بردیم. شب بود. هوا سرد بود و توی سرما تا صبح لرزیدیم. نیمهشب ماشینها آمدند و مردم را به روستای چله بردند. روستای چله نزدیک بود و امنتر.
تمام آن گوشتها و برنجها که آماده کرده بودیم برای مراسم سالگرد قهرمان، جا ماند و عراقیها نگذاشتند برای عزیزانمان مراسم بگیریم.
صدای توپ و موشک هر روز به گوش می رسید، اما دیگر حس و رمقی برای رفتن به کوه نداشتم. سال ۱۳۶۷ بود. هشت سال از شروع جنگ می گذشت و من ۲۷ ساله شده بودم. روزها روی پشت بام میرفتم. با خودم میگفتم اگر هم نیروهای عراقی بیایند، روی پشت بام میمانم تا شب بشود. خودم را قایم میکنم. وقتی روی پشت بام مینشستم، میتوانستم دوردستها را ببینم.
رحیم آمده بود به خانه سر بزند. از آوهزین برمیگشت. تفنگش روی دوشش بود. از زور گرما، دستمال سرش را خیس کرده بود و روی سر انداخته بود. از روی پشتبام دیدمش. از همان بالا برایش دست تکان دادم. رحیم مرا که دید، خندید و بلند گفت:《 سلام فرنگیس.》
با دست اشاره دادم که کارش دارم.
از روی نردبان، با عجله پایین آمدم. رحیم جلوی در خانه ایستاد. با خنده پرسید:《 روی بام چه کار می کنی؟》
خندیدم و گفتم:《دارم دیدهبانی می دهم. نکند یک وقت عراقیها دوباره غافلگیرمان کنند.》
لبخند تلخی زد و گفت:《 حق داری. آنها خیلی نزدیکاند و بعید نیست دوباره غافلگیرمان کنند.》
دست برادرم را کشیدم و گفتم:《 بیا چای بخور و بعد برو.》
سرش را تکان داد و گفت:《 نه، تازه چای خوردهام. الان از پیش مادر میآیم.》
گفتم:《 یعنی نمیخواهی یک چای خانه خواهرت بخوری؟》
حالت قهر گرفتم. خندید و گفت:《مثل اینکه تو و مادر میخواهید مرا مثل بشکه کنید! هی به بهانه چای مرا نگه میدارید.》
بعد انگار دلش نرم شد که گفت:《 باشد. چند دقیقه میمانم. برو چای بیاور.》
رحیم که نشست، سریع قوری چای را از روی علاءالدین برداشتم و توی پیاله ریختم و با چند حبه قند آوردم. چای را دادم دستش و روبهرویش توی حیاط، روی زمین نشستم. پرسیدم:《 رحیم، آخرش چه میشود؟ وضعیت نیروهامان چطور است؟ ما پیروز میشویم؟》
خندید و گفت:《 ما همین الان هم پیروز هستیم. مگر نمیبینی چه بر سرشان آوردهایم. باورت میشود من هر روز به سنگرهاشان میروم و پرچمشان را برمیدارم و این طرف می آورم.》
خندیدم و گفتم:《 خوب بلایی سرشان میآوری. باید بدتر از اینها به سرشان بیاید.》
🌻 حضرت على عليه السلام:
🍀 لا يَسلَمُ لكَ قَلبُكَ حتّى تُحِبَّ للمُؤمنينَ ما تُحِبُّ لنفسِكَ.
🍀 دلت براى تو سالم نخواهد شد، مگر آن گاه كه براى مؤمنان همان پسندى كه براى خود مى پسندى.
📚 ميزان الحكمه، ج 9، ص 510.
🆔 @m_setarehha
🅾تصویر سید ابراهیم رئیسی در دستان جوانان فلسطینی
✍در طول ۸سال گذشته رئیس جمهور این مملکت یک روحانی بود، اما هیچکس در سراسر سرزمین مقاومت تصویر او را بدست نگرفت!
آری! هیچ مسلمانی به یک غربزده اعتماد و اتکا ندارد، ولی حالا #سیدابراهیم امید مظلومان منطقه شده است ...
#غربزدگی
#مقاومت
🆔 @m_setarehha
✍ پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگر
#متن_خاطره
شهید سید مهدی اسلامیخواه میگفت:
تار و پود و وجودِ [حسن قدومش ] رو قرآن فرا گرفته بود. یک روز چند قدمیاش ایستاده بودم ؛ دیدم داره قرآن می خونه. گلوله ای اومد و بدنِ حسن قطعه قطعه شد. سـرش هم از پیکرش جدا ، و روی زمین افتاد. امـا تا چند لحظه لب هایِ قشنگش به هم می خورد و قـرآن
می خواند...
📌خاطره ای از زندگی شهید حسن قدومش
📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 61
🆔 @m_setarehha
جمعه روز حضرت صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف و به نام آن حضرت است
⚜️زیارت امام زمان عج در روز جمعه⚜️
✅روز جمعه روز حضرت صاحب الزّمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) و بنام آن جناب است و همان روزي است که آن حضرت در آن روز ظهور خواهند فرمود بخوانید در زيارت آن حضرت:
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َوالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت هفتاد و یکم🌸
فصل یازدهم
وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا میخوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر ۱۳۶۷ بود. مات مانده بودم. همه مردم گورسفید از خانههاشان ریختد بیرون. بعضیها خوشحالی می کردند، بعضیها گریه. بعضیها هم مثل من بیصدا شده بودند.
علیمردان پرسید:《 فرنگ، خوشحال نیستی؟》
نمیدانستم چه بگویم. حتی بچهها از پایان جنگ حرف میزدند. با خودم گفتم:《 کاش رحیم اینجا بود و به من میگفت چه شده...》
با خودم گفتم ۵۹۸ یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقمها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت.
رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سوال داشتم. با چند تا از رزمنده ها آمده بود. تا رسید، پرسیدم:《 رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟》
رحیم و بقیه به من نگاه میکردند. رحیم گفت:《 فرنگیس، عددش را ول کن. ۵۹۸ یعنی این که جنگ تمام شد.》 گفتم:《 تا حالا که ما داشتیم خوب میجنگیدیم. کاش همهشان نابود می شدند.》
رحیم، قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن:《 شهیدان رو... براگمرو... رفیقانم رو...》
از اینکه رحیم اینطور با غم و غصه مور می خواند، گریه ام گرفت. کنارش نشستم. دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم.
چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی میکردند و میخندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور میآمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونیهای گندم. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم:《 خرمن زیاد... میبینم بارت سنگین است. خدا را شکر.》
علیمردان، با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت. خندید و گفت:《 فرنگ، کمک کن بارها را خالی کنیم.》
لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونیهای گندم. گونیها سنگین بودند، اما من راحت آنها را روی پشتم می گذاشتم و توی حیاط جا میدادم. شوهرم به نفس نفس افتاده بود. رو به او کردم و گفتم:《 تو خسته ای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی میکنم. برو خستگیات را در کن.》
شوهرم آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط، به آن سر حیاط میدویدم و گونیها را خالی میکردم. دو سر گونیها را دوخته بودند.
از جاهایی که گونیها را گره زده بودند، دست میگرفتم تا گونیها از دستم نیفتند.
وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت:《 میروم بقیه را بار کنم و برگردم.》 پرسیدم:《 میخواهی بیایم کمکت، بار بزنیم؟》 دستش را توی هوا تکان داد و گفت:《نه، خودم بار میزنم. ممنون که کمک کردی.》 پرسیدم:《 از بار، چقدر سهم ما میشود؟》
خندید و گفت:《 قرار است نصف نصف باشد.》
با خوشحالی خندیدم و گفتم:《 الحمدلله، خدا را شکر.》
دستم را به طرف آسمان دراز کردم.
علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم:《 مواظب خودت باش.》
سوار تراکتور شد و رفت.
با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست میکردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم.
مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیکنیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پر کرد. رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند:《 شام چی داریم؟》 با خنده گفتم:《 مرغ》
لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید:《 غذا کی حاضر میشود؟》
دستش را گرفتم و گفتم:《 تا یککم دیگر بازی کنید، آماده میشود.》 بچه ها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دست هایم را زیر بغلم زدم و به دوردست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو میآید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر و تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود.
با وحشت به روبرو نگاه کردم. باورم نمیشد. تانکهای ایرانی، رو به عقب برمیگشتند. بعضیها از روی تانکها فریاد میزدند:《 فرار کنید》
تانکها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده. چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی اینکه ما شکست خوردهایم؟
#ادامه_دارد
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت هفتاد و دوم🌸
نظامی های خودی، خسته و وحشت زده، همه در حال فرار بودند. کلاهها و لباس هاشان به هم ریخته بود. هرکس از گوشهای فرار میکرد.
به گورسفید که میرسیدند، فریاد میزدند:《 فرار کنید... الان دشمن میرسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.》
چه میشنیدم؟ چطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سرزمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید میکردم؟
جلوی یکی از نظامیها را گرفتم و گفتم و پرسیدم:《 برادر، چه شده؟ چه کار باید بکنیم؟》
با وحشت گفت:《 فقط فرار کن، خواهر. همین الان برو. توی روستا نمان. به خاطر آبرو و عزتت، برو... عراقیها با منافقین حمله کردهاند.》
چه می شنیدم؟ تازه داشتیم فکر میکردیم جنگ تمام شده... مردم وحشت زده گورسفید، شروع کردند به فرار. از هر طرف، زن و مرد میدویدند و به سمت گیلانغرب میرفتند. همه فریاد میزدند:《 دارند میآیند.》
وقتی این صحنه را دیدم، به سینه زدم. هول شده بودم. نگاهی به خانه کردم. رحمان و سهیلا گریه میکردند و همه حواسشان به من بود که چه کار میکنم. نگاه به جاده آوهزین انداختم. با خودم گفتم:《 پس مادر و خواهرها و برادرهایم چه؟ شوهرم...》
با خودم گفتم میمانم، مگر چه میشود؟ داشتم فکر میکردم که سربازی نزدیک شد و با ناراحتی و تشر گفت:《 خواهر، چرا ماندهای؟ به هیچ کس رحم نمیکنند. زود باش. سریعتر برو.》
رو به سرباز کردم و گفتم:《 شماها چرا فرار میکنید؟ میخواهید مردم را تنها بگذارید. نروید، بمانید.》
دست جلوی تانکهای خودمان گرفتم. بقیه مردم هم همینطور بودند. با ناراحتی، با نظامیها حرف میزدند و میگفتند به خاطر خدا بمانید، عقب نروید... اما انگار وضع بدتر از آن بود که ما فکرش را میکریدم.
مردم وقتی دیدند نظامیها این چنین در حال عقب نشینی هستند، شروع کردند به فرار. مردهای ده، با فریاد و همراه با زنها و بچههاشان فرار میکردند. همسایهمان کشور گفت:《 فرنگیس، فرارکن. اینبار بد جوری حمله کردهاند. نظامیها هم جلودارشان نیستند. لج نکن، برو!》
گورسفید داشت خالی میشد. صحرای محشر بود انگار. از دور، گلوله توپ و خمپاره به سمتمان پرتاب میشد. بمبها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند. دمپاییهایم را پا کردم. سهیلا را بغل کردم و دست رحمان را گرفتم و برگشتم توی حیاط. نمیدانستم دارم چه کار میکنم. مغزم از کار افتاده بود.
سعی کردم آرام باشم. تنها فکری که به سرم رسید، این بود که سریع زیر گاز را خاموش کنم. کمی ایستادم و دستهای علوفه جلوی گوساله و گاوم ریختم. این گاو و گوساله را با وام بنیاد جنگزدگان و فروختن چند تکه از طلاهایم خریده بودیم. داشتند مرا نگاه میکردند. چیزی توی دلم چنگ انداخت. گونیهای گندم و حیاط خانه را نگاه کردم. بعد رویم را برگرداندم و سهیلا را بغل زدم و رو به جاده، شروع کردم به دویدن. رحمان ترسیده بود و نمیتوانست بدود. بر سرش داد زدم و گفتم:《 باید بدوی. بدو.》
با گریه گفت:《 مرا هم بغل کن.》 داد زدم:《 سهیلا بغلم است. بدو. نمیتوانم تو را هم بغل کنم. الان سربازهای دشمن میرسند.》
همسایهها همگی فرار میکردند. حتی بعضیها با پای لخت و بدون کفش میدویدند. رحمان مرتب میپرسید:《 چی شده؟ پس بابا کجاست؟》
با ناراحتی گفتم:《 بابا میآید. ناراحت نباش.》
پشت سرم را نگاه کردم. گفتم شاید ماشینی پیدا کنم و سوار شوم. یکی دوتا ماشین از کنارم رد شدند. برایشان دست بلند کردم. پر بودند و نایستادند.
خمپارهها اطراف را می.کوبیدند. صدای سوت خمپاره و بمب، دشت را پر کرده بود. مرتب پشت سرم را نگاه می کردم. نگران علیمردان بودم. الان کجا بود؟ با خودم فکر کردم اگر توی مسیر بدوم، بهتر است. شاید ماشینی جا داشت و مرا و بچههایم را سوار کرد.
مررم مثل مور و ملخ میدویدند و میرفتند سمت گیلانغرب. بعضیها گریه میکردند، بعضیها فریاد میکشیدند. هیچکس به فکر دیگری نبود. هرکس تلاش میکرد خودش را نجات دهد. با خودم گفتم:《 با این دوتا بچه، تا کجا میتوانم بروم؟》
یک لحظه گفتم به سمت کوه بروم، میتوانم توی غاری پنهان شوم. اما اگر به سمت کوه میرفتم، حتماً مرا میدیدند و برایم توپ میانداختند. تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدهم .پشت سر را که نگاه کردم، تراکتوری دیدم که پشتش بارکش بسته بودند و به سمت ما میآمد. مردم زیادی توی قسمت عقبی تراکتور نشسته بودند. ایستادم و دستم را به طرف مردمی که توی بار تراکتور بودند، تکان دادم و فریاد زدم:《 بایستید. ما را هم سوار کنید... به خاطر بچههایم. بچه با من است، کمک کنید.》
راننده وقتی بچههایم را دید که گریه میکنند، ایستاد و فریاد زد:《 جا باز کنید، اینها را هم با خودمان ببریم.》
باعجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم.
وقتی رحمان را هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشهای ایستادم و دست بچههایم را گرفتم.
مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا، با وحشت به جماعت فراری نگاه میکردند. توی تراکتور، احساس کردم دستها و شانههایم درد میکند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیدهام.
تراکتور کمی که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت:《 بقیه راه را خودتان بروید.》
همه ریختیم پایین. دوباره دست بچهها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یککم جلوتر، نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل میکردم، بعد او را زمین میگذاشتم و رحمان را بغل میکردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمیآمد.
پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانوادهام شور میزند. زیرلب گفتم:《خدایا، کمک کن خانوادهام را پیدا کنم.》
رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه میکردند
وقتی دیدم چقدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. هردو را بغل کردم و گفتم:《 نترسید بچهها. تا من هستم، نمیگذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مرده باشم.》
وقتی این حرفها را زدم، دیدم خیالشان کمی راحت شد.
به گیلانغرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم. توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلانغربی، با تفنگهاشان این طرف و آن طرف میدویدند. چندتا نظامی، با ماشین جلویم ایستادند و گفتند:《 خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. اینجا امن نیست.》 سرم را تکان دادم و گفتم:《 اول باید خانوادهام را پیدا کنم.》
دلم شور میزد. توی شهر، هر چه گشتم، خانوادهام را پیدا نکردم. از این و آن، احوالشان را پرسیدم. کسی خبر نداشت. برگشتم و اول راهی که به سمت گورسفید میرفت، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی میزد. مرتب سرک میکشیدم تا شاید یکی از فامیلها را پیدا کنم. مردم میدویدند و به من تنه میزدند و میرفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، میدویدند و از اینکه آن وسط ایستاده بودم، تعجب میکردند.
یک دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی حشمت و چند نفر از فامیلها را دیدم. از خوشحالی، داییام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچهها را بغل کرد و بوسید. پرسید:《 مادرت و بچهها را ندیدی؟》
با گریه گفتم:《 نه خالو. الان همین جا ایستاده ام، شاید آنها را پیدا کنم.》 سرش را تکان داد و گفت:《 من هم میایستم. نگران نباش، الآن میرسند.》
چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازه سالی میگذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه میشدم. رو به داییام کردم و گفتم:《 خالو، اگر بچهها را برایم بگیری، برمیگردم. شاید آنها را پیدا کنم.》
سری تکان داد و محکم گفت:《 لازم نیست بروی. همینجا بمان.》
در حال حرف زدن بودیم که تانکی کنارمان ایستاد. داییام با کنجکاوی به تانک نگاه کرد. من هم که خوب دقت کردم، سر لیلا را دیدم که از در تانک بیرون آمده بود. داییام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون.
بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود. کمک کرد تا همهشان از روی تانک پایین بیایند. مادرم و بچهها را بغل کردم. تانک را گِل گرفته بودند. آنقدر بدنهاش داغ بود که احساس میکردی دستت می سوزد. پدرم همراهشان نبود. وقتی پرسیدم، مادرم گفت ایستاده تا گوسفندها را جای امنی بگذارد و احتمالاً توی راه است.
داییام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت:《 خدا خیرتان بدهد. خدا نگهدارتان باشد. شما این بچهها را نجات دادید.》
سرباز بیچاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از سر و رویش میچکید. ترسیده بود. سنی نداشت. خوب که نگاه کردم، دلم برایش سوخت.
مادرم گفت:《 خدا خیرش بدهد، جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچه ها میدویم و خسته شدهایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.》
سیما رو به من کرد. لباسم را کشید و گفت:《 ولی توی تانک داشتیم خفه میشدیم! آن آقای سرباز سرم را بلند کرده بود تا بتوانم خوب نفس بکشم.》
مادرم گفت:《 بچهها گرمازده شده بودند و ضعف میکردند. مجبور بودم نوبتی سر بچهها را از تانک بیرون بیاورم تا حالش جا بیاید.》
به لیلا و ستار و سیما و جبار نگاه کردم. دستهاشان را روی گوششان گذاشته بودند و فشار میدادند. پرسیدم:《 چرا گوشتان را فشار می دهید!؟》
سیما با ناراحتی گفت:《 آنقدر سر و صدای تانک زیاد بود که گوشم درد گرفته. سرم گیج میرود.》
#ادامه_دارد
🆔 @m_setarehha
🌻 مولی امیرالمومنین عليه السلام:
🍀 لا تُشعِر قَلبَكَ الهَمَّ عَلَى مَا فَاتَ فَیَشغَلَكَ عَنِ الِاستِعدَادِ عَمَّا هُوَ آت.
🍀 افسوس های گذشته را در دل خود بیدار مکن، زیرا تو را از آمادگی برای پیروزی باز می دارد.
📚 غرر الحکم، ص 766.
#حدیث_روز
🆔 @m_setarehha
📚راستگو
پادشاه پروانگان را خبر آوردند که شمعی آمده است که پروانهها را در آتشش میسوزاند و نیست میگرداند.
پادشاه پروانگان مخبران را تَغیّر (پرخاش) کرد که چرا دروغ میگویید؟
مخبران قسم یاد کردند که از درست گویانیم
سلطان گفت: تا دروغ شما بر من معلوم شود، خود مااموری گسیل میدارم تا مرا از شمع خبر آرد.
ماموری برفت و شمع را دید که پروانگانی چند در حریم او بال و پر سوختهاند و مردهاند
مأمور به خدمت سلطان شد و بگفت: خبر درست است.
سلطان غضب کرد که: تو از دروغگویانی
و مأموری دیگر گسیل داشت تا پادشاه را از شمع خبر آرد. مامور دوم نیز بدید، آنچه اولی دیده بود، و به خدمت سلطان آمد که: خبر درست است
سلطان بر او نیز خشم گرفت و از دروغگویانش خواند. سومین مامور، چون به محل واقعه برفت، نور را دید و تاب نیاورد. دل به نور داد و در نور فرو شد و جان بداد.
فردا شد و سلطان در انتظار که مامور فرا رسد، اما مامور به خدمت حاضر نشد. سلطان را اشک در چشم آمد. حاضران از علت گریه پرسیدند.
سلطان گفت: خبر راست بود.
گفتند: اما آن مأمور که گسیلش داشتید هنوز نیامده است
سلطان گفت: آن پروانه که شمع ببیند و زنده بماند، پروانه نباشد، که خفاشش باید خواند.
آن پروانگان که برفتند و خبر از شمع آوردند، راستگو نبودند.
هر چند درست گفتند، اما او که سوخت و از او اثر نماند، درستگویی بود که راست گفت.
او پروانهای بود که خود نور شد
#داستان_آموزنده
🆔 @m_setarehha