🌻 امام صادق عليه السلام:
🍀 نفَسُ المَهمومِ لِظُلمِنا تَسبیحٌ وَ هَمُّهُ لَنا عِبادَةٌ.
🍀 آنکه برای ظلمی که به ما وارد شده، اندوهگین باشد، نفسش تسبیح و حزنش عبادت است.
📚 بحار الأنوار، ج 44، ص 284.
#حدیث_روز
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🚩تمام تحولات افغانستان در ساعاتی که گذشت.
🌎نماینده ی پارلمان افغانستان
🔴سخنان تکان دهنده نماینده پارلمان افغانستان؛ ننگ بر آمریکا و اروپا که ما را در این شرایط قرار دادند، ما از آنها منزجریم!
🔻محبوبه سراج، نماینده پارلمان افغانستان در گفتگو با شبکه TRT: "این تصمیمات آمریکا و اروپا بود که افغانستان را در این وضعیت قرار داد؛ افغانستان 200 سال به عقب خواهد برگشت و دیگر هیچ امیدی باقی نخواهد ماند"
🌎 ایندیپندنت
🔻 میلیاردها دلار تجهیزات نظامی آمریکایی به دست طالبان افتاد
🔻در جریان پیشرویهای طالبان در شهرهای کلیدی افغانستان، نیروهای این گروه میلیاردها دلار تجهیزات نظامی آمریکایی مانند خودروهای زرهی ضد مین، پهپاد و نفربر را در فرودگاه قندوز برای خود ضبط کردند.
🌎سی ان ان
🔻 سی ان ان به نقل از ارزیابی های اطلاعاتی جدید می گوید طالبان احتمالا ظرف ۷۲ ساعت، شهر کابل را محاصره می کند.
🌎سقوط مرکز سه استان دیگر افغانستان
🔻طالبان در ادامه پیشرویهای خود، امروز مرکز سه استان دیگر افغانستان را در شرق این کشور و در نزدیکیهای کابل به کنترل خود درآوردند.
🔻امروز با سقوط مراکز استانهای پکتیکا، پکتیا و کنر تعداد مراکز استانهایی که در ده روز گذشته به تصرف طالبان در آمد به ۲۱ استان رسید.
🔻هم اکنون ۱۳ استان که در مقایسه با استانهای سقوط کرده مساحت کمتری دارند در کنترل دولت است.مهمترین شهر و مرکز استانی که طالبان تاکنون با وجود حملات متعدد نتوانسته اند به کنترل خود دربیاورند شهر مزار شریف مرکز استان بلخ در شمال افغانستان است.
🌎فوری مزار شریف
👈 نیروهای طالبان وارد شهر مزارشریف شدند.
🌎طالبان
🔻طالبان با تصرف ساختمان های رادیو و تلویزیون در قندهار، پخش اخبار خود از طریق رادیو در قندهار را آغاز کرد.
🌎سهیل شاهین سخنگوی طالبان
🔻اخیراً دولت کابل تبلیغات بی اساس و شرورانه ای را آغاز کرده است ، که گاهی ادعا می شود ، امارت اسلامی(طالبان) مردم را مجبور می کند که دختران خود را به عقد مجاهدین طالبان در آورند. گاهی اوقات آنها می گویند که مجاهدین مردم را می کشند ، زندانیان و اسرا را می کشند و اتهامات مختلفی را مطرح کرده اند. همه اینها بی پایه و اساس هستند.
🌎طالبان
🔴با سقوط مزار شریف تمام نوار شمالی افغانستان هم به تصرف طالبان درآمد
🔻نیروهای دولتی در مرکز افغانستان محاصره شده اند و دولت تنها مرز کوچک و نا امنی با پاکستان دارد
🔻گفته میشود طالبان تا تخلیه کامل کابل توسط قدرت های خارجی صبر خواهد کرد و سپس حمله به پایتخت افغانستان شروع خواهد شد.
🌎خبرنگار صداوسیما در کابل
🔻طالبان اکنون بر 90 درصد افغانستان تسلط یافته است
🔻طالبان وارد مزار شریف شده است و زندان این شهر را تصرف کرده است ؛تنها کابل و ولایات همجوار در کنترل دولت افغانستان است
🌎سیبیاس
🔴 اغلب دیپلماتهای آمریکایی طی 36 ساعت آینده کابل را ترک میکنند
🔻شبکه سیبیاس آمریکا گزارش داد که واشنگتن درصدد است که اغلب کارمندان سفارت خود در کابل را طی 36 ساعت آینده از این کشور خارج کند.
🔻نفراتی که انتظار میرود در کابل باقی بمانند عبارتند از سفیر، تعدادی از نیروهای امنیتی و مهندسین ناظر بر امحای مواد و اسناد حساس در سفارت.
🌎افغانستان/ازبکستان
🔺هم اکنون مرز حیرتان / انبوه ماشینهای نظامی افغانستان در حال
عقب نشینی به سوی ازبکستان هستند.
🔻به گفته برخی منابع مارشال دوستم و عطامحمد نور تنها مدافعان جدی افغانستان نیز به سوی حیرتان فرار کردهاند
🌎اخطار بایدن به طالبان
🔻رییس جمهور آمریکا در بیانیهای اعلام کرد: به نمایندگان طالبان در دوحه هشدار دادیم هر اقدامی از سوی آنها که نیروهای آمریکایی یا دیپلماتهای ما را در خطر قرار دهد، با واکنش نظامی سریع و محکم ما مواجه خواهد شد.
🌎ودرآخر🔻
👈حضور طالبان در منزل مارشال دوستم(فرمانده بانفوذ افغانستان)
http://eitaa.com/akhbaremoqavemateislami
🆔 @m_setarehha
✅ درس دوم : هوش شناختی
هوش شناختی چیست و دارای چه اهمیتی می باشد ؟
هوش شناختی از چه زمانی در فرزند شکل می گیرد ؟
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
#دختر_شینا
قسمت بیستم
فصل شانزدهم
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه، تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد. کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش، پر از دست نوشته های جور واجور بود.
گفت: «این ها یادگاریهایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول، پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد، مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق، چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سليقه خودش پردهاش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانوادههایشان از راه رسیدند و هر کدام، در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم، دوماهه باردار بود. صبحهای زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
زندگی در پادگان ابوذر، با تمام سختیهایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب، با صدای ضد هواییها و پدافند پادگان، از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین، هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش، کلافه شده بودم و از ترس میلرزیدم.
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کمکم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت.
بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که همشهری بودیم. در پادگان، زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی، جالب بود. بعد از نماز صبح میخوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها میرسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرفهای صبحانه را میشستیم و با زنها، توی یک اتاق جمع میشدیم و مینشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمهها را می دادیم به بچه ها. آنها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانوادهاش، قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان، از خواب بیدار شدم، گوشهی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستاییهایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفتهای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما میخواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا میجنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همانطور که جلو می رفتیم، تانکها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم، برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها، با رزمنده ها حرف می زد و برمیگشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانکها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقیهاست.»
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبۀ کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد، مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سالتر، با دیدن من و بچهها، انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف میزدند و سمیه را بغل میگرفتند و مهدی را میبوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه، میپرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد، کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی میخوردند.
بعد از ناهار، صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیاتها حرف میزد که انگار آنها آدم بزرگاند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند.
موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو میرفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.»
گفت: «می ترسی؟!»
گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.»
پسربچهای چهارده، پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچارهاش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلیها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!»
محکم جوابم را داد: «میجنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.»
حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.»
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچهها، این جوانها، این رزمندهها می سوزد.»
گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفهمان این است: دفاع؛ شما زنها هم وظیفه دیگری دارید: تربیت درست و حسابی این جوانها. اگر شما زنهای خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمیشدند.»
گفتم: «از جنگ بدم میآید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
#ادامه_دارد
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🌻 مولا على عليه السلام:
🍀 الكَذّابُ و المَيّتُ سَواءٌ؛ فإنّ فَضيلَةَ الحَيِّ علَى المَيّتِ الثِّقَةُ بهِ، فإذا لَم يُوثَق بكَلامِهِ بَطَلَت حَياتُهُ.
🍀 دروغگو و مرده يكسانند؛ زيرا برترى زنده بر مرده به اعتماد بر اوست. پس اگر به سخن او اعتمادى نشود، زنده نيست.
📚 غررالحكم، ح 2104.
#حدیث_روز
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
⁉️سوال۱
آیا امام حسین علیهالسلام دختری بنام رقیه داشتهاند؟
🖊 پاسخ:
شیخ مفید تعداد دختران امام حسین علیه السلام را دو تن به نامهای فاطمه و سکینه نامیده است، ولی این تنها نقل ما نیست بلکه ما نقل های دیگری هم داریم که تعداد دختران امام را بیش از دوتن ذکر کرده است، نظیر:
۱) کتاب مطالب السَّئوول ابن طلحه شافعی که نَسَب شناس است و کار تخصصی انجام داده در حالی که شیخ مفید نسب شناس نیست.
۲) مناقب ابن شهرآشوب مازندرانی، ایشان تعداد دختران امام حسین علیهالسلام را سه یا چهار دختر ذکر کردهاند.
این منابع از نظر اعتبار یکسان هستند پس احتمال اینکه امام حسین علیه السلام دختر دیگری غیر از این دوتن داشته باشد از نداشتن آن کمتر که نیست بلکه بیشتر هم هست.
🏴🚩🏴🚩🏴🚩
⁉️ سوال۲
چرا در منابع اولیه حرفی از خرابه ی شام به میان نیامده و چنین نقلی در این موضوع نداریم؟
🖊پاسخ:
⚛ اولاً خرابه شام در منابع ذکر شده است. در کتاب کامل بهایی از عمادالدین طبری شیعی متعلق به قرن هفتم آمدهاست. عمادالدین طبری از جانب علمای بزرگ شیعه توثیق شدهاست.
عمادالدین طبری میگوید داستان خرابه شام و شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام در کتاب حاویه از قاسم بن محمد مامونی که او مطالبی پیرامون کارهای خلاف بنیامیه نوشته و گرد آوری شده است.
عمادالدین طبری معاصر سیدبنطاووس است. سیدبنطاووس در لهوف مطالبی دارد که مورخان و مقتل نویسانِ پیش از او چنین نقلی را نیاوردهاند. حال سوال اینجاست چگونه ما مطالبی که سید ابنطاووس در کتابش نقل کرده و در هیچ کتاب دیگری نقل نشده است را چشم بسته میپذیریم ولی مطالب مستند عمادالدین طبری که در سلامتش شک نداریم و معاصر سیدابن طاووس است را نپذیریم‼️
شیخ عباس قمی میگوید: آثار، کتابها و منابعی در دست ایشان بوده که دیگران از آن بهره نبرده بودند. پس میتوان این قضیه را نیز پذیرفت.
⚛ اگر مرقد حضرت رقیه سلامالله علیها در مکان دیگری غیراز شام واقع شده بود امکان داشت کسی تردید کند و بگوید این قضیه ساختگی است، اما وجود مرقد ایشان در شام، خود دلیل بر وجود ایشان است زیرا اگر چنین چیزی صحت نداشت در شام که پایگاه بنیاُمیه و دشمنان قسم خوردهی اهلبیت علیهمصلواتالله حضور داشتند، چگونه اجازه میدادند چنین مرقدی برای قرن ها در آنجا بدرخشد و جلوهکند
⚛ اینکه علمای بزرگ و برجسته به زیارت ایشان میروند، نذرها میکنند و خواستههایشان اجابت میشود نیز دلیل وجود داشتن چنین دختری برای امام حسین علیهالسلام است.
♻️ نتیجهاینکه:
🌱این منابع از نظر اعتبار یکسان هستند و نمیتوانیم بگوئیم فقط نقل شیخ مفید برای ما ملاک و مفید است.
پس احتمال اینکه امام حسین علیهالسلام دختر دیگری غیر از این دوتن داشته باشد کمتر که نیست بلکه از نداشتن آن بیشتر هم هست.
#عقائد
#امامت
#شبهات_محرم
🆔 @javadheidari110
🆔 @m_setarehha