eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
53 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
667 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا حضرت معصومه ازدواج نکردند.pptx
1.56M
✍پاسخ شبهه "چرا حضرت معصومه -سلام الله علیها- ازدواج نکردند؟!" استاد جواد حیدری - کارشناس مرکز ملّی پاسخگویی به سؤالات دینی- ╔═ ⚘════⚘ ═ ⇲@javadheidari110@ramezan_ghasem110 ⚘════⚘ ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« در آغوش یار »» «شهید محمود اسدی نقل از نوار خاطرات» صبح روز پنجم اردیبهشت بود. محمد پس از سرکشی به نیروها به داخل سنگر آمد. ساعت حدود 7/5صبح بود. روز دوم حضور ما روی ارتفاعات بود. محمد کنار ورودی سنگر نشست. بیدار بودم و با او صحبت میکردم. در مورد آرایش نیروها و امکان پاتک عراقیها صحبت کردیم. سنگر ما کوچک بود. پنج نفر کنار هم بودیم که یک دفعه با يك انفجار مهيب سنگر خراب شد! خودم را به سختی از میان آوار بیرون کشیدم. برادر خدمتکن همان لحظه شهید شده بود. اما بقیه به شدت مجروح بودند. وقتی گردو غبارها خوابید دیدم تورجی به همان حالت که نشسته مجروح شده. سریع به سراغ او رفتم. مش رجبعلی مسئول تدارکات دنبال دوربین بود! میگفت: باید عکس بگیرم. ببین محمد چه لبخند قشنگی دارد! محمد را از سنگر بیرون آوردیم. دستم را به زیر پهلوی او بردم. شکاف عمیقی در پهلوی چپ او بود. بازوی راست او هم غرق خون بود تعجب کردم! چطور خمپاره از بالا خورده و اینطور در دو طرف بدن زخم ایجاد کرده! لبهای محمد هنوز تکان میخورد. گوشم را جلو آوردم. اما نفهمیدم چه میگوید. محمد را سریع به پایین منتقل کردیم. آمبولانس سريع حركت كرد. هنوز چند دقیقه ای نگذشت که پشت بیسیم اعلام کردند: برادر تورجی رفت پیش حاج حسین خرازی! این خبر کوتاه حکایت از شهادت محمد داشت. حال همه گرفته بود ما مدتي روی ارتفاعات مانديم. بعد هم برای تشییع محمد برگشتیم. فراموش نمیکنم حال و هوای اردوگاه مثل زمانی بود که حاج حسین خرازی شهید شده. تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند. بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)بود. خیلی ناراحت بودم. تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم. خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم سپاه برتنش بود. چهره‌اش خیلی نورانی تر شده بود. یاد مداحی های او افتادم. پرسیدم: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی توانستی او را ببینی!؟ محمد در حالی که میخندید گفت: من حتی آقا امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف )را در آغوش گرفتم! ادامه دارد.......... 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 🌸تضمین بهشت با شش شرط🌸 🌿شرح حدیثی از پیامبر اکرم (ص) توسط رهبر معظم انقلاب 🌿 پیامبر گرامی اسلام (ص) فرمودند: این شش چیز را شما قبول کنید، ما هم در مقابل بهشت را برای شما قبول می‌کنیم: 🌿 إِذَا حَدَّثْتُمْ فَلَا تَکْذِبُوا هرگاه سخن گفتید، «دروغ» مگویید. 🌿 وَ إِذَا وَعَدْتُمْ فَلَا تُخْلِفُوا هر گاه «وعده» دادید، خُلف وعده نکنید. 🌿 وَ إِذَا ائْتُمِنْتُمْ فَلَا تَخُونُوا هرگاه امین‌تان دانستند، خیانت نکنید. در امانت مالی، امانت موقعیت و مسئولیت، امانت سخن و حرف و خبر خیانت نشود. 🌿 وَ غُضُّوا أَبْصَارَکُمْ چشمانتان را از چیزهایی که خلاف محارم الهی است فرو بندید. 🌿 وَ احْفَظُوا فُرُوجَکُمْ «شهوت» خودتان را نگه دارید. 🌿 وَ کُفُّوا أَیْدِیَکُمْ وَ أَلْسِنَتَکُمْ زبان و دست خودتان را نگه دارید؛ یعنی در اختیار داشته باشید. ««اَلسَّلامُ عَلَیک یا رَسولَ الله صلوات الله علیه و آله و سلم»» 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸ازبوسیدن دوجا انسان به عرش میرسد.🌸 🌿بوسیدن دست پدر 🌿بوسیدن پای مادر نیکی به پدر ومادر داستانی است که تو آن را می‌نویسی وسالها بعد فرزندانت آن را برایت حکایت می‌کنند! پس خوب بنویس. 🆔 @m_setarehha
🌺🌺🌺 🌸حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی🌸 🌿عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود. 🌿کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ 🌿جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن. زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل انسانی زندگی کنیم. 🆔 @m_setarehha
💠 تلنگر کرونایی (۲) 🔸شاید بی خبر و غافل باشیم، ولی هر روز آزمایش می دهیم 🔹هر روز از ما تستِ اخلاص و ریا گرفته می شود، هر روز تبِ عصیان ما را می سنجند 🔸پرونده پزشکی روحمان پر از علائم و هشدارها و عبور از خط قرمزهای اخلاق است 🔹سرفه های خشکِ خودخواهی و عطسه های ناهنجارِ بدگویی، ویروسِ غیبت پخش می کند، و اطرافیان مان را در معرضِ خطر قرار می دهد 🔸اگر به فکر وضع نامطلوب خودمان نیستیم، لااقل دیگران را مبتلا نکنیم. 👈 به قلم استاد جواد محدثی @taghcheh1399
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 ««آیندگان می فهمند»» «راوی برادر اکبر زنجیر بند (محتشم دوست)» محمد را در جبهه و در ایام عملیات خیبر شناختم. و این آشنایی مسیر زندگی ً من را عوض کرد. اصلا حال هوای جبهه همین بود. برادران رزمنده از هر کجای ایران هم که آمده بودند، بعد از چند روز چنان با هم رفیق می شدند که گویی از یک مادر متولد شده اند! مدتی بعد از آشنایی ما متوجه شدم که او مداح است. مداحی بسیار خوش صدا، در مراسم عروسی شهید روزگاری، بسیار زیبا مجلس را گرم نمود. دیگر از محمد و رفقایش جدا نشدم. وقتی آنها به گردان یازهرا سلام الله علیها رفتند، من هم راهی این گردان شدم. گویی سعادت خودم را در همراهی با آنها میدیدم. سال 1365 برای یک دوره آبی خاکی و آموزش شنا راهی پادگان غدیر اصفهان شدیم. آنجا بود که شاهد شروع فعالیت هیئت رزمندگان بودم. هیئتی که هنوز هم میثاق هزاران انسان خداجو در اصفهان است. آنجا متوجه شدم که وقتی برنامه آموزش تمام میشود، محمد به سوی یک ساختمان متروکه می رود و ساعتی را در آنجا میماند! تا اینکه یکبار با او صحبت کردم. محمد گفت: نزدیک غروب به آن ساختمان میروم و ساعتی را مشغول مناجات میشوم. از آن روز من هم همراه محمد بودم. یادم هست که من یک شعر را با خودم زمرمه می کردم. عشق تو ما را دیوانه کرده، جانم حسین جان... تو شمع و ما را پروانه کرده، جانم حسین جان... محمد از این شعر خیلی لذت می برد. از آن روز همیشه این شعر را زمزمه میکرد. روزها گذشت و عشق و علاقه ما آنقدر زیاد شده بود که نمی توانستم دوری محمد را تحمل کنم. در مرحله اول کربلای پنج کار بسیار سخت بود.. گردان امام حسن (ع) که قرار بود ما را پشتیبانی کند نتواست به ما ملحق شود، مهمات ما رو به پایان بود. هر لحظه احتمال پیشروی دشمن و سقوط محور ما می رفت. من و محمد هر کدام مسئولیت گروهان را برعهده داشتیم. در آن شرایط برادر اصغر یبلویی را دیدم. از طرف محمد برای من پیغام آورده بود. پرسیدم: محمد کجاست؟ پشت یکی از سنگرها را نشان داد. رفتم آنجا و دیدم از سرما بدن محمد می‌لرزد. تا من را دید روبوسی کردیم و گفت: اکبرم چه خبر؟ گفتم: مهمات نداریم، گردان پشتیبان هم نرسیده و... محمد پرید تو حرفم و گفت: به بچه ها بگو توسل پیدا کنند به حضرت زهرا سلام الله علیها تا فرجی بشود. پیام محمد را به همه بچه ها گفتم. همه مشغول ذکر و توسل شدند. چیزی نگذشت که یکباره گردان پشتیبان از راه رسید! عملیات کربلای پنج اوج حماسه آفرینی محمد، با توسل به مادر سادات بود. ٭٭٭ بعد از نوروز سال 1366 راهی منطقه غرب شدم. از دوستم (شهید مرادیان ) شنیده بودم که محمد در سفر مشهد برات شهادت خود را گرفته. ادامه دارد...............
برای همین به دنبال محمد بودم. وقتی قبل از عملیات کربلای او را دیدم خیلی خوشحال شدم. محمد هم خیلی خوشحال شد و بعد از کمی صحبت گفت: باید بروی گروهان ذوالفقار را آماده کنی برای عملیات. گفتم: محمدجان، اومدم توی رکابت باشم. نمیخوام مسئولیت قبول کنم. محمد ضربه ای به سینه من زد و گفت: تو که می تونی باید مسئولیت قبول کنی، در ثانی جواب خون شهدا را چطور میخوای بدی؟ بعد هم از ضربه ای که به سینه ام زده بود عذرخواهی کرد. گفتم: اگر قول بدهی که شفاعتم میکنی می بخشمت. محمد هم قول داد و رفتیم برای آماده كردن نيروها و عملیات. کربلای 10 عملیات موفقی بود. صبح زود بعد از نماز بود که محمد پشت بیسیم گفت: اکبرم بیا بالا باهات کار دارم. از شیار کوه بالا رفتم و رسیدم به سنگر محمد. بعد از صحبت هایی که انجام شد گفتم: محمد، ما دیشب بدون تلفات این منطقه رو آزاد کردیم، واقعًا چه نیرویی ما رو به اینجا رساند؟ محمد هم گفت: آیندگان می فهمند! آیندگان عنایات اهل بیت را نسبت به رزمندگان خواهند فهمید. آن روز بعد از صبحانه از محمد جدا شدم. امکان ساخت سنگر در دل کوه نبود. اما به بچه ها توصیه کردم که برای خودتان جان پناه درست کنید تا مورد اصابت قرار نگیرید. شب که فرا رسید هوا کمی طوفانی شد. من رفتم تا به بچه ها سر بزنم. در آن تاریکي یکی از بچه ها مرا اشتباه گرفت و به سمت من تیراندازی کرد. خدا لطف کرد که تیرش به خطا رفت! صبح بود که محمد بیسیم زد و گفت: ساعت 8 بیا با هم صبحانه بخوریم. اما نمی دانم چرا آن روز صبح، با اینکه طوفان فروکش کرد اما دلم عجیب شور می زد! خدا شاهد بود که من از نبرد و شهادت نمی ترسیدم اما عجیب نگران شده بودم! به رفقا گفتم من کمی استراحت می کنم. ساعت 8 با محمد قرار دارم، بیدارم کنید. با نیم ساعت تأخیر بیدار شدم و دیدم برادر عزیزالهی پشت بیسیم گفت: اكبر سریع بیا بالا سریع حرکت کردم. خیلی بی‌خیال از شیارها گذشتم. رسیدم روبروی سنگر محمد. یک لحظه ایستادم. همه اطراف را خوب نگاه کردم! سقف سنگر خراب، برادر نصر و عزیزالهی و اسدی با لباسهای خونی در بیرون سنگر نشسته بودند و از گریه ،چشمانشان سرخ شده بود. یکدفعه آب گلویم را فرو دادم و گفتم: محمد کو؟ با صداي گريه ي رفقا ُ جوابم را گرفتم. یکدفعه پاهایم سست شد و بيهوش روی زمین افتادم... سالها از آن ماجرا گذشت. بعد از آن، هر زمان دلمان برای محمد تنگ میشد به مغازه نانوایی خدا بيامرز حاج حسن تورجی، پدر محمد سر میزدیم. ایشان می گفت: شما مثل محمد من هستید. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا