•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نهم
زمان زیادی نداشت، نمیخواست دکتر دیگر تحویلش نگیرد؛
برای اینکه ایرانیهای خاص کشورهای اروپایی آمریکایی را جذب کند زمان زیادی میگذاشت و حاضر هم نبود به همین راحتی از دستشان بدهد.
با همۀ ناراحتیها و توقعاتشان راه میآمد تا نتیجه بگیرد.
دکتر سختترین نبود برایش؛ اما کمی بدقلق بود که پریسیما فن خودش را بلد بود.
بلند شد و گفت:
- خواستم بهت بگم دارم نادر رو راضی میکنم همراهم بیاد ایران، نگران نباش!
- نادر؟
- همون که توی گروه ایرجه، کارای کنسرت رو انجام میداد. دفعۀ قبل دیدیش!
دکتر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یادم نمیآد، مهم هم نیست.
کمی با وسایل روی میزش ور رفت و گفت:
- ایران رفتن هم خوبه، هم بد. این دلشوره بدتره!
پریسیما ایستاد مقابل میز و گفت:
- منظورت؟
دکتر تکیه داد به صندلیش و گفت:
- خوبه چون بوی آب گندیدۀ توی جوبهای تهران میارزه به همۀ عطرای فرانسوی،
بده که مجبوری دل بکنی و بیای ساکن اینجا بشی که اگه کسی مثل من بیست سال هم توش ساکن باشه و به زبان و ادبیات اینجا بیشتر از زبان مادریش مسلط باشه بازم یه اجنبی حساب میشه و از بالادست بهش نگاه
میکنند.
⏳ادامه دارد...