eitaa logo
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
87 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
449 ویدیو
8 فایل
خوش اومدی رفیق😎😎 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ : http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصیت کوثر عوض شد💕🖇🤤
زیر پست ها بزنید
هدایت شده از #جوانان _گاندو
📲 هکر ۱۳ساله فضای مجازی دنیا را مختل کرد! ✍رویترز نوشت: هکر ۱۳ ساله چینی به نام سون جیسو باعث توقف خدمات فیسبوک و واتس اپ و اینستاگرام شده است سقوط ارزش سهام شرکت فیس بوک به دلیل اخلال در شبکه جهانی اینستاگرام و واتس آپ
سلام عزیزان✋🏻 امدم یک کانال معرفی کنم مخصوص گاندویی ها😎 به جز گاندو خیلی چیز های دیگه هم میگذارند که عالیه👌🏻 داخل کانالش پر از خلاصه هر چی بگم کم گفتم تازه رمان شون گاندویی هست😍 پس منتظر چی هستی سریعی بزن رو لینک زیر عضو شو @gandoooooooi بدو دیگه؛؛؛وقت دنیا رو نگیر😅 @gandoooooooi لینک گروه های کانالمون گروه بانوان🌸 https://eitaa.com/joinchat/3467313292C027fc6db25 ورود اقایان ممنوع🚫 گروه برادران 🌸 https://eitaa.com/joinchat/987168910Ca4228cc7b5 ورود خواهران ممنوع🚫 هویت همگی چک میشود
تمنا دختر دایی کوثر یکی یدونه مهربدن شر و شیطون ۱۲ساله
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️﷽ 💚 💛 🧡 💜 💙 💖 رمان:دختری از تبار امنیت پارت:3 از خواب بیدار شدم😪😴 ساعت ۳نصفه شب رو نشون میداد از دل درد داشتم میمردم تازه یادم اومد غذا نخوردم😳 آرو م بیصدا پاشدم در و باز کردم ی سری به اتاق داداش کیارش زدم تو اعماق خواب بود😴 ولی اتاق دادش کامران از زیر درش نور لب تابش میومد کارش همین بود😶 رفتم و تو اشپز خونه خدا خدا میکردم غذا باشه😟 خدارو شکر بود🤩 ماهی تاپه رو برداشتم دیدم صدای در میاد با ماهیتابه😝رفتم به جنگ ادمی که نمیدونم کی بود ناباورانه دیدم داداش کیوان😍💛 ماهیتابه رو پرت کردم روی کاناپه و رفتم تو بغلش🫀🫂 دلم براش تنگ شده بود ی ماهی بود ندیدمش تا تونستم چلوندمش 😁 کیوان:شما قصد ول کرد من رو ندارید خواهری😅 من:میدونی په قدر دلم برات تنگ شده بود داداشی😉 کامران:نه به اندازه ی من😘😘 من:مگه قرار نبود ی هفته دیگه بیای🤨 کامران:اگه میخوای برگردم😅 من:نه بابا شوخی کردم عشق خواهر😌 کامران:تو چرا بیداری😐 من:میخوام شام بخورم داداش کامران شما خوردی 😕🤨 کامران:نه😬 من:پس با هم میخوریم😊 غذا رو گرم کردم و مشغول غذا خوردن و بگو و بخند بودیم😄 که یهو بابا مامان و داداش کامران و کیارش با چشمای خواب الود👀 بالا سر مون بودن🙊 تازه متوجه کامران شدن و با هم مشغول بگو و بخند و رفع دلتنگی با داداش کامران💋💋 شدیم که اذان گفت نماز خوندیم و لالا کردیم😌 صبح که پاشدم....... منتـظر پارت بعد باشید😍😍💛💛 نویسنده:سرباز رهبر کپی:ممنوع❌❌⛔️⛔️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️﷽ 💚 💛 🧡 💜 💙 💖 رمان:دختری از تبار امنیت پارت:4 وقتی بیدار شدم دیدم دارن صبحونه میل میکنن منم رفتم باهاشون تا میل کنم☕️🥛🍯 بعد از اون داداش کامران داداش کیوان و داداش کیارش رفتن سر کار👋🏻👋🏻 اینم باید یاد آور باشم که داداش کیوان هم با داداش کامران و کیارش ی جا کار میکنه ولی کر مانشاه ماموریت داشت😻 منم رفتم مدرسه 🎒🎒 بعد از ظهر دیدم داداشام خونه بودن با قیافه ی بهت زده😳 من:شما مگه نباید الان سر کار باشید 😉 داداش کیارش:خوب مثل اینکه جنابعالی از شغل ما با خبر شدین و باید بگم که پرونده تمام شد😇 من:پس یعنی دیگه تموم🤪 داداش کیارش:نه ولی به شرط دینکه پرونده ی دیگه باز نشه😛 من:هــــــــــورا😍😌 فردای اون روز....... تصمیم گرفته شد که پدر و مادرم مرخصی بگیرن و بریم دیدار اقوام شهرستان😊 خدا میدونه پند وقت ندیده بودمشون🤗 فرداش راه افتادیم من و برادرام تو ی ماشین پدر و مادرم هم تو ی ماشین 🚗🚙 وسط راه ی استراحت کوتاه کردیم و بعد راه افتادیم🚶🏽‍♂🚶🏽‍♂ رسیدیم خونه ی پدر بزرگم انگار کل دنیا رو بهم داده بودن داداشام بودن پیش بقه ی اقوام بودم......💋💋 فردای چند روز بعد...... اون روز نمیدونم چرا ولی از بقیه ی اوقات دیر تر بیدار شدم و با صدای گریه ی مادر بزرگم بلند شدم😰😱 پدر بزرگم اونجا نبود منم مبهوت بودم چیشده زنداییم در زد در رو باز کردم با چهره ای پر اشک اومد تو و مادر بزرگم رو بغل کرد 😭😭 منم از در حیاط رفتم بیرون تا برم خونه ی داییم دم در همه جمع شده بودن احساس ترهم بهم دست داد😣😖 رفتم خونه ی داییم تا ماجرا رو از اون بپرسم نا خدا گاه گریم گرفت 😭😢 اسم دختر داییم تمنا ی دختر خوشگل پر انرژی و مهربون 😕 من:چیشده😞 تمنا:بابابزرگ😭😱 من:بگو چیشده😢 تمنا:دیشب حالش به هم خورد بردنش بیمارستان امروز..... نزاشتم بقیش رو بگه و گریه هام شدید تر شد😓😓 برادرام و پدر و مادرم رفته بودن بیمارستان🚑🚑 منو تمنا هم رفتیم تو اتاق نگاه ساعت کردم ساعت ۱۰ صبح بود تو اون اتاق فقط گریه کردیم بعد چند ساعت دوبا ره گوشی رو نگاه کردم ساعت ۳ ظهر بود و منم همچنان با تمنا در غم فراق پدر بزرگ گریه میکردیم😥 بعدش تشیه جنازه بود که ما رو نبردن منم مدام زنگ میزدم به داداش کیوان اونم حال خوبی نداشت ولی جوابم رو داد من:داداش من بیا ببر میخوام برای اخرین بار بابابزرگ رو ببینم😱😡 داداشم :میدونست من طاقت دیدن بابازرگم رو ندارم به هزار دلیل گفت نه😭😨 من و تمنا هم که دلمون براش تنگ شده بود از ته دل و جان سوز زجه میزدیم و فقط به توکل میکردیم🤲🏻🤲😨 یهو یاد مامانم افتادم حالش رو تصور کردم گریه هام شدید تر شد😢😭 چند ساعت بعد....... منتظر پارت بعد باشید😍💛💛 نویسنده:سرباز رهبر کپی:ممنوع❌❌⛔️⛔️