eitaa logo
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
87 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
449 ویدیو
8 فایل
خوش اومدی رفیق😎😎 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ : http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
دنبال تو می‌گردم.mp3
15.07M
یاصاحب الزمان العجل...🍃 برای خانه هایی که سال هاست منتظرن برای نامه هایی که سال هاست در راه ماندن...
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۳۲❤️ محمد: دکتر از کنارمون رد شد و رفت ، ما هم کمی رفتیم عقب تر و سعید و داوود ن
پارت ۳۳❤️ محمد: از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتیم طرف ماشین که بریم سایت ، سوار ماشین شدیم رسول رانده بود منم کنار رسول بودم روی صندلی شاگرد ، سعید و داوود هم عقب نشستن. سعید: آقا محمد.....الان چکار کنیم؟؟؟ محمد: همون طور که نشسته بودم برگشتم عقب و گفتم: محمد: فعلا که باید بریم سایت یه جلسه بزاریم ببینیم چی میتونیم کنیم🤔 رسول: محمد الان خدا می‌دونه شریف داره چی می‌کنه و داره چه نقشه ای می‌کشه😔 داوود: بله آقا ، رسول درست میگه😞 اصلا شاید الان داره از کشور خارج میشه ، اگه از کشور خارج شه کارمون سخت تر میشه😔😔😔 محمد: بچه ها فکر کنم یادتون رفته ما برای دستگیری شریف تا افغانستان رفتیم🤨 پس. این دفعه هم میتونیم بگیرمش ، فقط باید توکل کنیم ، ان‌شاءالله این بار هم دستگیرش می کنیم😊 همه: ان‌شاءالله🤲🏻 محمد: بعد از نیم ساعت بعد رسیدیم ساعت محمد: بچه ها فعلا برید استراحت گاه اونجا استراحت کنید تا سه ساعت دیگه همه بیاید اتاق جلسه ، جلسه داریم! همه: چشم آقا محمد محمد : آها سعید !! سعید: بله آقا محمد: بعد از جلسه برام یه گزارش از امروز بنویس بیار اتاق من سعید: چشم آقا محمد🌸 محمد: ❤️😊 ادامه دارد....
بله خودم میدونم 😁
سالی یکی 😳 نه من هر روز پارت میزارم پارت هم که امروز طولانی تر بود
1 خیلی زوده نگران نباش من خودم طرفدار محمد هستم 2 بله خوبه
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۳۳❤️ محمد: از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتیم طرف ماشین که بریم سایت ، سوار ماشین
پارت ۳۴❤️ منو سعید و رسول باهم رفتیم استراحت گاه که استراحت کنیم ، من یه گوشه ای نشستم و رسول باهم با گوشیش کنارم دراز کشید، سعید هم کنار رسول دراز کشید 😇 رسول: بنده خدا فرشید ، الان معلوم نیست داره با بی کاری تو اون بیمارستان چی میکنه😁 داوود: 😁😁خدا به داد اون پرستاران و دکتر ها برسه😂 همه:😂😂😂 رسول: ولی خداییش جاش خیلی پیداست ، دلم براش تنگ شده😊😁 سعید: استاد رسول شما اون گوشی رو یه دقیقه بزار کنار بعد بگو دلم برای فرشید تنگ شده😁😉 رسول: آقا سعید ، زود قضاوت نکن برادر من😂من دارم با این گوشی کار درستی می کنم 😌😂 سعید: اوه اوه ، چه کاری استاد😂 رسول:دارم دوربین های اون منطقه رو نگاه می کنم ببینم شریف از کدوم طرف رفته و....😊😌😁 سعید : بلهههه ، دست شما درد نکنه😌 رسول: خواهش می کنم من مرد روز های سختم😂😂😂اصلا از این به بعد هر کاری بود بدید به من این علی سایبری هم که کاری بلد نیست😂😂😂😌😌😌 داوود و سعید: خوبه خوبه لوس نشو رسول😂😂😂😂😂 همه:😂😂😂😂 داوود: ولی خدایی بچه ها خدا نکنه شریف از کشور خارج شده باشه🤔 رسول: نگران نباشید ، فعلا الان استراحت کنید بعد از جلسه خودم میرم لیست پرواز های خارجی رو با زمینی و .... روچک می کنم البته باید مجوز بگیرم اونم با سیستم اجام میشه 😊❤️ سعید: دستت درد نکنه رسول☺️❤️ داوود: آره ممنون استاد رسول ❤️☺️ فعلا بگیرید بخوابید سه ساعت دیگه باید راهی جلسه شیم ،پس فعلا😉😁👌 رسول: خواهش می کنم😁 منم بگیرم بخوابم ، سعید تو ام بخواب 😌😂 سعید : بلهههه😁😁😁 همه:😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان: 🥀 🥀پارت: 🥀 سعید : سلام آقای عبدی کجاست داوود : سلام داخل اتاق آقا محمد سعید : مگه میشه بریم داخل ؟؟؟ داوود : نه ملاقات ممنوع هست آقای عبدی خیلی اصرار کرد سعید : اها ...‌‌ عبدی: سعید سعید: سلام آقا عبدی: سلام ، به خانوادش گفتید ؟؟شک نکردن ؟ سعید : بله آقا فکر نکنم رسول: سلام چه داستانی به کی گفتید ؟ داوود: سعید و فرشید رفتن به خانواده محمد اطلاع دادن رسول: واااااا خوب چرا سعید: نترس بهشون گفتم رفتم ماموریت 😂 رسول: اهااااااا🤥فرشید کو ؟ سعید: گفتم بره یک چیز بخره بخوریم از صبح هیچی نخوردیم عبدی: خوب کردی ...‌‌..... ___ داوود : تا یک روزه که اینجا هستیم ولی من میترسم اتفاقی بیفته فرشید با یک پلاستیک بزرگ اومد فرشید : سلام بچه ها بیاید غذا آوردم داوود:ممنون عبدی: برید توی اون اتاق غذا بخورید رسول: نه من ...... عبدی: رسول برو رسول : چشم 😔شما نمی‌آید 😔 عبدی: یک نگاه به اتاق محمد انداختم ولی دلم نیومد دل رسول بشکنم اره منم میام ____ فرشید : آقا با اجازه من برم یک سربه آقا محمد بزنم عبدی: برو فرشید: رفتم داخل یک دکتر بالای سر محمد بود یک سرم به محمد وصل کرده بود صورتش پوشیده بود برای همین شک کردم چکار میکنیییییی ؟ 😡 تا صدام بلند شد فرار کرد چون من شکه بودم از کنارم دوید رفت تنها کاری که تونستم انجام بدم فریاد زدم داوود: چی شده فرشید : برو دنبال اون داوود رفت ....... دکتررررررر پرستارررررررر پرستار : چخبره فرشید: یک آقا به ایشون سرم وصل کرده . پرستار ها و دکتر ها رفتن داخل یا خدا 😭 ________ مریم: به عطیه مشکوک شدم صداش خیلی نگران بود 😔باید برم بهشون سر بزنم _________ عزیز: عطیه جان بیا شام عطیه : نمیتونم عزیز عزیز: عطیه جان این جور نمیشه بلند شو عطیه : عزیز بخدا دلم آشوبه نمیتونم 😔 عزیز: 😔😔😔 پ.ن.: خیلی نگران نباشید ...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌 قسماً بإسمك، إني مشتاق إليك 😍🍃 به اسمت قسم! همانا من، مشتاقِ دیدنت هستم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان: 🥀 🥀پارت: 🥀 رسول: با شنیدن صدای فرشید شکه اومدم بیرون رفتم سمتش تا دکتر ها رو توی اتاق محمد دیدم دوباره قبلم درد گرفت رسول: اخخخخخخ😥 عبدی: رسول خوبی ؟ رسول: اره آقا فقط کمی درد میکنه عبدی: پیش دکترت رفتی این چند روز رسول: نه آقا بس توی فکر آقا محمد بودم ....‌‌‌‌‌.....اخخخخ ......فراموش کردم 😢😫 عبدی: رسول این جور نمیشه همین یکی دو روز برو پیش دکترت ممکنه حالت بدتر بشه رسول: چشم ......اجازه هست برم پیش بچه ها عبدی: مراقب باش برو رسول: همه به اتاق آقا محمد خیره بودیم دکتر ها اون سرم رو از دستش بیرون آوردن و یکی دیگه بهش زدن . ____چند دقیقه بعد__________ فرشید : من یهو یادم اومد که داوود فرسادیم دنبال اون آقا آقای عبدی داوود زنگ نزد عبدی: نه هنوز خداکنه اتفاقی نیفتاده باشه ... رسول: دکتر اومد ............. _________^^^^ داوود: تا توی پارکینگ دنبالش دویدم به پارکینگ که رسیدیم یک ماشین بنز پیچید جلو پاش و سوارشد رفت الان نیم ساعته دارم توی خیابون ها دنبالش میگردم خداروشکر پلاک ماشین حفظ کردم ...... توی افکار خودم بودم که گوشیم زنگ خورد داوود: بله عبدی: داوود چی شد داوود: شرمنده آقا گمش کردم عبدی : ای وای داوود: ولی پلاکش حفظم عبدی:خداروشکر داوود: آقا محمد چطورن ؟ اتفاقی براش نیفتاده؟ عبدی: نمیدونیم دکتر هنوز داخله ،،،، تو هم بیا دیگه داوود: چشم ______________ ناشناس¹: چی شد کشتیش؟؟ ناشناس ² : نمیدونم شاید ، کی پول ما میده ناشناس ¹: خودش گفت وقتی کارش تموم کنیم پول ما میده ناشناس ² : حالا این مرده کی بود که این قدر مهمه ناشناس ¹: نمیدونم گفت دستور از بالاست ناشناس ²: خداکنه بمیره ___________ دکتر : خداروشکر زود متوجه شدیم و اتفاق خاصی نيفتاد کمی دیر تر رسیده بودید دیگه............. سرمی که بهش وصل کردن خطر ناک بوده خیلی ..... رسول: بعنی الان حالش بده 😭 دکتر : نه ما جلویی نفوذ اون ماده به بدنش گرفتیم فقط ممکنه یک اتفاقی بافته فرشید: چه اتفاقی ؟؟؟؟؟ دکتر : ممکنه که .....محمد ......آخه چطوری بگم عبدی: خواهش میکنم زود بگید دکتر : ممکنه محمد ............... پ.ن : خوش باشید 😂☺️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ