eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
43 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
623 ویدیو
24 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 🌸 امیرالمؤمنین علی عليه السلام:🌸 🍀 أقصِرْ رَأيَكَ على ما يَعنِيكَ. 🍀 رأى خويش را به چيزهايى كه مربوط به تو مى شود محدود كن. 📚 ميزان الحكمه، ج 4، ص 351. 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 بسیار زیباست حتما بخونید 🌸 خــــــدا دیــدنی است! مردی با خود زمزمه می کرد و می گفت: خدایا با من حرف بزن! 🌿یک سار شروع به خواندن کرد،‌ اما مرد نشنید. مرد فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن! 🌿آذرخش در آسمان غرید، اما مرد اعتنایی نکرد. مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟ بگذار تو را ببینم! 🌿ستاره‌ای درخشید، اما مرد ندید. مرد فریاد کشید: خدایا به من معجزه‌ای نشان بده! 🌿کودکی متولد شد، اما مرد باز توجهی نکرد... مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم... از تو خواهش می کنم... 🌿پروانه‌ای روی دست مرد نشست، و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد. 🔶وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّماواتِ‏ وَ الْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ🍃 و چه بسيار نشانه‏ ها در آسمانها و زمين است كه بر آنها میگذرند در حالى كه از آنها روى برمی‏گردانند🔶 (سوره یوسف آیــه 105) 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 خمس سهام عدالت 💠 سؤال: ۱. با توجه به اینکه واگذاری سهام عدالت به صورت اقساط (از محل سودِ حاصل از سهام)، بوده است آیا این سهام، متعلق خمس است؟ بر فرض وجوب، زمان تعلق چه زمانی است؟ ۲. دولت برای برخی از اقشار ضعیف، قیمت سهام را با تخفیف محاسبه کرده و تفاوت قیمت را از محل منابع خود تأمین کرده است، آیا به مقداری که دولت تخفیف داده نیز خمس تعلق می گیرد؟ ۳. حکم خمسِ سودهایی که قبل از آزادسازی (پس از سال 95) حاصل شده و به افراد پرداخت شده یا نشده است، چیست؟ ✅ جواب: ۱) پس از آزاد شدن سهام عدالت، مقداری که قابل فروش است، در اولین سال خمسی، خمس آن به قیمتی که خریدار دارد، باید پرداخت شود. ۲) در این صورت نصف سهام، متعلق خمس است و نصف دیگر در حکم هبه است و خمس ندارد. در هر دو صورت قبل، کسانی که برای گذران زندگی نیاز به این سهام و سود حاصل از آن دارند به نحوی که با تخمیس آن، سود حاصل از مابقی، کفاف زندگی در حدّ شأن آنها را نمی دهد، پرداخت خمس اصل سهام، واجب نیست. ۳) سودهای مذکور جزء درآمد سالی است که قابل وصول بوده است، که اگر در آن سال دریافت نشده و سال خمسی بر آن گذشته است، باید پس از دریافت، بلافاصله خمس آن پرداخت شود و اگر دریافت شده، حکم درآمد بین سال را دارد. 🆔 @leader_ahkam 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« پرواز »» «جمعی از دوستان شهید» دوم ارديبهشت بود. آماده حمله شديم. محمد تورجی را دیدم. با هم صحبت کردیم. گفت: انشاءالله عراقیها خودشان ارتفاعات را خالی کنند! من دعا میکنم بدون تلفات پیروز شویم. چون بیشتر بچه‌های ما هنوز از کربلای پنج مجروح هستند. ُ نیروی جدید به گردان ما نیامده بود. به خاطر کمبود نیرو گروهان حر منحل شد. گروهانهای عمار و ذوالفقار تقویت شدند! حالا با دو گروهان راهی ارتفاعات میشدیم. در تاریکی شب به سمت ارتفاعات میرفتیم. رمز عملیات یازهرا(س) بود. یکی از مسئولین لشكر آنجا بود. محمد ساک دستی خودش را به او داد و گفت: این پیش شما باشه. من برنمیگردم! شما بفرست اصفهان!! نيمه شب در سکوت کامل از ارتفاعات بالا رفتیم. باور کردنی نبود. در کل ارتفاعات گالن هیچ نیروی عراقی نبود. سنگرهای دشمن همگی خالی بود! در منطقه اسپیدار هم سنگرها خالی بود. بیشتر از این می ترسیدیم که این یک حقه نظامی باشد! ما فقط یک اسیر عراقی گرفتیم! سریع یکی از بچه ها جلو آمد. با اسیر صحبت کرد وگفت: بقیه نیروهایتان کجا هستند!؟ اسیر در جواب گفت: فرمانده ما برای کسب تکلیف به قرارگاه رفت. نیروهای ما هم به سمت پایین ارتفاع رفتند. فرماندهان ما گفتند: اگر ایران حمله کرد ما پاتک میکنیم و ارتفاعات را پس میگیریم. یک گروهان روی ارتفاعات پاسگاه پلیس مستقر شد. یک گروهان هم روی اسپیدار. خبر آزادی منطقه سریع پشت بیسیمها اعلام شد. نماز صبح را همانجا خواندیم. با روشن شدن هوا بیشتر نیروها در سنگرها مشغول استراحت شدند. کل روز مشغول پاکسازی منطقه بودیم. محمد نیروها را در سنگرها پخش کرد. هر لحظه احتمال پاتک بود. باید کاری کرد که کمترین تلفات را داشته باشیم. هوا تاریک شد. نقل و انتقال نیروهای دشمن زیاد شده بود. محمد با چند نفر از بچه ها رفت برای شناسایی. مسیر عبور نیروهای دشمن را شناسایی کرد. پشت بیسیم به بچه ها دستورات لازم را داد. تا هوا تاریک بود جابجایی نيروهاي ما انجام شد. آخر شب بود. بچه های لشكر 25 کرباخل در ارتفاعات مجاور ما با دشمن درگیر بودند. یکی از فرماندهان از پشت بیسیم تورجی را صدا کرد. بعد گفت: محمد یه کم برای ما مداحی کن. بچه ها رو ارتفاعات مجاور درگیر هستند. دعا کن کار سریع به نتیجه برسه. محمد یکبار دیگر شروع به خواندن کرد. همان اشعاری که برای شهید خرازی خوانده بود. صدای او در کل بیسیمهای منطقه پخش میشد. بعد هم برای پیروزی بچه ها در محور مجاور دعا کرد. عجیب بود. کار تصرف ارتفاعات توسط لشكر 25 کربلا خیلی سریع انجام شد. هوا هنوز تاریک بود. محمد به سنگر بالای تپه آمد. بعد مشغول نمازشب شد. نماز صبح را هم خواند و رفت پایین. محمد محل استقرار بچه ها را بررسی کرد و برگشت. وقتي به سنگر رسيد، سیداحمد را در آغوش گرفت و بوسید. بعد گفت: این هم آخرین خداحافظی ما!! بعد هم دستش را به کمر گرفت و گفت: نمیدانم چرا پهلویم درد میکند! هوا در حال روشن شدن بود. میخواستم بخوابم. محمد وارد شد و گفت: عراقی ً ها آماده پاتک هستند. فعلا بیدار باش. ٭٭٭ ساعت هفت صبح بود. پنجمین روز از ماه اردیبهشت. رفتم به سنگر روی قله. محمد تورجی جلوی سنگر نشسته بود. چهار نفر داخل سنگر دراز کشیده بودند. سنگر آنها کوچک بود. سقف آن هم از حلبی و چوب بود. داخل سنگر برادر اسدی معاون گردان دراز کشیده بود. در کنار او حسین دردشتی بود. برادر خدمتُکن بیسیمچی تورجی هم خوابیده بود. با محمدتورجی صحبت کردم. چند دقیقه بعد از آنها جدا شدم. رفتم پیش جواد مُحب فرمانده گروهان خودمان. وارد سنگر شدم. نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد فکر میکردم. یادم افتاد در ایام کربلای 5 یکبار با محمد صحبت میکردم. حرف از شهادت بود. ادامه دارد.........
محمد گفت: من در عملیاتی شهید میشوم که رمز آن یازهرا سلام الله علیها است. من هم آن زمان فرمانده گردان یازهرا سلام الله علیها باشم! نمیدانم چرا یکدفعه یاد این حرفها افتادم. خیلی دلشوره گرفتيم. یکدفعه صدای انفجار خمپاره آمد. برگشتم به سمت نوک تپه. گلوله دقیق روي سنگر فرماندهی خورده بود! به همراه یکی از بچه ها دویدیم به سمت نوک تپه. دل توی دلم نبود. همه خاطرات گذشته‌ای که با محمد داشتم در ذهنم مرور میشد. با اینحال به خودم دلداری دادم. میگفتم: هیچ اتفاقی نیفتاده. اما انفجار خیلی شدید بود. مطمئن بودم خمپاره شصت نبوده. بالای تپه شلوغ بود. برادر اسدی کمی جراحت داشت. اما حالش خوب بود. بچه ها سریع برانکارد آوردند. محمدتورجی وسه نفر دیگر را به پایین منتقل کردند. همه میگفتند: محمد شدید مجروح شده. خيلي نگران بودم. آنها را سوار آمبولانس كرديم و رفتند. تا ساعاتي بعد هیچکس خبری نداشت. نمیدانستیم چه شده. با خودم گفتم: اگر چیزی بود تا حالا به بچه ها اعلام میکردند. بارش خمپاره ها شدت گرفت. همه داخل سنگرها بودند. عراق آماده پاتک بود. بچه های یکی دیگر از گردانها در ارتفاعات کنار ما مستقر شدند. نیروهای پیاده عراق جلو آمدند. اجازه دادیم خوب به ما نزدیک شوند! ساعتی بعد نیروها از چندطرف به آنها حمله کردند. بچه ها راه برگشت آنها را بستند. تلفات سنگینی از آنها گرفتیم. این طرح محمدتورجی بود. با شجاعت بچه ها توانستیم نزدیک به صد نفر از نیروهای دشمن را به اسارت درآوریم. بچه ها همه خوشحال بودند. توان نظامی دشمن از بین رفت. بقیه نیروهایشان فرار کردند. به همراه یکی از بچه ها به سنگرها سر میزدیم. همه خوشحال بودند. برادر مُحب را دیدم. با خوشحالی گفتم: دیدی عراقیها چطور تار و مار شدند. همه اش نتیجه کار تورجی بود. خیلی خوب بچه ها رو آرایش داد. در حالی که هنوز خوشحال بودم به چهره برادر محب خیره شدم. او نمی خندید. مثل من خوشحال نبود!! رنگ از چهره ام پرید. خنده از لبان من رفت. برای چند لحظه به چهره اش خیره شدم. خدا کند آنچه در ذهنم آمده درست نباشد! برادر مُحب سرش را به علامت تأیید تکان داد. بعد به چشمان هم خیره شدیم. برادر محب در حالی که اشک از گوشه چشمش جاری بود گفت: تورجی هم پريد. بغض گلویم را گرفت. نمیدانستم چه کار کنم. همانجا نشستم. یاد حرفهای چند روز پیش او افتادم. یاد مشهد و... برادر مُحب در حالی که به سمت بچه ها میرفت گفت: به کسی چیزی نگو، روحیه بچه ها خراب میشه. لحظاتی بعد برادر زنجیربند آمد. او هم مسئولیت یکی از گروهانها را داشت. تا چهره بچه ها را دید رنگش پرید! باتعجب گفت: چی شده!؟ وقتی خبر شهادت محمد را شنید یکدفعه غش کرد و افتاد! ادامه دارد............ 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 🌸 امام على عليه السلام: 🌸 🍀 شرُّ الناسِ مَن لا يَقبَلُ العُذرَ ولا يُقِيلُ الذَّنبَ. 🍀 بدترين مردم كسى است كه عذر نپذيرد، و از خطا نگذرد. 📚 غررالحكم، ج 4، ص 165، ح 5685. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ألسَّلاَمُ عَلَیکِ یَا فَاطِمَةَ المَعصُومِه.🌸 🌷مرغ دلم راهی قم می شود. 🌷در حرم امن تو گم می شود. 🌸 عمه سادات سلام علیک 🌸 روح عبادات سلام علیک 🌿 ۲۳ ربیع الاول سالروز ورود پر خیر و برکت حضرت فاطمه معصومه ﴿سَلامُ اللهِ عَليها﴾ به سرزمین مقدس قم مبارک 🌿رهبرمعظم انقلاب: ایشان موجب شد که قم پایگاهی شود که انوار علم و معارف اهل‌بیت را به سراسر دنیای اسلام منتقل کند. التماس دعا 🆔 @m_setarehha
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز ورود حضرت فاطمه معصومه(س) به شهر مقدس قم مبارک باد. 🆔 @m_setarehha
چرا حضرت معصومه ازدواج نکردند.pptx
1.56M
✍پاسخ شبهه "چرا حضرت معصومه -سلام الله علیها- ازدواج نکردند؟!" استاد جواد حیدری - کارشناس مرکز ملّی پاسخگویی به سؤالات دینی- ╔═ ⚘════⚘ ═ ⇲@javadheidari110@ramezan_ghasem110 ⚘════⚘ ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« در آغوش یار »» «شهید محمود اسدی نقل از نوار خاطرات» صبح روز پنجم اردیبهشت بود. محمد پس از سرکشی به نیروها به داخل سنگر آمد. ساعت حدود 7/5صبح بود. روز دوم حضور ما روی ارتفاعات بود. محمد کنار ورودی سنگر نشست. بیدار بودم و با او صحبت میکردم. در مورد آرایش نیروها و امکان پاتک عراقیها صحبت کردیم. سنگر ما کوچک بود. پنج نفر کنار هم بودیم که یک دفعه با يك انفجار مهيب سنگر خراب شد! خودم را به سختی از میان آوار بیرون کشیدم. برادر خدمتکن همان لحظه شهید شده بود. اما بقیه به شدت مجروح بودند. وقتی گردو غبارها خوابید دیدم تورجی به همان حالت که نشسته مجروح شده. سریع به سراغ او رفتم. مش رجبعلی مسئول تدارکات دنبال دوربین بود! میگفت: باید عکس بگیرم. ببین محمد چه لبخند قشنگی دارد! محمد را از سنگر بیرون آوردیم. دستم را به زیر پهلوی او بردم. شکاف عمیقی در پهلوی چپ او بود. بازوی راست او هم غرق خون بود تعجب کردم! چطور خمپاره از بالا خورده و اینطور در دو طرف بدن زخم ایجاد کرده! لبهای محمد هنوز تکان میخورد. گوشم را جلو آوردم. اما نفهمیدم چه میگوید. محمد را سریع به پایین منتقل کردیم. آمبولانس سريع حركت كرد. هنوز چند دقیقه ای نگذشت که پشت بیسیم اعلام کردند: برادر تورجی رفت پیش حاج حسین خرازی! این خبر کوتاه حکایت از شهادت محمد داشت. حال همه گرفته بود ما مدتي روی ارتفاعات مانديم. بعد هم برای تشییع محمد برگشتیم. فراموش نمیکنم حال و هوای اردوگاه مثل زمانی بود که حاج حسین خرازی شهید شده. تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند. بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)بود. خیلی ناراحت بودم. تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم. خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم سپاه برتنش بود. چهره‌اش خیلی نورانی تر شده بود. یاد مداحی های او افتادم. پرسیدم: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی توانستی او را ببینی!؟ محمد در حالی که میخندید گفت: من حتی آقا امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف )را در آغوش گرفتم! ادامه دارد.......... 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 🌸تضمین بهشت با شش شرط🌸 🌿شرح حدیثی از پیامبر اکرم (ص) توسط رهبر معظم انقلاب 🌿 پیامبر گرامی اسلام (ص) فرمودند: این شش چیز را شما قبول کنید، ما هم در مقابل بهشت را برای شما قبول می‌کنیم: 🌿 إِذَا حَدَّثْتُمْ فَلَا تَکْذِبُوا هرگاه سخن گفتید، «دروغ» مگویید. 🌿 وَ إِذَا وَعَدْتُمْ فَلَا تُخْلِفُوا هر گاه «وعده» دادید، خُلف وعده نکنید. 🌿 وَ إِذَا ائْتُمِنْتُمْ فَلَا تَخُونُوا هرگاه امین‌تان دانستند، خیانت نکنید. در امانت مالی، امانت موقعیت و مسئولیت، امانت سخن و حرف و خبر خیانت نشود. 🌿 وَ غُضُّوا أَبْصَارَکُمْ چشمانتان را از چیزهایی که خلاف محارم الهی است فرو بندید. 🌿 وَ احْفَظُوا فُرُوجَکُمْ «شهوت» خودتان را نگه دارید. 🌿 وَ کُفُّوا أَیْدِیَکُمْ وَ أَلْسِنَتَکُمْ زبان و دست خودتان را نگه دارید؛ یعنی در اختیار داشته باشید. ««اَلسَّلامُ عَلَیک یا رَسولَ الله صلوات الله علیه و آله و سلم»» 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸ازبوسیدن دوجا انسان به عرش میرسد.🌸 🌿بوسیدن دست پدر 🌿بوسیدن پای مادر نیکی به پدر ومادر داستانی است که تو آن را می‌نویسی وسالها بعد فرزندانت آن را برایت حکایت می‌کنند! پس خوب بنویس. 🆔 @m_setarehha
🌺🌺🌺 🌸حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی🌸 🌿عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود. 🌿کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ 🌿جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن. زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل انسانی زندگی کنیم. 🆔 @m_setarehha
💠 تلنگر کرونایی (۲) 🔸شاید بی خبر و غافل باشیم، ولی هر روز آزمایش می دهیم 🔹هر روز از ما تستِ اخلاص و ریا گرفته می شود، هر روز تبِ عصیان ما را می سنجند 🔸پرونده پزشکی روحمان پر از علائم و هشدارها و عبور از خط قرمزهای اخلاق است 🔹سرفه های خشکِ خودخواهی و عطسه های ناهنجارِ بدگویی، ویروسِ غیبت پخش می کند، و اطرافیان مان را در معرضِ خطر قرار می دهد 🔸اگر به فکر وضع نامطلوب خودمان نیستیم، لااقل دیگران را مبتلا نکنیم. 👈 به قلم استاد جواد محدثی @taghcheh1399
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 ««آیندگان می فهمند»» «راوی برادر اکبر زنجیر بند (محتشم دوست)» محمد را در جبهه و در ایام عملیات خیبر شناختم. و این آشنایی مسیر زندگی ً من را عوض کرد. اصلا حال هوای جبهه همین بود. برادران رزمنده از هر کجای ایران هم که آمده بودند، بعد از چند روز چنان با هم رفیق می شدند که گویی از یک مادر متولد شده اند! مدتی بعد از آشنایی ما متوجه شدم که او مداح است. مداحی بسیار خوش صدا، در مراسم عروسی شهید روزگاری، بسیار زیبا مجلس را گرم نمود. دیگر از محمد و رفقایش جدا نشدم. وقتی آنها به گردان یازهرا سلام الله علیها رفتند، من هم راهی این گردان شدم. گویی سعادت خودم را در همراهی با آنها میدیدم. سال 1365 برای یک دوره آبی خاکی و آموزش شنا راهی پادگان غدیر اصفهان شدیم. آنجا بود که شاهد شروع فعالیت هیئت رزمندگان بودم. هیئتی که هنوز هم میثاق هزاران انسان خداجو در اصفهان است. آنجا متوجه شدم که وقتی برنامه آموزش تمام میشود، محمد به سوی یک ساختمان متروکه می رود و ساعتی را در آنجا میماند! تا اینکه یکبار با او صحبت کردم. محمد گفت: نزدیک غروب به آن ساختمان میروم و ساعتی را مشغول مناجات میشوم. از آن روز من هم همراه محمد بودم. یادم هست که من یک شعر را با خودم زمرمه می کردم. عشق تو ما را دیوانه کرده، جانم حسین جان... تو شمع و ما را پروانه کرده، جانم حسین جان... محمد از این شعر خیلی لذت می برد. از آن روز همیشه این شعر را زمزمه میکرد. روزها گذشت و عشق و علاقه ما آنقدر زیاد شده بود که نمی توانستم دوری محمد را تحمل کنم. در مرحله اول کربلای پنج کار بسیار سخت بود.. گردان امام حسن (ع) که قرار بود ما را پشتیبانی کند نتواست به ما ملحق شود، مهمات ما رو به پایان بود. هر لحظه احتمال پیشروی دشمن و سقوط محور ما می رفت. من و محمد هر کدام مسئولیت گروهان را برعهده داشتیم. در آن شرایط برادر اصغر یبلویی را دیدم. از طرف محمد برای من پیغام آورده بود. پرسیدم: محمد کجاست؟ پشت یکی از سنگرها را نشان داد. رفتم آنجا و دیدم از سرما بدن محمد می‌لرزد. تا من را دید روبوسی کردیم و گفت: اکبرم چه خبر؟ گفتم: مهمات نداریم، گردان پشتیبان هم نرسیده و... محمد پرید تو حرفم و گفت: به بچه ها بگو توسل پیدا کنند به حضرت زهرا سلام الله علیها تا فرجی بشود. پیام محمد را به همه بچه ها گفتم. همه مشغول ذکر و توسل شدند. چیزی نگذشت که یکباره گردان پشتیبان از راه رسید! عملیات کربلای پنج اوج حماسه آفرینی محمد، با توسل به مادر سادات بود. ٭٭٭ بعد از نوروز سال 1366 راهی منطقه غرب شدم. از دوستم (شهید مرادیان ) شنیده بودم که محمد در سفر مشهد برات شهادت خود را گرفته. ادامه دارد...............
برای همین به دنبال محمد بودم. وقتی قبل از عملیات کربلای او را دیدم خیلی خوشحال شدم. محمد هم خیلی خوشحال شد و بعد از کمی صحبت گفت: باید بروی گروهان ذوالفقار را آماده کنی برای عملیات. گفتم: محمدجان، اومدم توی رکابت باشم. نمیخوام مسئولیت قبول کنم. محمد ضربه ای به سینه من زد و گفت: تو که می تونی باید مسئولیت قبول کنی، در ثانی جواب خون شهدا را چطور میخوای بدی؟ بعد هم از ضربه ای که به سینه ام زده بود عذرخواهی کرد. گفتم: اگر قول بدهی که شفاعتم میکنی می بخشمت. محمد هم قول داد و رفتیم برای آماده كردن نيروها و عملیات. کربلای 10 عملیات موفقی بود. صبح زود بعد از نماز بود که محمد پشت بیسیم گفت: اکبرم بیا بالا باهات کار دارم. از شیار کوه بالا رفتم و رسیدم به سنگر محمد. بعد از صحبت هایی که انجام شد گفتم: محمد، ما دیشب بدون تلفات این منطقه رو آزاد کردیم، واقعًا چه نیرویی ما رو به اینجا رساند؟ محمد هم گفت: آیندگان می فهمند! آیندگان عنایات اهل بیت را نسبت به رزمندگان خواهند فهمید. آن روز بعد از صبحانه از محمد جدا شدم. امکان ساخت سنگر در دل کوه نبود. اما به بچه ها توصیه کردم که برای خودتان جان پناه درست کنید تا مورد اصابت قرار نگیرید. شب که فرا رسید هوا کمی طوفانی شد. من رفتم تا به بچه ها سر بزنم. در آن تاریکي یکی از بچه ها مرا اشتباه گرفت و به سمت من تیراندازی کرد. خدا لطف کرد که تیرش به خطا رفت! صبح بود که محمد بیسیم زد و گفت: ساعت 8 بیا با هم صبحانه بخوریم. اما نمی دانم چرا آن روز صبح، با اینکه طوفان فروکش کرد اما دلم عجیب شور می زد! خدا شاهد بود که من از نبرد و شهادت نمی ترسیدم اما عجیب نگران شده بودم! به رفقا گفتم من کمی استراحت می کنم. ساعت 8 با محمد قرار دارم، بیدارم کنید. با نیم ساعت تأخیر بیدار شدم و دیدم برادر عزیزالهی پشت بیسیم گفت: اكبر سریع بیا بالا سریع حرکت کردم. خیلی بی‌خیال از شیارها گذشتم. رسیدم روبروی سنگر محمد. یک لحظه ایستادم. همه اطراف را خوب نگاه کردم! سقف سنگر خراب، برادر نصر و عزیزالهی و اسدی با لباسهای خونی در بیرون سنگر نشسته بودند و از گریه ،چشمانشان سرخ شده بود. یکدفعه آب گلویم را فرو دادم و گفتم: محمد کو؟ با صداي گريه ي رفقا ُ جوابم را گرفتم. یکدفعه پاهایم سست شد و بيهوش روی زمین افتادم... سالها از آن ماجرا گذشت. بعد از آن، هر زمان دلمان برای محمد تنگ میشد به مغازه نانوایی خدا بيامرز حاج حسن تورجی، پدر محمد سر میزدیم. ایشان می گفت: شما مثل محمد من هستید. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا