🔴طرح| مصدق سیلی اعتماد به آمریکا را خورد
🗓 سالروز کودتای آمریکایی 28مرداد
#عاشورا
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴
🏴🏴
#اعمال روز عاشوراء
۱ـ عزاداری بر امام حسین(علیه السلام) و شهدای کربلا، در این مورد از امام رضا(علیه السلام) نقل شده است:
هر کس کار و کوشش را در این روز، رها کند، خداوند خواستههایش را برآورد و هر کس این روز را با حزن و اندوه سپری کند، خداوند قیامت را روز خوشحالی او قرار دهد.
۲ـ زیارت امام حسین(علیه السلام).
۳ـ روزه گرفتن در این روز کراهت دارد؛ ولی بهتر است بدون قصد روزه، تا بعد از نماز عصر از خوردن و آشامیدن خودداری شود.
۴ـ آب دادن به زائران امام حسین(علیه السلام).
۵ـ خواندن سوره توحید هزار مرتبه.
۶ـ خواندن زیارت عاشورا.
۷ـ گفتن هزار بار #ذکر «اللّهم العن قتلة الحسین(علیه السلام).»
روز دوازدهم محرم
ورود کاروان اسیران کربلا به کوفه و شهادت حضرت سجاد(علیه السلام) در سال ۹۴ ه .ق.
📚پینوشتها:
۱- مصباح کفعمی، ص ۵۰۹٫
۲- فرهنگ عاشورا، ص ۴۰۵، جواد محدثی.
۳- وسائل الشیعه، ج ۵، ص ۳۹۴، حدیث ۸.
🏴🏴
🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴
#عاشورا
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
عکس بالا، صحنه به دار کشیدن #نُه_آزادیخواه_تبریزی در شهر تبریز بدست لشگر قزاق روس در سال ۱۲۹۰ روز عاشوراست.
❌ هنگامی که روسها در حال به دار کشیدن آزادیخواهان و دلاوران تبریز در روز عاشورای سال ۱۲۹۰ بودند، صدای طبل و سنج از کوچه پس کوچه های تبریز شنیده میشد 👈 و مردم تبریز در حال عزاداری برای امام حسین علیهالسلام بودند.
⛔️ فرمانده فوج قزاق روس اینگونه تعریف میکند👇
"خیلی میترسیدیم که آن جمعیت عظیم عزادار حسینی، به آزادیخواهان مبارز تبریزی بپیوندند، در آن صورت چه بر سر ما میآمد !!"
‼️ اما جمعیت #عزادار_حسینی، فقط عزاداری و گریه کردند و علم بر دوش کشیدند!!
و تعزیهخوانی راه انداختند و به اعدام ۹ دلاور آزادیخواه خود هیچ توجهی نکردند‼️
🔴 میدانید چرا⁉️
👈چون سیاست را از دین جدا میدانستند
و در حالی که ۹ دلاور تبریزی بر سر دار بودند، غذاهای نذری خود را گرفتند و به خانههایشان رفتند!!
⁉️آیا هدف قیام امام حسین، فقط این بود که مردم گریه کنند⁉️
یا اینکه درس عبرت بگیرند و هشیار باشند که #مورد_ظلم_اجنبی_و_منافق_خودی قرار نگیرند⁉️
#عاشورا برای ۱۴۰۰سال پیش نیست.
👈عاشورا همین امروز است. و پیدا کردن مسیر و تکلیف در غیاب امام معصوم سخت و سختتر👉
✅ صــــرفا برای عبرت...!!
⚠️ولی دیر شده بود
🔹بعد از واقعه عاشورا حدوداً 35 هزار نفر در یاری اهل بیت کشته شدند ولی اصلا ارزش کار اون 72 نفر رو نداشت...
1⃣ گروه اوّل توابیّن بودند؛
همونهایی که روز عاشورا سکوت کردند، بعد از شهادت همگی قیام کردند تقریباً همه کشته شدند. 5000 نفر...
⚠️ولی دیر شده بود
2⃣ گروه دوّم مردم مدینه بودند؛
بعد از عاشورا قیام کردند همگی کشته شدند حدود 10 هزار نفر. یزید گفت: لشکری که به مدینه حمله کنه، سه روز جان و مال و ناموس مردم مدینه برايش حلاله.
⚠️ولی دیر شده بود
3⃣ گروه سـوّم مختار بود که بعد از جنگهای فراوان و کشته شدن حدود 22 هزار نفر. گر چه قاتلان امام مظلوم (علیه السلام) را قصاص کرد...
⚠️ولی دیر شده بود
1️⃣ مردمی که در مدینه هنگام خروج امام حسین (علیه السلام) همراهیش نکردن...
2️⃣ مردمی که هنگام ورود امام حسین (علیه السلام) به کوفه کمکش نکردند...
👈 همه بعدها به کمک امام رفتند...
⚠️ولی دیر شده بود
✳️ امام سجاد (علیه السلام) هم استقبال خاصّی از این حرکتها نمیکردند.
«چون دیر شده بود.»
🔻حدود 35 هزار نفر کشته شدند امّا دیر شده بود.
👌خیلی فرق هست بین اون 72 نفری که به موقع به یاری امامشون رفتند...!
⚠️ ما باید مراقب باشیم که از امام خودمون عقب نیفتیم.
☝🏼الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ، وَالْمُتَاَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ وَاللّازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ_
🔺هر که بر ایشان تقدم جوید از دین بیرون رفته و کسى که از ایشان عقب ماند به نابودى گراید.
#عصر_عاشورا
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
1_447334039.mp3
7.98M
امشب به صحرا بی کفن
جسم شهیدان است...🥀
شام غریبان است...
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
⬛️🕯⬛️🕯⬛️🕯⬛️
#شام_غریبانه
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🌻 امام سجّاد عليه السلام:
🍀 عجِبتُ لِمَن يَحتَمي عنِ الطَّعامِ لِمَضَرَّتِهِ و لا يَحتَمِي مِنَ الذنبِ لِمَعَرَّتِهِ!
🍀 در شگفتم از كسى كه از خوردن غذايى كه برايش ضرر دارد پرهيز مى كند، اما از گناه، كه مايه ننگ و رسوايى است پرهيز نمى كند!
📚 ميزان الحكمه، ج 4، ص 264.
#حدیث_روز
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴
🏴
🚩
پرســـ❓ــش
⁉️ آیا امام سجاد علیه السلام، با یزید بیعت کردند؟
پاســـ🖊ــــخِ استاد حیــــــدرے "زیدعزه"
1⃣ بر حسب این روایت «... إن يزيد بن معاوية دخل المدينة وهو يريد الحج فبعث إلى رجل من قريش فأتاه فقال له يزيد: ...»📚کافی، کلینی، ج8، ص235
برخی گمانکردهاند، امام سجاد با یزید بیعت کرده است.
در حالیکه در ابتدای حدیث نقل شده است: یزید بن معاویه به قصد انجام حج داخل شهر مدینه شد اما طبق آنچه نزد محققین و مورخین ثابت است، عدم ورود یزید به مدینه منوره در ایام خلافتش میباشد. لذا روایت موضوعاً ساقط است و اینکه عبارت (یزید به قصد حج به مدینه آمد) در متن حدیث آمده و از علائم کذب خبر این است که خبری که تواتر از شأنش است، متواتر نقل نشده باشد، و سفر یزید به حجاز در ۳ سال حکومتش را کسی نقل نکرده است و اگر راست بود، نقلش به تواتر میرسید.
اين روایت مخالف با امر قطعی و اجماعی تاریخی است زیرا یزید پس از شهادت امام حسین (علیهالسلام) هیچگاه وارد مدینه نشده است. لذا چون روایت حاوی موضوع تاریخی است، وقتی آن را با قاعدهی عقلایی از حیث تاریخی عرضه میکنیم، مشاهده میکنیم با امر قطعی تاریخی در تعارض است. و این یک علت در وهن و ضعف خبر است که موجب اسقاط روایت از درجه حجیت میشود.
2⃣حضرت در صحيفه سجاديه اينگونه ميفرمايند: «بار خدايا مرا به جهاد با دشمنانت در راه خودت، ......ياري بفرما، كه با كمكش در زمرة سعادت يافتهگان از دوستانت در آييم و در زمره كساني كه با شمشير دشمنانت شهادت يافتهاند قرار گيريم.»📚صحيفهی سجاديه، دعاي اول، ص29 (بند 30)
و در جايي ديگر ميفرمايند كه: «القتل لَنا عادة و كرامتنا الشهادة» «كشته شدن عادت ما و شهادت باعث كرامت ما ميباشد»📚مجلسي، محمدباقر، بحارالانوار،ج45،ص188
♻️نتیجه اینکه:
حضرت امام سجاد علیهالسلام هیچگاه با یزید بیعت نکردند زیرا موضع ایشان در برابر بنیامیه و یزید همان موضع امام حسین علیهالسلام میباشد.
#عقائد
#امامت
#شبهات_محرم
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @javadheidari110
🆔 @m_setarehha
◼ ️بعد از واقعه عاشورا حدودا 3 مرتبه 3 گروه به ندای #هل_من_ناصر امام حسین علیه السلام لبیک گفتند :
🔹 گروه اول #توابین بودند
همانهایی که روز عاشورا و قبل از آن سکوت کردند همگی قیام کردند تقریبا همه کشته شدند 5000 نفر « ولی #دیر_شده_بود » .
🔹 گروه دوم مردم #مدینه بودند
بعد از عاشورا قیام کردند همگی کشته شدند حدود 10000 نفر یزید گفت لشکری که به مدینه حمله کند 3 روز جان و مال و ناموس مردم مدینه برایش حلال است آورده اند اهل بیت امام سجاد(ع) را در این زمان از مدینه خارج کردند،در یک صحرا، تا در مدینه شاهدجنگ نباشند. ولشکریان جنایتکار یزید ازهیچ جنایت وخیانتی کوتاهی نکردند و 10000 نفرهم شهید شدند.
*« اما #دیر_شده_بود »* .
🔹 گروه سوم #مختار بود که بعد از جنگهای فراوان و کشته شدن حدود 15000 نفر شکست خورد و حدود 7000 نفر هم از اسرا گردن زده شدند . مجموعا حدود 20000 نفر کشته شد ، «اما #دیر_شده_بود»* .
🔹مردمی که در مدینه هنگام خروج امام حسین علیه السلام همراهیش نکردند و مردمی که هنگام ورود امام حسین علیه السلام به کوفه کمکش نکردند ، همه بعد ها به کمک امام رفتند ,«ولی #دیر_شده_بود» .
🌸 امام سجاد هم استقبال خاصی از این حرکتها نمی کردند «چون #دیر_شده_بود».
🔹حدود 35000 نفر کشته شدند
«اما #دیر_شده_بود» .
☝️خیلی فرق هست بین آن 72 نفری که به موقع به یاری امامشان رفتند با این 35000 نفری که بعد از شهیدشدن امام حسین(ع)قیام کردند .
👌ما باید مراقب باشیم
از امام خودمان عقب نیفتیم .
️الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ، وَالْمُتَاَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ وَاللّازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ، هر که بر ایشان تقدم جوید از دین بیرون رفته و کسى که از ایشان عقب ماند به نابودى گراید.
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
اداره رسانه و فضای مجازی اداره کل روابط عمومی و امور بین الملل حوزه های علمیه خواهران برگزار می کند
نخستین دوره از سلسله دوره های آموزشی سواد رسانه و فضای مجازی
🔸#دوره_مقدماتی_فضای_مجازی 🔸
ویژه طلاب خواهر سراسر کشور
📆زمان ثبت نام : ۲۶ مرداد تا ۴ شهریور ماه ۱۴۰۰
💻زمان دوره : ۷ تا ۲۱ شهریور ماه
(به مدت ۱۰ ساعت )
❇️استاد دوره : مدرس برجسته کشوری مهندس مصطفی ضابط ( رزومه استاد )
💠ویژگی های دوره :
◽️پشتیبانی آنلاین
◽️صدور گواهینامه
◽️ارتباط مستقیم با استاد
◽️ایجاد شبکه ارتباطی بین فراگیران
🔴جهت ثبت نام به لینک زیر مراجعه فرمایید
http://poll.whc.ir/853197
🔷کسب اطلاعات بیشتر : @resanehsho
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
#دختر_شینا
قسمت بیست و دوم
یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه، این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.»
خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: « تو هم حاضر شو. میخواهیم برویم بازار.»
اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: « کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.»
لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند، با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر، بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی، بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «بهبه قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.»
خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.»
بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(علیه السلام) می طلبدت دیگر.»
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!»
همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد، گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها، تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم: «پس تو چی؟!»
موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.»
گفتم: «نمی روم، یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که میدانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(علیهالسلام) بکن. بگو امام رضا(علیهلسلام)، شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست میگویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من...»
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات میآورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقتها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگ،ر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین. خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت میخواهد.»
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومیاش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومیاش هم به خیر شد؟!»
خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت: «مرخصی ساعتی میگیرم.»
گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد.»
گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.»
گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانمها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.»
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصیام را گرفتم، اما حیف، نشد.»
دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.»
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش میشد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.»
گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.»
#ادامه_دارد
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
دمنوش شفابخش🥤
دوستی نوشتند وقتی کرونا گرفته بودند باخانوادهشون این دمنوش رو میل کردند و به دوستان و فامیلشون هم سفارش کردند که میل کنند اونا هم مصرف کردند عالی بوده.
نوشتن الحمدلله الان هم که سلامت هستند گاهی این دمنوش رو میل میکنند ولی چون طبع این دمنوش خیلی گرمه میزان مصرف رو کمترش کردن
☕️ البته کسی که کرونا داره روزی سه، چهار تا لیوان میل کنند.
♦️دستورش رو هم فرستادند
➕ ۱۴عدد عناب
➕ یه بند انگشت زنجفیل
➕ یک قاشق مربا خوری زنیان
➕ ۴ عدد میخک
اینها رو داخل فلاسک ابجوش میریزین نیم ساعت بعد اماده است. نوش جان کنید و بيماران و این دوستمون رو دعا کنید.
"اللهماشفکلمریض"
🥀 🚩 🥀 🏴 🥀 🚩 🥀 🏴🥀 🚩 🥀
کرونا هست ولی پرچم تو پابرجاست
نفسی هست اگر، از اثرِ ذکرِ شماست
این مُحرم عَلَمت مثل همیشه بالاست
بأبی انت و اُمی به لب نوکرهاست
ما مریضیم که ذکر تو شفای دل ماست
اسمت اربابِ شهیدم به خدا رمزِ بقاست
#طبیبانه
#نسخههای_شما
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
ﺭﺍﻫﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﻭ. ﻋﻘﺐ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﻭ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﻊ ﯾﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﯼ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﻮ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﻮﻓﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ. ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﮕﯿﺮ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ
ﺑﯿﺎ. ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺍﺳﺘﺎﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭﯼ ﯾﺎ ﭘﻮﻟﯽ، ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻪ ﺑﺪﻫﺪ،
ﻣﻦ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﻮﻡ. ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻃﻼﻉ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﯾﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺑﺪﻫﺪ.
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﯾﮏ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﺑﺮ ﺍﺳﺖ، ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺣﻖ ﺷﻤﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﻣﺤﻔﻮﻅ
ﺍﺳﺖ. ﺟﺰﺍﯼ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﻣﺤﻔﻮﻅ ﺍﺳﺖ. ﻣﻨﺘﻬﯽ ﯾﮏ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺑﻠﻪ، ﯾﮏ ﺟﺎ ﻫﻢ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧﻪ. ﯾﮏ ﺷﺐ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻫﻢ ﻣﺮﯾﺾ . ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﺟﺎﻫﺎ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﮕﯿﺮ، ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻫﺮ
ﭼﻪ ﺟﯿﻎ ﻭ ﺩﺍﺩ ﮐﻨﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﻏﺮﺽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﭼﻪ ﺷﻘﯽ ﭼﻪ
ﮐﺎﻓﺮ ﭼﻪ ﻣﻮﻣﻦ ﺍﻻ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﺎﺯﺩ ﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺧﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﺿﺮﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﭼﻪ
ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﻢ ﻭ ﺯﯾﺎﺩﺵ، ﯾﺎ ﺩﯾﺮ ﻭ ﺯﻭﺩﺵ ﺩﺍﺭﯾﻢ؟
ﺗﺴﻠﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺑﺮ ﻭﻓﻖ ﻣﺮﺍﺩ ﻣﺎﺳﺖ.
📚ﺣﺎﺝ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺩﻭﻻﺑﯽ
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
🔴 گاندو۲ و شخصیتهای واقعی
1️⃣ - محمدعلی شعبانی (مشاور وزارت خارجه در حوزه تبلیغات و ارتباطات بین الملل)
= با نام محمدعلی موسی پور در سریال گاندو2
2️⃣ - عبدالرسول دری اصفهانی (عضو تیم مذاکره کننده برجام که به اتهام جاسوسی در زندان است)
= با نام اشرفی
3️⃣ - علی صدقی (صرافی صدقی و شرکا فعال در التهابات ارزی سال 91 و سال 97 که دیگر شریکش در صرافی حسین فریدون است)
= با نام صادقی
4️⃣ - حسین فریدون (شریک صدقی و یکی از بازیگران اصلی التهابات ارزی سالهای 91 و 97 که به چندین جرم در زندان بسر میبرد)
= با نام غلامرضا رحمانی
5️⃣ - کارلی مور گیلبرت (افسر mi6 که در حین مذاکرات برجام وارد ایران شد)
= با نام شارلوت والر
6️⃣ - جیسون رضاییان (جاسوس آمریکایی مبادله شده)
= با نام مایکل هاشمیان
7️⃣ - احمد عراقچی (معاون بازداشت شده بانک مرکزی بدلیل همکاری در اخلال ارزی سال97)
= با نام دکتر کمالی
و...
اینها تنها بخشی از شبکه نفوذ در سطوح بالای دولت لیبرال حسن روحانی است...
🔹بماند دستگیری جاسوس در دفتر مشاور اطلاعاتی رییس جمهور (آشنا)، عملیات پرستو توسط آفرین چیتساز در وزارت ارشاد و دهها جاسوس دستگیر شده در سطوح بالای سایر موضوعات کلیدی کشور....
یادآوری کنیم سخنان رهبرمعظم انقلاب در بهمن 94 و بعد از آن در خصوص مساله جدی نفوذ که نه توسط رییس جمهور امنیتی، نه وزیر اطلاعات نقاش و نه وزیرخارجه همیشه خندان جدی گرفته نشد!!
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha
#دختر_شینا
قسمت بیست و سوم
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد.
سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود.
همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم.
یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت، آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم، گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها، شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من، صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت، دگرگونم کرد. همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب، حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم.
رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل.
روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود، آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.»
هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده، شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...»
زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.»
زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.
فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان، جزو بهترین ماشین ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن، فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند، توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «می گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.»
زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: «بی انصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر.»
گفت: «غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم.»
رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی هایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت، بی تاب تر می شد. می گفت: «دیگر دارم دیوانه می شوم. پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم.»
بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی، دو روز پیش ما بود و برمی گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال ۱۳۶۴ بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: «صمد! این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها!»
قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری ام بود، نیامده بود. شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایهمان، خانم دارابی. خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!»
گفتم: «خوبم. خبری نیست.»
گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!»
به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.»
ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.»
به همین خاطر، همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.»
گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.»
خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.»
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد، حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند.
#ادامه_دارد
#محرم_1400
#با_ولایت_تا_شهادت
🆔 @m_setarehha