امروز فرق داشت
امروز با همیشه خیلییییی فرق داشت
زهرایی ک همیشه در حال عکاسی بود، امروز اما جور دیگری داشت برایش رقم میخورد
خیلی وقت بود ک منتظر رسیدن پیکر های مطهر بود
بهترین جا روی یکی از بالابر ها رو نگه داشته بود
نور و کادر رو تنظیم کرده بود
همه چیز رو آماده کرده بود تا ب محض رسیدن ماشین حامل شهدا بتونه بهتریننن عکس هارو بگیره
ولی ی دفعه همه چی ب هم ریخت
نوای حسین بود ک از گلوی پر از بغض همه بیرون میزد
جمعیت موج زیادی برداشت
و شهدا رسیدند
حلقه ی سربازی ک محکم دور تا دور ماشین رو گرفته بودن دستانشون از هم جدا نمیشد ک مبادا کسی آسیبی ببینه
قبل از اون همه ی خانم ها و بچها رو به کنار بلوار هدایت کردند تا مبادا کوچکترین آسیبی ببینن
و در اخر جمعیت عظیمی از مردم ک پشت سر ماشین حامل شهدا هروله کنان ب سر میزدند و میدویدند
اما من
من چه شدم؟
منی ک از یک ساعت قبل منتظر این لحظه بودم؟
دوربین چه شد؟
عکس های ک میخواستم ثبت کنم تا بمانند ب یادگار؟
من از آن لحظه فقط لرزش دستانم را ب خاطر دارم
من از آن لحظه قلبی ک در سینه ام جای نمیگرفت را ب خاطر دارم.
انگار آن لحظه هیچ در اختیار من نبود
زمین و زمان در گوشم میخواند ک باایست و حواست را جمع کن،
انسان های شریفی در حال عبور هستند
احترام کن
باایست و احترام کن
تمام قد حواست را جمع کن که نگاهت ازین پیکر ها جدا نشود ....
من اما
جدا نکردم نگاهم را
لنز دوربین را
جدا نکردم و همه ی توانم را جمع کردم که این لحظه را ثبت کنم
لنز دوربین را ب هر سختی بود بالا نگه داشتم
باید ثبت میشد این لحظات شریف و عزیز
این بی تابی ها در نبود خادمان این مردم غیور
باید ثبت میشد....
من توانستم افتخار ثبت این لحظات را به دست بیاورم
امیدم این است که شماهم آن روزِ حساب نام مارا ثبت کنید بین اسامی آنهایی ک شفاعتشان میکنید .....
#دلنوشته_ای_از_عکاسی_جوان