دنبال تو میگردم.mp3
15.07M
یاصاحب الزمان العجل...🍃
برای خانه هایی که سال هاست منتظرن
برای نامه هایی که سال هاست در راه ماندن...
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۳۲❤️ محمد: دکتر از کنارمون رد شد و رفت ، ما هم کمی رفتیم عقب تر و سعید و داوود ن
#رمان_گاندو
پارت ۳۳❤️
محمد:
از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتیم طرف ماشین که بریم سایت ، سوار ماشین شدیم رسول رانده بود منم کنار رسول بودم روی صندلی شاگرد ، سعید و داوود هم عقب نشستن.
سعید: آقا محمد.....الان چکار کنیم؟؟؟
محمد:
همون طور که نشسته بودم برگشتم عقب و گفتم:
محمد: فعلا که باید بریم سایت یه جلسه بزاریم ببینیم چی میتونیم کنیم🤔
رسول: محمد الان خدا میدونه شریف داره چی میکنه و داره چه نقشه ای میکشه😔
داوود: بله آقا ، رسول درست میگه😞 اصلا شاید الان داره از کشور خارج میشه ، اگه از کشور خارج شه کارمون سخت تر میشه😔😔😔
محمد: بچه ها فکر کنم یادتون رفته ما برای دستگیری شریف تا افغانستان رفتیم🤨
پس. این دفعه هم میتونیم بگیرمش ، فقط باید توکل کنیم ، انشاءالله این بار هم دستگیرش می کنیم😊
همه: انشاءالله🤲🏻
محمد:
بعد از نیم ساعت بعد رسیدیم ساعت
محمد: بچه ها فعلا برید استراحت گاه اونجا استراحت کنید تا سه ساعت دیگه همه بیاید اتاق جلسه ، جلسه داریم!
همه: چشم آقا محمد
محمد : آها سعید !!
سعید: بله آقا
محمد: بعد از جلسه برام یه گزارش از امروز بنویس بیار اتاق من
سعید: چشم آقا محمد🌸
محمد: ❤️😊
ادامه دارد....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۳۳❤️ محمد: از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتیم طرف ماشین که بریم سایت ، سوار ماشین
#رمان_گاندو
پارت ۳۴❤️
منو سعید و رسول باهم رفتیم استراحت گاه که استراحت کنیم ، من یه گوشه ای نشستم و رسول باهم با گوشیش کنارم دراز کشید، سعید هم کنار رسول دراز کشید 😇
رسول: بنده خدا فرشید ، الان معلوم نیست داره با بی کاری تو اون بیمارستان چی میکنه😁
داوود: 😁😁خدا به داد اون پرستاران و دکتر ها برسه😂
همه:😂😂😂
رسول: ولی خداییش جاش خیلی پیداست ، دلم براش تنگ شده😊😁
سعید: استاد رسول شما اون گوشی رو یه دقیقه بزار کنار بعد بگو دلم برای فرشید تنگ شده😁😉
رسول: آقا سعید ، زود قضاوت نکن برادر من😂من دارم با این گوشی کار درستی می کنم 😌😂
سعید: اوه اوه ، چه کاری استاد😂
رسول:دارم دوربین های اون منطقه رو نگاه می کنم ببینم شریف از کدوم طرف رفته و....😊😌😁
سعید : بلهههه ، دست شما درد نکنه😌
رسول: خواهش می کنم من مرد روز های سختم😂😂😂اصلا از این به بعد هر کاری بود بدید به من این علی سایبری هم که کاری بلد نیست😂😂😂😌😌😌
داوود و سعید: خوبه خوبه لوس نشو رسول😂😂😂😂😂
همه:😂😂😂😂
داوود: ولی خدایی بچه ها خدا نکنه شریف از کشور خارج شده باشه🤔
رسول: نگران نباشید ، فعلا الان استراحت کنید بعد از جلسه خودم میرم لیست پرواز های خارجی رو با زمینی و .... روچک می کنم البته باید مجوز بگیرم اونم با سیستم اجام میشه 😊❤️
سعید: دستت درد نکنه رسول☺️❤️
داوود: آره ممنون استاد رسول ❤️☺️ فعلا بگیرید بخوابید سه ساعت دیگه باید راهی جلسه شیم ،پس فعلا😉😁👌
رسول: خواهش می کنم😁 منم بگیرم بخوابم ، سعید تو ام بخواب 😌😂
سعید : بلهههه😁😁😁
همه:😂😂😂
#گاندو
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3🥀
🥀پارت: #نهم 🥀
سعید : سلام آقای عبدی کجاست
داوود : سلام داخل اتاق آقا محمد
سعید : مگه میشه بریم داخل ؟؟؟
داوود : نه ملاقات ممنوع هست آقای عبدی خیلی اصرار کرد
سعید : اها ...
عبدی: سعید
سعید: سلام آقا
عبدی: سلام ، به خانوادش گفتید ؟؟شک نکردن ؟
سعید : بله آقا فکر نکنم
رسول: سلام چه داستانی به کی گفتید ؟
داوود: سعید و فرشید رفتن به خانواده محمد اطلاع دادن
رسول: واااااا خوب چرا
سعید: نترس بهشون گفتم رفتم ماموریت 😂
رسول: اهااااااا🤥فرشید کو ؟
سعید: گفتم بره یک چیز بخره بخوریم از صبح هیچی نخوردیم
عبدی: خوب کردی ........
___
داوود : تا یک روزه که اینجا هستیم ولی من میترسم اتفاقی بیفته فرشید با یک پلاستیک بزرگ اومد
فرشید : سلام بچه ها بیاید غذا آوردم
داوود:ممنون
عبدی: برید توی اون اتاق غذا بخورید
رسول: نه من ......
عبدی: رسول برو
رسول : چشم 😔شما نمیآید 😔
عبدی: یک نگاه به اتاق محمد انداختم ولی دلم نیومد دل رسول بشکنم
اره منم میام
____
فرشید : آقا با اجازه من برم یک سربه آقا محمد بزنم
عبدی: برو
فرشید: رفتم داخل یک دکتر بالای سر محمد بود یک سرم به محمد وصل کرده بود صورتش پوشیده بود برای همین شک کردم چکار میکنیییییی ؟ 😡
تا صدام بلند شد فرار کرد چون من شکه بودم از کنارم دوید رفت تنها کاری که تونستم انجام بدم فریاد زدم
داوود: چی شده
فرشید : برو دنبال اون
داوود رفت .......
دکتررررررر پرستارررررررر
پرستار : چخبره
فرشید: یک آقا به ایشون سرم وصل کرده
.
پرستار ها و دکتر ها رفتن داخل یا خدا 😭
________
مریم: به عطیه مشکوک شدم صداش خیلی نگران بود 😔باید برم بهشون سر بزنم
_________
عزیز: عطیه جان بیا شام
عطیه : نمیتونم عزیز
عزیز: عطیه جان این جور نمیشه بلند شو
عطیه : عزیز بخدا دلم آشوبه نمیتونم 😔
عزیز: 😔😔😔
پ.ن.: خیلی نگران نباشید ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#صاحبنا💌
قسماً بإسمك، إني مشتاق إليك 😍🍃
به اسمت قسم!
همانا من، مشتاقِ دیدنت هستم...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3🥀
🥀پارت: #دهم 🥀
رسول: با شنیدن صدای فرشید شکه اومدم بیرون رفتم سمتش تا دکتر ها رو توی اتاق محمد دیدم دوباره قبلم درد گرفت
رسول: اخخخخخخ😥
عبدی: رسول خوبی ؟
رسول: اره آقا فقط کمی درد میکنه
عبدی: پیش دکترت رفتی این چند روز
رسول: نه آقا بس توی فکر آقا محمد بودم .........اخخخخ ......فراموش کردم 😢😫
عبدی: رسول این جور نمیشه همین یکی دو روز برو پیش دکترت ممکنه حالت بدتر بشه
رسول: چشم ......اجازه هست برم پیش بچه ها
عبدی: مراقب باش برو
رسول: همه به اتاق آقا محمد خیره بودیم دکتر ها اون سرم رو از دستش بیرون آوردن و یکی دیگه بهش زدن .
____چند دقیقه بعد__________
فرشید : من یهو یادم اومد که داوود فرسادیم دنبال اون آقا
آقای عبدی داوود زنگ نزد
عبدی: نه هنوز خداکنه اتفاقی نیفتاده باشه ...
رسول: دکتر اومد .............
_________^^^^
داوود: تا توی پارکینگ دنبالش دویدم به پارکینگ که رسیدیم یک ماشین بنز پیچید جلو پاش و سوارشد رفت الان نیم ساعته دارم توی خیابون ها دنبالش میگردم خداروشکر پلاک ماشین حفظ کردم ......
توی افکار خودم بودم که گوشیم زنگ خورد
داوود: بله
عبدی: داوود چی شد
داوود: شرمنده آقا گمش کردم
عبدی : ای وای
داوود: ولی پلاکش حفظم
عبدی:خداروشکر
داوود: آقا محمد چطورن ؟ اتفاقی براش نیفتاده؟
عبدی: نمیدونیم دکتر هنوز داخله ،،،، تو هم بیا دیگه
داوود: چشم
______________
ناشناس¹: چی شد کشتیش؟؟
ناشناس ² : نمیدونم شاید ، کی پول ما میده
ناشناس ¹: خودش گفت وقتی کارش تموم کنیم پول ما میده
ناشناس ² : حالا این مرده کی بود که این قدر مهمه
ناشناس ¹: نمیدونم گفت دستور از بالاست
ناشناس ²: خداکنه بمیره
___________
دکتر : خداروشکر زود متوجه شدیم و اتفاق خاصی نيفتاد کمی دیر تر رسیده بودید دیگه.............
سرمی که بهش وصل کردن خطر ناک بوده خیلی .....
رسول: بعنی الان حالش بده 😭
دکتر : نه ما جلویی نفوذ اون ماده به بدنش گرفتیم فقط ممکنه یک اتفاقی بافته
فرشید: چه اتفاقی ؟؟؟؟؟
دکتر : ممکنه که .....محمد ......آخه چطوری بگم
عبدی: خواهش میکنم زود بگید
دکتر : ممکنه محمد ...............
پ.ن : خوش باشید 😂☺️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ