❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو.3🥀
🥀پارت: #بیست_دوم 🥀
عطیه : کاغذ آزمایش گذاشتم توی کیفم و جوری رفتار کردم که انگار اتفاقی نیفتاد
عزیز شاید برای محمد نیست فعلابریم بیمارستان تا انشالله بقیش خدا درست کنه
عزیز: بریم مادر😔😔
__________
سوگند : از بیمارستان که رفتم خونه بعد از یک روز بلاخره جیسون خبر داد تا بهش زنگ بزنم
(پس اسم ناشناس ³ جیسون هست😁)
صبح میرم سر قرار .
_____
عبدی : زنگ داوود زدم که اون بیاد پیش رسول من برم به محمد سر بزنم😍😔
داوود
داودد: بله آقا
عبدی : بیا به بخش کنار رسول تا بیام پیش محمد
داوود: چشم الان
..........۴ دقیقه بعد
داوود: سلام آقا
عبدی : سلام محمد چطوره
داوود: خوبه آقا باورتون نمیشه خودش انگشت اشاره اش تکون داد تازه دکتر هم گفت خوبه😍😍😍
عبدی: خداروشکر 🤲
حافظهاش پاک نشد دیگه نه😍
داوود: 😔😔😔😔😔
عبدی: پاک شده نه ؟
داوود: به علامت بله سرم دوبار تکون دادم😔
عبدی: هی😔😔😔
باورم نمیشه
داوود: رسول چش شده ؟
عبدی : قلبش
داوود: مگه قلبش مریض هست
عبدی : اره بعدا میگم
داوود: باش پس برید پیش محمد
عبدی : تو هم مراقب باش
داوود: چشم😘
___________
عبدی: رفتم سمت اتاق محمد یک پرستار داخل بود صبر کردم تا بیاد بیرون بعد ۲۰ دقیقه اومد بیرون
سلام ببخشید میشه برم داخل
پرستار : سلام بله فقط ۲۰ دقیقه
عبدی: ممنون بیدا هست؟
پرستار: اره
عبدی: ممنون
بسمالله گفتم و رفتم داخل
محمد سرش به طرف دیوار بود و چشماش بسته بود آروم نزدیک شدم
مح....مد 😍
محمد: صدای باعث شدد از فکر هام خارج بشم برگشتم سمت صدا یک مرد میان سال و تغریبا پیر با صورتی نگران و کمی خوشحال .به نظر مرد مهربونی بود اما چرا من یادم نیست که این آقا کیه 🧐
اصلا محمد کیه😳
چرا وقتی گفت محمد بهش نگاه کردم 😳
عبدی : محمد با تعجب و اون آرامش که همیشه توی چشماش بود بهم نگاه میکرد معلوم بود منو نمیشناسع😭
محمد: شما..؟؟😳
عبدی: محمد منم آقای عبدی ! یادت نیست
محمد: محمد کیه دیگه 😳
اسم من محمد هست ؟؟؟
عبدی : یا خدا حتی خودش نمیشناسع
اره تو محمد هستی محمد سلطانی .
یادت نیست
محمد: میشه بیشتر توضیح بدید
عبدی: درباره ای ؟؟
محمد: اینکه من کیم و .....
کلا هر چیزی که درباره ای موجودیت خودم باید بدونم😔
عبدی : نفسم پر صدا بیرون دادم
تو محمد سلطانی پسر عزیز همسر عطیه خانم پسر دوست قدیمی من یکی از مأموران ارشد اطلاعات ایران ...
فرمانده تیم امنیتی تهران ......
عبدی: هر چیزی که به محمد ربط داشت بهش گفتم و محمد فقط نگاه میکرد
محمد: اینا که گفتی منم😳
چه جالب
عبدی: اشکم بیرون اومد و با صدای بلند تری گفتم آره تویی
محمد: خیلی برام جالب شد تا ۳ دقیقه پیش همش فکر میکردم کی هستم چی هستم چی بودم 😔☺️ مرسی که کمک من کردید آقا
عبدی: خواهش میکنم😍😔
پ.ن: یک پارت کاملا شاد😍😍😍😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16469754887301
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو.3🥀
🥀پارت: #بیست_دوم 🥀
عطیه : کاغذ آزمایش گذاشتم توی کیفم و جوری رفتار کردم که انگار اتفاقی نیفتاد
عزیز شاید برای محمد نیست فعلابریم بیمارستان تا انشالله بقیش خدا درست کنه
عزیز: بریم مادر😔😔
______
سوگند : از بیمارستان که رفتم خونه بعد از یک روز بلاخره جیسون خبر داد تا بهش زنگ بزنم
(پس اسم ناشناس ³ جیسون هست😁)
صبح میرم سر قرار .
_
عبدی : زنگ داوود زدم که اون بیاد پیش رسول من برم به محمد سر بزنم😍😔
داوود
داودد: بله آقا
عبدی : بیا به بخش کنار رسول تا بیام پیش محمد
داوود: چشم الان
..........۴ دقیقه بعد
داوود: سلام آقا
عبدی : سلام محمد چطوره
داوود: خوبه آقا باورتون نمیشه خودش انگشت اشاره اش تکون داد تازه دکتر هم گفت خوبه😍😍😍
عبدی: خداروشکر 🤲
حافظهاش پاک نشد دیگه نه😍
داوود: 😔😔😔😔😔
عبدی: پاک شده نه ؟
داوود: به علامت بله سرم دوبار تکون دادم😔
عبدی: هی😔😔😔
باورم نمیشه
داوود: رسول چش شده ؟
عبدی : قلبش
داوود: مگه قلبش مریض هست
عبدی : اره بعدا میگم
داوود: باش پس برید پیش محمد
عبدی : تو هم مراقب باش
داوود: چشم😘
_______
عبدی: رفتم سمت اتاق محمد یک پرستار داخل بود صبر کردم تا بیاد بیرون بعد ۲۰ دقیقه اومد بیرون
سلام ببخشید میشه برم داخل
پرستار : سلام بله فقط ۲۰ دقیقه
عبدی: ممنون بیدا هست؟
پرستار: اره
عبدی: ممنون
بسمالله گفتم و رفتم داخل
محمد سرش به طرف دیوار بود و چشماش بسته بود آروم نزدیک شدم
مح....مد 😍
محمد: صدای باعث شدد از فکر هام خارج بشم برگشتم سمت صدا یک مرد میان سال و تغریبا پیر با صورتی نگران و کمی خوشحال .به نظر مرد مهربونی بود اما چرا من یادم نیست که این آقا کیه 🧐
اصلا محمد کیه😳
چرا وقتی گفت محمد بهش نگاه کردم 😳
عبدی : محمد با تعجب و اون آرامش که همیشه توی چشماش بود بهم نگاه میکرد معلوم بود منو نمیشناسع😭
محمد: شما..؟؟😳
عبدی: محمد منم آقای عبدی ! یادت نیست
محمد: محمد کیه دیگه 😳
اسم من محمد هست ؟؟؟
عبدی : یا خدا حتی خودش نمیشناسع
اره تو محمد هستی محمد سلطانی .
یادت نیست
محمد: میشه بیشتر توضیح بدید
عبدی: درباره ای ؟؟
محمد: اینکه من کیم و .....
کلا هر چیزی که درباره ای موجودیت خودم باید بدونم😔
عبدی : نفسم پر صدا بیرون دادم
تو محمد سلطانی پسر عزیز همسر عطیه خانم پسر دوست قدیمی من یکی از مأموران ارشد اطلاعات ایران ...
فرمانده تیم امنیتی تهران ......
عبدی: هر چیزی که به محمد ربط داشت بهش گفتم و محمد فقط نگاه میکرد
محمد: اینا که گفتی منم😳
چه جالب
عبدی: اشکم بیرون اومد و با صدای بلند تری گفتم آره تویی
محمد: خیلی برام جالب شد تا ۳ دقیقه پیش همش فکر میکردم کی هستم چی هستم چی بودم 😔☺️ مرسی که کمک من کردید آقا
عبدی: خواهش میکنم😍😔
پ.ن: یک پارت کاملا شاد😍😍😍😂😂
پ.ن: همه باید برای پارت بعد نظر بدن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ