•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_سیزدهم
آقاوحید برگههای گزارش مقابلش را مرتب کرد و در دلش کمی دادوقال راه انداخت؛
دوباره باید دستنوشتههایی را مرور میکرد که همهشان خط خوبی نداشتند. به خودش
وعده داد که بیشتر از سیوسه سال صبر کند، همهچیز درست میشود.
داشت میان گزارشها غوطه میخورد که ضرب انگشتی روی در، تمرکزش را بههم زد.
سر بالا آورد و نگاهش روی دستگیره ماند که پایین آمد و صدرا در قاب در ظاهر شد. سلام
آرامش را جواب داد و با لبخند محسوسی منتظر نگاهش کرد.
صدرا میان همۀ نیروها، با توجه به چهارچوبهای آقاوحید، سربهراهترین بود.
- ببخشید آقاوحید، یه موردی پیش اومده که باید خودم میاومدم!
آقاوحید عینکش را برداشت و چشمان عقابیش را در صورت صدرا گرداند. دقت
و ریزبینی فوقالعادهاش آقاوحید را هم به تعظیم وامیداشت؛ همیشه بهروز و دقیق
گزارشش را روی میز آقاوحید میگذاشت و میگریخت.
صدرا سکوت و نگاه منتظر آقاوحید را که دید کمی به خودش جرأت داد و از در فاصله گرفت و گفت:
- یه گزارش اول صبح داشتم، طول کشید تا بتونم متن رو رمزگشایی کنم؛ اینه که دیر شد. بعدم حس کردم مهمه، خودم اومدم!
همزمان با حرفش برگه را مقابل آقاوحید گذاشت و منتظر ایستاد.
آقاوحید میان صفحه تنها چند جمله دید؛ سر که بلند کرد صدرا هنوز ایستاده بود.
با دست اشاره کرد تا بنشیند و گفت:
- حال سامان خوبه؟
صدرا کمی صندلی را جلو کشید و گفت:
- حال سامان خوبه، حال من رو داره داغون میکنه!
آقاوحید برگه را مقابل صدرا گذاشت و یک خودکار هم کنارش.
-به هرحال سامان اگر خطا کنه، انگار تو خطا کردی! من هم ازت نمی پذیرم؛ یا تو درست توجیهاش نکردی، یا...
صدرا خودکار را برداشت و درجا گفت:
- چشم.
- حالا هم نشین اینجا، کار دارم؛ تمام برداشتت رو بنویس زیر این جملۀ سامان!
گزارش های قبلی رو هم بیا ضمیمه کن تا به یه نتیجۀ درست برسیم. توی همۀ این گزارشا که رابطا دادن، به نظرم این رو نمیشه ندید گرفت!
صدرا خودکار را برداشت و در عرض چند دقیقه نظرش را نوشت. میخواست برود،
اما قبلش باید حرفی را که در ذهنش بود میزد.
⏳ادامه دارد...
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_چهاردهم
کمی این پا و آن پا کرد تا آقاوحید سرش
را از روی برگهها بالا بیاورد.
آقاوحید حال صدرا را متوجه بود و هیچ نگفت. ناچار آرام از اتاق بیرون رفت و در را بست؛ چشمش را هم بست تا نفسی چاق کند که دستی روی شانه اش خورد.
-سالمی صدرا؟
میدانست که سر برگرداند با صورت خندان طاها مواجه می شود. طاها با دیدن صورت
کلافۀ صدرا لبخندش را جمع کرد:
-آقاوحید سالمه؟ کشتیش؟
صدرا دست طاها را از روی شانه اش پایین کشید و گفت:
-شوخی بیمزهای بود! گزارش تو رو داشت میخوند.
لبهای طاها درجا جمع شد و از کنار صدرا با قدمهای بلند گذشت:
-من رفتم گور خودمو بکنم!
صدرا هنوز نگاهش در انتهای سالن به طاها بود که در اتاق آقاوحید باز شد. برگشت سمت آقاوحید و احترام گذاشت. آقاوحید در را تا انتها باز کرد و گفت:
- بیا تو!
زیر لبش یک یاخدایی زمزمه کرد و وارد اتاق شد. روی صندلی نشست و منتظر ماند
تا آقاوحید شروع کند.
- گفتی سامان چند وقته مشغول شده؟
صدرا فهمید که ذهن آقاوحید درگیر شده است و این یعنی تا شب، تا فردا شب، تا
چند شب باید هر دقیقه و ساعت به سؤالهای او جواب بدهد.
- یه جلسهای برگزار شده توی مؤسسۀ ایرانیان تحولخواه، رابط ما سه ماه پیش خبر داد که برنامهای جدید مصوب شده که کلید کار خورده! دیگه از همون سه ماه پیش سیاهکار فعال شد با کمک سامان!
آقاوحید نگاهش روی صورت صدرا دور میزد و این برای صدرا خوب نبود. زودتر از آنکه آقاوحید حرف بزند خودش لب باز کرد:
- آقاوحید من همون موقع نوشتم و دادم، به نظرم مهم نیومد، با یه هفته تأخیر
دادم. چون اگر یادتون باشه درگیر پروندۀ موسیقی زیرزمینی بودیم.
نقطۀ جوش آقاوحید همینجا بود که صدرا تابهحال از کنارش گذشته بود. آقاوحید
تمام تلاشش را کرد و کنترل شده با صدرا پیش رفت؛ حالا وقت توبیخ نبود.
- صدرا تا فردا باید ریز این سه ماه رو بهصورت پیوسته تحویل بدی!
بدتر از این، شاید هم بهتر از این برای صدرا نبود. بلند شد و گفت:
- خیالتون راحت آقاوحید!
و قبل از فوران آتش اتاق را ترک کرد. ترک اتاق و شروع کار، چیزی حدود ده ساعت زمان برد از صدرا.
⏳ادامه دارد ⏳
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_پانزدهم
فردا صبح قبل از آنکه درب اتاق آقا وحید را به صدا دربیاورد، در اتاق خودش باز شد.
آقاوحید در چهارچوب در ایستاد و گفت:
- همه رو آوردی؟
صدرا به شک افتاد و نگاهی به پوشۀ توی دستش کرد:
- اِ ..... بله.
آقاوحید در اتاقش را بست و صدرا را جلو انداخت:
- بریم پیش امیر!
صدرا ایستاد:
- آقاوحید اول برا خودتون بگم؟