•••|ما امام رضایی ها|•••
@Okok13
چرا وقتی من میزارم خراب میشه😭
•••|ما امام رضایی ها|•••
به نظرتون برم بخوابم یا رمان بنویسم @Okok13
به حرف ها احترام میگذارم و میرم تو کار رمان
•••|ما امام رضایی ها|•••
من و نوشتم رمان همین الان یهویی
این رو که نوشتم به دلیل مشکلاتی حذف کردم و باید از اول بنویسم🤦🏼♀
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️﷽
💚
💛
🧡
💜
💙
💖
رمان:دختری از تبار امنیت
پارت8
کوثر
ما از پسر ها جدا شدیم . و رفتیم داخل باغ 🍀☘🌿🌱🌳خیلی زیبا بود کلی چرخیدیم ج و عکس گرفتیم برای پروف 😅که دیگه گفتم
کوثر ـ بچه ها بیاید بریم من خسته شدم 😪
تمنا ـ آره منم خسته شدم بریم ؟
کیمیا ـ باشه بریم
کیمیا
میخواستیم برگردیم اما نمیدونستیم کجا بریم 😥بله درست فهمیدین ما .... ما .... گم شدیم 😫
تمنا ـ حالا کجا بریم 😬
کیمیا ـ نمیدونم😭
کوثر ـ آروم باشید 😶
تمنا ـ آخه الان باید کجا بریم 😓
کوثر ـ ای بابا آروم باشین چیزی نشده که🙂
بیاید زیر این درخت کمی آروم بشین
امیر علی
نمیدونم چرا خبری از دختر ها نشد چرا نمیان که بریم
امیر علی ـ کیارش من نگران دختر هام پس چرا نمیان مگه قرار نشد زود بر کردیم🧐
کیارش ـ نمیدونم منم یکم نگران شدم
امیر علی ـ اینجا وایسا تا من برم دختر ها رو پیدا کنم
کوثر ـ از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون منم کمی نگران شدم😓
دیدم یکی داره میاد منم حس خوبی پیدا کردم رفتم جلو و دیدم امیر علی است 😍🤭
امیر علی
داشتم میرفتم که دیدم یک دختر چادر به سر داره میاد فهمیدم که کوثر وقتی بهم رسیدیم گفتم ـ سلام خوبی کجایین پس نگران شدم😢
کوثر ـ سلام ببخشید راستش .... راستش ... گم شدیم 😓
امیر علی ـ خب الان خوبی تمنا و کیمیا کجان
کوثر ـ معلوم که خوبم اینجا باغ ها نه جنگل آمازون 😆
امیر علی ـ خب نگران شدم 😅نگفتی تمنا و کیمیا کجان
کوثر ـ انجا هستن الان میگم بیان
کیارش
ایستاده بودم دم در که دیدم دخترا و امیر علی اومدن
گفتم کجا بودین
کوثر ـ همینجا
بعد هم سریع رفتم بالا
کیارش ـ امیر علی کجا بودن
امیر علی ـ همینجا بودن
کجا میخواستی باشن😄
کوثر ـ رفتیم بالا تا مامان منو دید گفت کوثر آماده شو که بریم روستای آقا جان «پدر بزرگ پدری»
من هفتا عمو دارم😁😶
عمو علی💖
عمو غلام💙
عمو قدیر💜
عمو میلاد💚
عمو قادر❤️
عمو جمال 🧡
و
عمو جواد💛
عمو جمال و جواد و قادر هنوز ازدواج نکردن
سه تا عمه دارم
عمه مرضیه💐
عمه مریم🌷
عمه سحر🌹
با نازنین دختر بزرگ عمو غلام خیلی راحتم مثل خواهر نداشتم میمونه البته داداشام گلن😁
اون موقع که رفتیم داشتن گردو میچیدن منم ی دل سیر از عزا در آوردم و کلی گردوی تازه خوردم 😋بعد جاتون خالی🤓
با نازنین تا آخر باغ🌳 دویدیم تا جون داشتیم جیغ زدیم🗣 نازنین هم پدر بزرگ مادریش فوت شده بود
بعد تمام این اتفاقای سخت و این بخش زندگی که پر از فراز و نشیب بود قرار بود بریم خونه
هیج جا خونه ی خود آدم نمیشه 😍😍
سر راه رفتیم خونه ی عمه مریم اصفهان خیلی شاد نبودم ولی حالم هم بد نبود تا به این ماجرا فکر نمیکردم حالم بد نمیشد🙂🙃💔🖤
وقتی برگشتیم توخونه با صحنه ی وحشتناکی رو به رو شدیم😱😨😰........
نویسندگان ـ حدیث 🍓💌 ـ کوثر🌸🎈
منتظر پارت های بعدی باشید ❤️❤️😍😍
کپی به شرط ذکر منبع و ۳ صلوات برای سلامتی امام زمان 🌹
منتظر نظرات هستیم
پیوی نویسنده ـhttps://eitaa.com/majid_norouzii
پوی نویسنده @Okok13
#گاندو
سلام بنده های خوب خدا شبتون بخیر 🙂👊🏽
امیدوارم حال دلتون خوب باشه🙌🏽🤞🏽😄
تا ۱۰ نفر درباره ی بقیه ی رمان نظر ندن پارتی در کار نیستا😇
نگید نگفتی!!!!😍😉