eitaa logo
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
88 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
449 ویدیو
8 فایل
خوش اومدی رفیق😎😎 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ : http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : .3🥀 🥀پارت: 🥀 عطیه : کاغذ آزمایش گذاشتم توی کیفم و جوری رفتار کردم که انگار اتفاقی نیفتاد عزیز شاید برای محمد نیست فعلابریم بیمارستان تا انشالله بقیش خدا درست کنه عزیز: بریم مادر😔😔 __________ سوگند : از بیمارستان که رفتم خونه بعد از یک روز بلاخره جیسون خبر داد تا بهش زنگ بزنم (پس اسم ناشناس ³ جیسون هست😁) صبح میرم سر قرار . _____ عبدی : زنگ داوود زدم که اون بیاد پیش رسول من برم به محمد سر بزنم😍😔 داوود داودد: بله آقا عبدی : بیا به بخش کنار رسول تا بیام پیش محمد داوود: چشم الان ..........۴ دقیقه بعد داوود: سلام آقا عبدی : سلام محمد چطوره داوود: خوبه آقا باورتون نمیشه خودش انگشت اشاره اش تکون داد تازه دکتر هم گفت خوبه😍😍😍 عبدی: خداروشکر 🤲 حافظه‌اش پاک نشد دیگه نه😍 داوود: 😔😔😔😔😔 عبدی: پاک شده نه ؟ داوود: به علامت بله سرم دوبار تکون دادم😔 عبدی: هی😔😔😔 باورم نمیشه داوود: رسول چش شده ؟ عبدی : قلبش داوود: مگه قلبش مریض هست عبدی : اره بعدا میگم داوود: باش پس برید پیش محمد عبدی : تو هم مراقب باش داوود: چشم😘 ___________ عبدی: رفتم سمت اتاق محمد یک پرستار داخل بود صبر کردم تا بیاد بیرون بعد ۲۰ دقیقه اومد بیرون سلام ببخشید میشه برم داخل پرستار : سلام بله فقط ۲۰ دقیقه عبدی: ممنون بیدا هست؟ پرستار: اره عبدی: ممنون بسم‌الله گفتم و رفتم داخل محمد سرش به طرف دیوار بود و چشماش بسته بود آروم نزدیک شدم مح‌‌....مد 😍 محمد: صدای باعث شدد از فکر هام خارج بشم برگشتم سمت صدا یک مرد میان سال و تغریبا پیر با صورتی نگران و کمی خوشحال .به نظر مرد مهربونی بود اما چرا من یادم نیست که این آقا کیه 🧐 اصلا محمد کیه😳 چرا وقتی گفت محمد بهش نگاه کردم 😳 عبدی : محمد با تعجب و اون آرامش که همیشه توی چشماش بود بهم نگاه می‌کرد معلوم بود منو نمیشناسع😭 محمد: شما..؟؟😳 عبدی: محمد منم آقای عبدی ! یادت نیست محمد: محمد کیه دیگه 😳 اسم من محمد هست ؟؟؟ عبدی : یا خدا حتی خودش نمیشناسع اره تو محمد هستی محمد سلطانی . یادت نیست محمد: میشه بیشتر توضیح بدید عبدی: درباره ای ؟؟ محمد: اینکه من کیم و ..... کلا هر چیزی که درباره ای موجودیت خودم باید بدونم😔 عبدی : نفسم پر صدا بیرون دادم تو محمد سلطانی پسر عزیز همسر عطیه خانم پسر دوست قدیمی من یکی از مأموران ارشد اطلاعات ایران ‌... فرمانده تیم امنیتی تهران ...... عبدی: هر چیزی که به محمد ربط داشت بهش گفتم و محمد فقط نگاه می‌کرد محمد: اینا که گفتی منم😳 چه جالب عبدی: اشکم بیرون اومد و با صدای بلند تری گفتم آره تویی محمد: خیلی برام جالب شد تا ۳ دقیقه پیش همش فکر میکردم کی هستم چی هستم چی بودم 😔☺️ مرسی که کمک من کردید آقا عبدی: خواهش میکنم😍😔 پ.ن: یک پارت کاملا شاد😍😍😍😂😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــ https://harfeto.timefriend.net/16469754887301
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : .3🥀 🥀پارت: 🥀 عطیه : کاغذ آزمایش گذاشتم توی کیفم و جوری رفتار کردم که انگار اتفاقی نیفتاد عزیز شاید برای محمد نیست فعلابریم بیمارستان تا انشالله بقیش خدا درست کنه عزیز: بریم مادر😔😔 ______ سوگند : از بیمارستان که رفتم خونه بعد از یک روز بلاخره جیسون خبر داد تا بهش زنگ بزنم (پس اسم ناشناس ³ جیسون هست😁) صبح میرم سر قرار . _ عبدی : زنگ داوود زدم که اون بیاد پیش رسول من برم به محمد سر بزنم😍😔 داوود داودد: بله آقا عبدی : بیا به بخش کنار رسول تا بیام پیش محمد داوود: چشم الان ..........۴ دقیقه بعد داوود: سلام آقا عبدی : سلام محمد چطوره داوود: خوبه آقا باورتون نمیشه خودش انگشت اشاره اش تکون داد تازه دکتر هم گفت خوبه😍😍😍 عبدی: خداروشکر 🤲 حافظه‌اش پاک نشد دیگه نه😍 داوود: 😔😔😔😔😔 عبدی: پاک شده نه ؟ داوود: به علامت بله سرم دوبار تکون دادم😔 عبدی: هی😔😔😔 باورم نمیشه داوود: رسول چش شده ؟ عبدی : قلبش داوود: مگه قلبش مریض هست عبدی : اره بعدا میگم داوود: باش پس برید پیش محمد عبدی : تو هم مراقب باش داوود: چشم😘 _______ عبدی: رفتم سمت اتاق محمد یک پرستار داخل بود صبر کردم تا بیاد بیرون بعد ۲۰ دقیقه اومد بیرون سلام ببخشید میشه برم داخل پرستار : سلام بله فقط ۲۰ دقیقه عبدی: ممنون بیدا هست؟ پرستار: اره عبدی: ممنون بسم‌الله گفتم و رفتم داخل محمد سرش به طرف دیوار بود و چشماش بسته بود آروم نزدیک شدم مح‌‌....مد 😍 محمد: صدای باعث شدد از فکر هام خارج بشم برگشتم سمت صدا یک مرد میان سال و تغریبا پیر با صورتی نگران و کمی خوشحال .به نظر مرد مهربونی بود اما چرا من یادم نیست که این آقا کیه 🧐 اصلا محمد کیه😳 چرا وقتی گفت محمد بهش نگاه کردم 😳 عبدی : محمد با تعجب و اون آرامش که همیشه توی چشماش بود بهم نگاه می‌کرد معلوم بود منو نمیشناسع😭 محمد: شما..؟؟😳 عبدی: محمد منم آقای عبدی ! یادت نیست محمد: محمد کیه دیگه 😳 اسم من محمد هست ؟؟؟ عبدی : یا خدا حتی خودش نمیشناسع اره تو محمد هستی محمد سلطانی . یادت نیست محمد: میشه بیشتر توضیح بدید عبدی: درباره ای ؟؟ محمد: اینکه من کیم و ..... کلا هر چیزی که درباره ای موجودیت خودم باید بدونم😔 عبدی : نفسم پر صدا بیرون دادم تو محمد سلطانی پسر عزیز همسر عطیه خانم پسر دوست قدیمی من یکی از مأموران ارشد اطلاعات ایران ‌... فرمانده تیم امنیتی تهران ...... عبدی: هر چیزی که به محمد ربط داشت بهش گفتم و محمد فقط نگاه می‌کرد محمد: اینا که گفتی منم😳 چه جالب عبدی: اشکم بیرون اومد و با صدای بلند تری گفتم آره تویی محمد: خیلی برام جالب شد تا ۳ دقیقه پیش همش فکر میکردم کی هستم چی هستم چی بودم 😔☺️ مرسی که کمک من کردید آقا عبدی: خواهش میکنم😍😔 پ.ن: یک پارت کاملا شاد😍😍😍😂😂 پ.ن: همه باید برای پارت بعد نظر بدن ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ