•••|ما امام رضایی ها|•••
#گاندو زیر پست ها بزنید
چشم مدیر جان😘❤️
هدایت شده از ″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
سلام عزیزان✋🏻
امدم یک کانال معرفی کنم مخصوص گاندویی ها😎
به جز گاندو خیلی چیز های دیگه هم میگذارند که عالیه👌🏻
داخل کانالش پر از
#کلیپ_نظامی_مذهبی_گاندویی
#گیف_های_گاندویی
#مطالب_مذهبی_نظامی_گاندویی
#پروفایل_مذهبی_نظامی_گاندویی
#استیکر
#رمان
#مطالب_در_مورد_شهدا_دفاع_مقدس_و_مدافع_حرم
#معرفی_کتاب_شهدایی
خلاصه هر چی بگم کم گفتم تازه رمان شون گاندویی هست😍
پس منتظر چی هستی سریعی بزن رو لینک زیر عضو شو
@gandoooooooi
بدو دیگه؛؛؛وقت دنیا رو نگیر😅
@gandoooooooi
لینک گروه های کانالمون
گروه بانوان🌸
https://eitaa.com/joinchat/3467313292C027fc6db25
ورود اقایان ممنوع🚫
گروه برادران 🌸
https://eitaa.com/joinchat/987168910Ca4228cc7b5
ورود خواهران ممنوع🚫
هویت همگی چک میشود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️﷽
💚
💛
🧡
💜
💙
💖
رمان:دختری از تبار امنیت
پارت:3
از خواب بیدار شدم😪😴 ساعت ۳نصفه شب رو نشون میداد
از دل درد داشتم میمردم تازه یادم اومد غذا نخوردم😳
آرو م بیصدا پاشدم در و باز کردم ی سری به اتاق داداش کیارش زدم تو اعماق خواب بود😴
ولی اتاق دادش کامران از زیر درش نور لب تابش میومد کارش همین بود😶
رفتم و تو اشپز خونه خدا خدا میکردم غذا باشه😟
خدارو شکر بود🤩
ماهی تاپه رو برداشتم دیدم صدای در میاد با ماهیتابه😝رفتم به جنگ ادمی که نمیدونم کی بود
ناباورانه دیدم داداش کیوان😍💛 ماهیتابه رو پرت کردم روی کاناپه و رفتم تو بغلش🫀🫂 دلم براش تنگ شده بود ی ماهی بود ندیدمش تا تونستم چلوندمش 😁
کیوان:شما قصد ول کرد من رو ندارید خواهری😅
من:میدونی په قدر دلم برات تنگ شده بود داداشی😉
کامران:نه به اندازه ی من😘😘
من:مگه قرار نبود ی هفته دیگه بیای🤨
کامران:اگه میخوای برگردم😅
من:نه بابا شوخی کردم عشق خواهر😌
کامران:تو چرا بیداری😐
من:میخوام شام بخورم داداش کامران شما خوردی 😕🤨
کامران:نه😬
من:پس با هم میخوریم😊
غذا رو گرم کردم و مشغول غذا خوردن و بگو و بخند بودیم😄 که یهو بابا مامان و داداش کامران و کیارش با چشمای خواب الود👀 بالا سر مون بودن🙊 تازه متوجه کامران شدن و با هم مشغول بگو و بخند و رفع دلتنگی با داداش کامران💋💋 شدیم که اذان گفت نماز خوندیم و لالا کردیم😌
صبح که پاشدم.......
منتـظر پارت بعد باشید😍😍💛💛
نویسنده:سرباز رهبر
کپی:ممنوع❌❌⛔️⛔️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️﷽
💚
💛
🧡
💜
💙
💖
رمان:دختری از تبار امنیت
پارت:4
وقتی بیدار شدم دیدم دارن صبحونه میل میکنن
منم رفتم باهاشون تا میل کنم☕️🥛🍯
بعد از اون داداش کامران داداش کیوان و داداش کیارش رفتن سر کار👋🏻👋🏻 اینم باید یاد آور باشم که داداش کیوان هم با داداش کامران و کیارش ی جا کار میکنه ولی کر مانشاه ماموریت داشت😻
منم رفتم مدرسه 🎒🎒
بعد از ظهر دیدم داداشام خونه بودن با قیافه ی بهت زده😳
من:شما مگه نباید الان سر کار باشید 😉
داداش کیارش:خوب مثل اینکه جنابعالی از شغل ما با خبر شدین و باید بگم که پرونده تمام شد😇
من:پس یعنی دیگه تموم🤪
داداش کیارش:نه ولی به شرط دینکه پرونده ی دیگه باز نشه😛
من:هــــــــــورا😍😌
فردای اون روز.......
تصمیم گرفته شد که پدر و مادرم مرخصی بگیرن و بریم دیدار اقوام شهرستان😊
خدا میدونه پند وقت ندیده بودمشون🤗
فرداش راه افتادیم من و برادرام تو ی ماشین پدر و مادرم هم تو ی ماشین 🚗🚙
وسط راه ی استراحت کوتاه کردیم
و بعد راه افتادیم🚶🏽♂🚶🏽♂
رسیدیم خونه ی پدر بزرگم انگار کل دنیا رو بهم داده بودن داداشام بودن پیش بقه ی اقوام بودم......💋💋
فردای چند روز بعد......
اون روز نمیدونم چرا ولی از بقیه ی اوقات دیر تر بیدار شدم و با صدای گریه ی مادر بزرگم بلند شدم😰😱
پدر بزرگم اونجا نبود منم مبهوت بودم چیشده
زنداییم در زد در رو باز کردم با چهره ای پر اشک اومد تو و مادر بزرگم رو بغل کرد 😭😭
منم از در حیاط رفتم بیرون تا برم خونه ی داییم دم در همه جمع شده بودن احساس ترهم بهم دست داد😣😖
رفتم خونه ی داییم تا ماجرا رو از اون بپرسم نا خدا گاه گریم گرفت 😭😢
اسم دختر داییم تمنا ی دختر خوشگل پر انرژی و مهربون 😕
من:چیشده😞
تمنا:بابابزرگ😭😱
من:بگو چیشده😢
تمنا:دیشب حالش به هم خورد بردنش بیمارستان امروز.....
نزاشتم بقیش رو بگه و گریه هام شدید تر شد😓😓
برادرام و پدر و مادرم رفته بودن بیمارستان🚑🚑 منو تمنا هم رفتیم تو اتاق نگاه ساعت کردم ساعت ۱۰ صبح بود تو اون اتاق فقط گریه کردیم بعد چند ساعت دوبا ره گوشی رو نگاه کردم ساعت ۳ ظهر بود و منم همچنان با تمنا در غم فراق پدر بزرگ گریه میکردیم😥
بعدش تشیه جنازه بود که ما رو نبردن منم مدام زنگ میزدم به داداش کیوان اونم حال خوبی نداشت ولی جوابم رو داد
من:داداش من بیا ببر میخوام برای اخرین بار بابابزرگ رو ببینم😱😡
داداشم :میدونست من طاقت دیدن بابازرگم رو ندارم به هزار دلیل گفت نه😭😨
من و تمنا هم که دلمون براش تنگ شده بود از ته دل و جان سوز زجه میزدیم و فقط به توکل میکردیم🤲🏻🤲😨
یهو یاد مامانم افتادم حالش رو تصور کردم گریه هام شدید تر شد😢😭
چند ساعت بعد.......
منتظر پارت بعد باشید😍💛💛
نویسنده:سرباز رهبر
کپی:ممنوع❌❌⛔️⛔️