eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
54 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
669 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
《ضـرب‌المثـل》 فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه‌ای بزرگ زندگی می‌کرد، روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود صدای غلام ویژه خود را شنید که با ناله میگفت: قربان بدبخت شدیم زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش گرفته است و همه دکان هایمان سوخته اند بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی به خاطرش آمد و گفت: خدا را شکر می‌کنم که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند و فردا به اینجا می‌رسند اینگونه می‌توانم کمی از خسارت را جبران کنم فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد در این هنگام به بازرگان خبر دادند که بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند بازرگان این خبر را شنید بسیار ناراحت شد طوری که چندین روز در رختخوابش بستری شد از طرفی بدهی‌های وی بسیار زیاد بودند و نمی‌توانست از پس هزینه‌های آن برآید به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش هم از خانه او رفتند و او را تنها گذاشتند پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد و توانست از رختخوابش بیرون آید دید که از خدمتکارانش خبری نیست و تنها دو غلام ویژه‌اش در کنار او هستند که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را فروخت و با آن بدهی‌های خود را پرداخت کرد و با باقیمانده پولش راه جاده را در پیش گرفت تا به جایی دور سفر کند بازرگان که در جاده گام بر می‌داشت با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود حرف می زد و ناسپاسی می‌کرد که به ناگاه پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد و خون از پایش جاری گشت بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش حرف می‌زد و ناله می‌کرد جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند جوان با دست‌های پینه بسته و لباسی کهنه سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند بازرگان با دیدن دستان و لباس‌های جوان متعجب به او نگاه می‌کرد در این حال بازرگان سفره دلش را گشود و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد و سپس آهی بلند کشید و گفت: به دستان پینه بسته من نگاه کند آیا باور میکنی که اینها روزی دست‌های یک شاهزاده بوده باشند؟ شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود و من هم امید داشتم که روزی به جایش حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آنکه من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند و از آن پس به شهری کوچک پناه بردم و به کارگاه نجار پیری رفتم و پس از چندین ماه که برایش بیمزد کار کردم توانستم حرفه نجاری را از او بیاموزم و با سختی بسیار کارگاهی کوچک برای خود دست و پا کنم اکنون نیز خدا را سپاس می‌گویم که به این مرحله رسیده‌ام تو نیز غصه نخور زیرا فلک همیشه به کام یکی نمی گردد. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرچند کنایه‌ها دلش را رنجاند در سنگر چادر خودش اما ماند با ارثیه‌ی حضرت زهرا یک عمر از خویش نگاه پرهوس‌ها را راند شاعر: پورعزیز 🆔 @m_setarehha
✨﷽✨ 🌼امیر ملک بندگی ✍️از احنف بن قیس روایت شده که وقتی او نزد معاویه رفت از شیرینی و ترشی چنان نزد او در سر سفره چیدند که گفت من نام بعضی از آن‌ها را نمی‌دانستم. لذا یک یک آن‌ها را از معاویه پرسیدم و او جواب می‌گفت. چون معاویه طعام خود را تعریف می‌کرد من گریه‌ام گرفت. گفت: چرا می‌گریی؟ گفتم: به یاد آمد شبی را که در خدمت حضرت علی (ع) بودم وقت افطار شد. آن حضرت دستور داد تا من نیز نزد او بمانم. پس کیسه‌ای را خواست که سر آن را مهر کرده بود. چون آن را حاضر کردند به او گفتم: یا علی! این چیست؟ حضرت فرمود: نان جو است. عرض کردم: ترسیدی که از آن نان بردارند، یا بخل کردی که اینچنین سر آن را مهر کرده‌ای؟ حضرت فرمود: نه اینکه گفتی درست نیست؛ بلکه می‌ترسیدم که حسن و حسین (علیهمالسلام) آن نان را به روغن بیالایند. عرض کردم: مگر حرام است؟ فرمود: نه، ولکن واجب است بر امامان عادل که زندگی خود را در سطح فقیرترین مردم قرار دهد تا فقیر به واسطه فقرش از جاده بندگی بیرون نرود. معاویه گفت: ذکر کسی را کردی که احدی فضل او را نمی‌تواند انکار کند. 📚الفصول العلیه، ص51 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم جوانی را دیدم که زنجیر طلا به گردن کرده بود، متذکر حرمت (حرام بودن) آن شدم او در جواب گفت: میدانم و به زیارت خود مشغول شد من ابتدا ناراحت شدم زیرا او سخنم را شنید و اقرار به گناه کرد و با بی اعتنائی دوباره مشغول زیارت شد بعد به فکر فرو رفتم که الآن اگر امام رضا علیه السلام از بعضی از خلاف کاریهای من بپرسد نمی‌توانم انکار کنم و باید اقرار کنم!!! با خود گفتم پس من در مقابل امام رضا علیه‌السلام و آن جوان در مقابل من اگر بدتر نباشم بهتر نیستم بعد از چند لحظه همان جوان کنار من نشست و گفت: حاج آقا به چه دلیل طلا برای مرد حرام است!؟ من دلیل آوردم و او قبول کرد پیش خود فکر کردم چون روح من در مقابل امام رضا علیه‌السلام تسلیم شد خداوند هم روح این جوان را در مقابل من تسلیم کرد ✍ برگرفته از خاطرات قرائتی 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 امیرالمؤمنین علیه‌السلام: 🍃 من تَرَكَ إنكارَ المُنكَرِ بقَلبِهِ و يَدِهِ وَلِسانِهِ فهُوَ مَيِّتٌ بَينَ الأحياءِ. 🍃 كسى كه در برابر منكر با دل و دست و زبان خويش اعتراض نكند، او مرده اى است در ميان زندگان. 📚 تهذيب الأحكام، ج 6، ص 181. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا