❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3🥀
🥀پارت: #پنجم🥀
#مریم
یک دلشوره عجیب اومد توی قلبم به حدی که احساس میکردم محمد براش اتفاقی افتاده یا توی حالت عادی نیست.........
____________
فرشید : رسیدیم بیمارستان هممون پشت تخت محمد میرفتیم تا جایی دنبالش رفتیم که دیگه اجازه ندادن بریم و بردنش داخل اتاق عمل همه پشت در منتظر موندیم 😭😭😭
عبدی : محمد که رفت داخل یک سوره خوندم و فوت کردم پشت سرش 😭..........
_____5ساعت بعد __
داوود: نشسته بودم روی صندلی و پاهام رو مدام به زمین میزدم رسول توی راهرو قدم میزد آقای عبدی قرآن میخوند و فرشید و سعید هم به در اتاق عمل نگاه میکردن که دکتر اومد بیرون همه به سمتش هجوم بردیم ......
عبدی: دکتر چی شد ؟؟؟
_____________
عطیه: دلشورم بیشتر شد همش احساس میکنم محمد حالش بده طاقت نیاوردم رفتم توی اتاق لباسم عوض کردم داشتم میرفتم بیرون که عزیز گفت
عزیز: کجا عطیه جان
عطیه: عزیز دلشوره دارم میرم شاید خبری بگیرم ازش
عزیز: مگه محل کار محمد بلدی ؟
عطیه: به دیوار تکیه دادم و با اشک گفتم: ن...ه😭
عزیز: مادر توکل کن به خدا
عطیه: عزیز احساس میکنم محمد حالش خوب نیست قلبم آشوبه 😭😭😭
عزیز: مادر منم این احساسو دارم ولی ما که نسبت به محمد از خدا مهربون تر نیستیم ..
خدا هرچی صلاح بنده هاش باشه رقم میزنه......😔😊
عطیه: اون که درسته 😭😭😭
___________
علی سایبری: آقای شهیدی خبری نشد؟
شهیدی : نه💔
علی : میگم آقا
شهیدی : بله 🧐
علی: آقا بریم بیمارستان؟ 🙏
شهیدی : نمیدونم ..........بریم 💔🖤
پ.ن: 💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هدایت شده از ″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
لینک پارت اول رمان #قهرمانان_گمنام
در کانال گاندویی ها
https://eitaa.com/gandoooooooi/10
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
لینک پارت اول #رمان_گاندو👇👇👇در کانال جوانان گاندویی
https://eitaa.com/roman_gandoi/2735
☘🌷☘🌷☘🌷🍀🌷☘🌷☘🌷☘
و پارت اول رمان #گاندو3 در کانال جوانان گاندویی
https://eitaa.com/roman_gandoi/3336
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸🌼🌸🌸🌼
و لینک پارت اول عشق با طعم نظام در کانال جوانان گاندویی
https://eitaa.com/roman_gandoi/14
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#گاندو
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
🥀پارت: #هفتم🥀
داوود: یاخدااااااااا محمددددددددد
______
رسول : با تمام دردی که داشتم بلند شدم سرم از دستم کشیدم
اخخخخخخ
خیلی درد داشت خون اومد ولی مهم نبود سرم گیج میرفت ولی با کمک دیوار رفتم بیرون ....
داوود چی شدددددد ؟؟؟؟
داوود : رسول محمددد 😭
رسول: محمد چییییی؟؟؟
داوود: محمد 😨
رسول: محمد چییییی ؟
داوود: با صحنه ای که دیده بودم دهنم قفل بود نمیشد حرف بزنم اما با سیلی که رسول بهم زد به خودم اومدم .....
رسول: داوود مردم محمد چییی؟
داوود: م....ح.....م...د س...ک...ت...ه کرد 😩😭
رسول: بعد از شنیدن حرف داوود انگار پارچ آب ریختن رو سرم سکته 😭😭
داوود: رسووووول رسولللللل
فرشیدددددد فرشیدددددد
.________
سعید : چی شده ؟
فرشید: یا خدااااا
محمد😭😭😭
رسولو بغل کردم
رسول داداش خوبی 😔😭
رسول : فقط به اتاق محمد خیره بودم که دکترا بالایی سرش معاینش میکردن و اشک میریختم 😭😭
سعید : یا خدااااا😭😭😭
محمدو به مادرش ببخش 😭😭
داوود: خدا کمکمون کن 😭😭
__1ساعت_________
فرشید : داشتم راه میرفتم رسول نشسته بود داوود نشسته بود و سرش مابین دستاش بود آقای عبدی هم دستش روی سرش بود نشسته بود ..........
سعید : به زمین نگاه کردم خون کف زمین بود رد خون گرفتم از دست رسول بود رفتم سمتش رسول
رسول رسوللللل
رسول جواب نمیداد رنگش مثل گچ سفید بود
یا خدااااا رسوللللللل 😭😭
پ.ن: نگران نباشید 😁
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3🥀
🥀پارت: #نهم 🥀
سعید : سلام آقای عبدی کجاست
داوود : سلام داخل اتاق آقا محمد
سعید : مگه میشه بریم داخل ؟؟؟
داوود : نه ملاقات ممنوع هست آقای عبدی خیلی اصرار کرد
سعید : اها ...
عبدی: سعید
سعید: سلام آقا
عبدی: سلام ، به خانوادش گفتید ؟؟شک نکردن ؟
سعید : بله آقا فکر نکنم
رسول: سلام چه داستانی به کی گفتید ؟
داوود: سعید و فرشید رفتن به خانواده محمد اطلاع دادن
رسول: واااااا خوب چرا
سعید: نترس بهشون گفتم رفتم ماموریت 😂
رسول: اهااااااا🤥فرشید کو ؟
سعید: گفتم بره یک چیز بخره بخوریم از صبح هیچی نخوردیم
عبدی: خوب کردی ........
___
داوود : تا یک روزه که اینجا هستیم ولی من میترسم اتفاقی بیفته فرشید با یک پلاستیک بزرگ اومد
فرشید : سلام بچه ها بیاید غذا آوردم
داوود:ممنون
عبدی: برید توی اون اتاق غذا بخورید
رسول: نه من ......
عبدی: رسول برو
رسول : چشم 😔شما نمیآید 😔
عبدی: یک نگاه به اتاق محمد انداختم ولی دلم نیومد دل رسول بشکنم
اره منم میام
____
فرشید : آقا با اجازه من برم یک سربه آقا محمد بزنم
عبدی: برو
فرشید: رفتم داخل یک دکتر بالای سر محمد بود یک سرم به محمد وصل کرده بود صورتش پوشیده بود برای همین شک کردم چکار میکنیییییی ؟ 😡
تا صدام بلند شد فرار کرد چون من شکه بودم از کنارم دوید رفت تنها کاری که تونستم انجام بدم فریاد زدم
داوود: چی شده
فرشید : برو دنبال اون
داوود رفت .......
دکتررررررر پرستارررررررر
پرستار : چخبره
فرشید: یک آقا به ایشون سرم وصل کرده
.
پرستار ها و دکتر ها رفتن داخل یا خدا 😭
________
مریم: به عطیه مشکوک شدم صداش خیلی نگران بود 😔باید برم بهشون سر بزنم
_________
عزیز: عطیه جان بیا شام
عطیه : نمیتونم عزیز
عزیز: عطیه جان این جور نمیشه بلند شو
عطیه : عزیز بخدا دلم آشوبه نمیتونم 😔
عزیز: 😔😔😔
پ.ن.: خیلی نگران نباشید ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3🥀
🥀پارت: #دهم 🥀
رسول: با شنیدن صدای فرشید شکه اومدم بیرون رفتم سمتش تا دکتر ها رو توی اتاق محمد دیدم دوباره قبلم درد گرفت
رسول: اخخخخخخ😥
عبدی: رسول خوبی ؟
رسول: اره آقا فقط کمی درد میکنه
عبدی: پیش دکترت رفتی این چند روز
رسول: نه آقا بس توی فکر آقا محمد بودم .........اخخخخ ......فراموش کردم 😢😫
عبدی: رسول این جور نمیشه همین یکی دو روز برو پیش دکترت ممکنه حالت بدتر بشه
رسول: چشم ......اجازه هست برم پیش بچه ها
عبدی: مراقب باش برو
رسول: همه به اتاق آقا محمد خیره بودیم دکتر ها اون سرم رو از دستش بیرون آوردن و یکی دیگه بهش زدن .
____چند دقیقه بعد__________
فرشید : من یهو یادم اومد که داوود فرسادیم دنبال اون آقا
آقای عبدی داوود زنگ نزد
عبدی: نه هنوز خداکنه اتفاقی نیفتاده باشه ...
رسول: دکتر اومد .............
_________^^^^
داوود: تا توی پارکینگ دنبالش دویدم به پارکینگ که رسیدیم یک ماشین بنز پیچید جلو پاش و سوارشد رفت الان نیم ساعته دارم توی خیابون ها دنبالش میگردم خداروشکر پلاک ماشین حفظ کردم ......
توی افکار خودم بودم که گوشیم زنگ خورد
داوود: بله
عبدی: داوود چی شد
داوود: شرمنده آقا گمش کردم
عبدی : ای وای
داوود: ولی پلاکش حفظم
عبدی:خداروشکر
داوود: آقا محمد چطورن ؟ اتفاقی براش نیفتاده؟
عبدی: نمیدونیم دکتر هنوز داخله ،،،، تو هم بیا دیگه
داوود: چشم
______________
ناشناس¹: چی شد کشتیش؟؟
ناشناس ² : نمیدونم شاید ، کی پول ما میده
ناشناس ¹: خودش گفت وقتی کارش تموم کنیم پول ما میده
ناشناس ² : حالا این مرده کی بود که این قدر مهمه
ناشناس ¹: نمیدونم گفت دستور از بالاست
ناشناس ²: خداکنه بمیره
___________
دکتر : خداروشکر زود متوجه شدیم و اتفاق خاصی نيفتاد کمی دیر تر رسیده بودید دیگه.............
سرمی که بهش وصل کردن خطر ناک بوده خیلی .....
رسول: بعنی الان حالش بده 😭
دکتر : نه ما جلویی نفوذ اون ماده به بدنش گرفتیم فقط ممکنه یک اتفاقی بافته
فرشید: چه اتفاقی ؟؟؟؟؟
دکتر : ممکنه که .....محمد ......آخه چطوری بگم
عبدی: خواهش میکنم زود بگید
دکتر : ممکنه محمد ...............
پ.ن : خوش باشید 😂☺️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3🥀
🥀پارت: #یازدهم 🥀
یکتا (همسایه ی محمد هست یعنی خونشون کنار هم دیگه هست، پرستاره ):
داشتم میرفتم سمت آشپزخانه تا کمی استراحت کنم که دیدم چند تا آقا اطراف دکتر حمیدی جمع شدن رفتم همون سمت به اتاق روبه رویی نگاه کردم که یاخدااااااااا
این آقای سلطانی هست 😳
چرا اینجا چرا من تا الان ندیده بودمش 😳
حتما اتفاقی افتاده........
قبل اینکه سمت دکتر برم رفتم که به خانواده آقا محمد خبر بدم حتما خبر ندارن😳😔
_____________
رسول : دکتر تروخدا بگید ممکنه چی 😭
دکتر: ممکنه وقتی بهوش بیاد حافظهاش از دست بده یعنی هیچی یادش نیاد .........
رسول: 😭😭😭😭
عبدی: بهوش که میاد؟
دکتر : اره میاد ولی همون طور که گفتم معلوم نیست کی بهوش بیاد😭
رسول ، سعید:😭😭😭
سعید : تو حال و هوای خودمون بودیم که یهو داوود اومد
داوود: سلاااام😆چخبر چی شد
رسول: 😒😒😒😒
عبدی: پلاکش دادی علی ؟
داوود: بله
آقا محمد چطوره
فرشید: دکتر گفت ممکنه حافظهاش از دست بده
داوود: 😳😳شوخی
فرشید : 😒😒
داوود: وای نه😭😭😭😭
______________
عزیز: بلاخره از دیشب تا حالا عطیه راضی کردم بخوابه رفتم آشپزخانه که ناهار آماده کنم که صدای در زدن بلند شد تا رفتم توی هال عطیه رفته بود رفتم دنبالش
عزیز: سلام یکتا جان خوبی مادر این طرفا
عطیه : عزیز یکتا میگه خبری از محمد داره
عزیز: یا حسین چه خبری مادر
یکتا : فکر کنم آقا محمد کمی مریض شده چون بیمارستان بود
عطیه : با شنیدن بیمارستان صدای انفجار و صورت محمد اومد جلوی چشمم فقط اینو متوجه شدم که برای اینکه به زمین نافتم دستم گرفتم به دیوار
عزیز: یا خدا عطیه عطیه خوبی
_____چند دقیقه بعد_____
عزیز: عطیه بهتری ؟
عطیه : ممنون
یکتا : ببخشید تروخدا نمیدونستم شما بارداری وگرنه این جور خبر نمیدادم
عطیه : محمد چی شده ؟
یکتا : نمیدونم فقط دیدم بستری هست
عطیه 😭😭😭
یکتا : اجازه بدین من برم دیگه
عزیز: برو مادر برو خیلی ممنون
یکتا: بازم ببخشید خواهش میکنم😔
_
عطیه : عزیز برسم بیمارستان
عزیز: مگه میدونی کدوم بیمارستان؟
عطیه: حتما بیمارستانی که یکتا کار میکنه هست
عزیز: باشه مادر 😔
______________
علی : با شماره پلاکی که داوود داد تمام دوربین ها چک کردم از یک خیابون رد شد و رفت توی یک خونه توی ردش گرفتم و اطلاعات خونه پیدا کردم دونفر تو خونه کار میکنن 😍
به آقای عبدی زنگ زدم
علی : سلام آقا ردش زدم
عبدی: سلام تا کجا
علی: تا توی خونش .
عبدی: یک نفر بفرس روش سوار بشه
علی: چشم ، آقا محمد خوبه
عبدی: خوبه ، اگه بهوش بیاد بهتر هم میشه .
علی: خداروشکر 😍😍
_____________
عطیه : عزیز بریم دیگه الان
عزیز : باشه مادر آماده بشو بریم
عطیه : چشم
خواستم بلند بشم که درد بدی پیچید توی دلم
اخخخخخخخخ
عزیز: خوبی عطیه
عطیه : خ...وبم فقط کمی درد دارم .
عزیز: مادر بخاطر استرس هست کمی آروم باش ، میخوای نریم بیمارستان تو با این حالت محمد ببینی بدتر میشی
عطیه: نه نه نه خوبم بریم قول میدم آروم باشم
عزیز: باشه مادر بلند شو بریم
عطیه : خواستم بلند شم که صدای در اومد
عزیز: بشین من در باز کنم بیام
رفتم سمت در
کیه
(در باز کردم )
مریم : سلااام عزیز
عزیز: سلام مادر خوبی
مریم: ممنون عطیه خوبه محمد چطوره
عزیز: خوبن مادر از این طرف هاااا
مریم:دلتنگ شما و عطیه شدم گفتم بیام
داداش که خونه هست ؟
عزیز: نه سرکاره
مریم: خداروشکر کی داداش ما خونه بوده که بار دوم باشه
عزیز: خوب مادر کار داره دیگه
مریم : بعله ،
حالا میشه بیا م داخل
عزیز: وای مادر بیا داخل
____
مریم: سلاااام عطیه جون
عطیه: سلام مریم تویی
مریم : چقدر تو و عزیز امروز از دیدنم شکه شدین اره منم
.عطیه : نه شکه چیه بچه ها کجان
مریم : پیش مجید
عطیه : به سلامتی 😍
مریم : از محمد چخبرا
عطیه : تا گفت محمد زدم زیر گریه 😭😭
مریم : عطیه 😳😳😳
پ.ن: پارتی خیلی طولانی 😁
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان :#گاندو3🥀
🥀پارت: #دوازدهم 🥀
مریم : عطیه 😳
عزیز مگه محمد اتفاقی براش افتاده ؟
عزیز: نه مادر محمد چند روزی زنگ نزده عطیه نگرانه همین
مریم: عطیه تو که لوس نبودی😂
عطیه: سریع گریه هام پنهان کردم و از حرفش خندیدم 😂😂
مریم: تو که محمد میشناسی تهران که هست به زور جواب تلفن میده چه برسه به این ماموریت هست😂
عطیه: اره بیخیال،
چخبر از فسقلی
مریم: خوبه سلام داره😂
چخبر از جیگر عمه
عطیه : خوبع ☺️
مریم: خداروشکر ، راستی جایی میخواستین برین ؟
عطیه: نه نه
مریم: خوبه پس مزاحم نیستم
عزیز: این چه حرفیه😊
______
رسول: از دیشب تا حالا دلشوره دارم این قلب لعنتی هم که ول کن نیست 😡😢
خواستم بلند بشم برم پیش محمد که تا از صندلی جدا شدم دوباره درد اومد سراغم
اخخخخخخخ😭😭
عبدی: خوبی رسول
رسول : خو......بم
چیزی.....نیس
عبدی: رفتی دکتر
رسول: نه آقا....وقت نشد
عبدی: ای خدا تو هم مثل محمد به خودت اهمیت نمیدی بلند شوبیا
_____
عبدی: ببخشید دکتر
دکتر : بفرمایید
عبدی: میشه ایشون معاینه کنید کمی قلبش درد میکنه
دکتر : بشین عزیزم
_بعد معاینه
دکتر: از قبل مشکل داستی ؟
رسول: اره ولی به این شدت نبود گاهی اوقات فقط درد میگرفت که با قرص خوب میشد
دکتر: از کی بدتر شدی ؟
رسول: یک روز یا دو روزی میشه
دکتر : قرص که میخوری ؟
رسول: اره میخورم
دکتر : باید عمل کنی این جور نمیشه برات وقت عمل بگیرم ؟
رسول: نه من الان نمیتونم عمل کنم
شرایطتش ندارم 😩
دکتر : ولی آخه..........
عبدی: آقا ی دکتر قبول نمیکنه اگه میشه بجای عمل فعلا یک قرص بهش بدید که بهتر بشه
دکتر:.........این قرصی که نوشتم میخوری میتونی کمی آرومت کنه ولی اگه عمل نکنی بدتر میشی
رسول: ممنون 🙏
_____
فرشید : کجا بودید ؟
رسول: هی.....هیجا
چخبر از محمد ؟
فرشید: میخواستی چخبری باشه
بیهوشه دیگه
رسول: حالا چرا اعصاب نداری من تقصیر منه😒
فرشید: نه ولی سوالت الکی بود
رسول: حالا منو نکشی یک سوال بود دیگه
مثل آدم جواب بده
فرشید: منتظر بودم تو یادم بدی 😒😒😒
رسول: میدونم که خودت این چیزا بلد نیستی
فرشید: رسول بس میکنی اعصاب ندارم تو هم چرت و پرت میگی
رسول: من چرت و پرت میگم 😳
عبدی: بسه دیگه 😡
الان وقت دعوا هست😡
دو روز محمد بالایی سرتون نیست با هم دیگه بد شدین 😡😡😡😡
رسول، فرشید::: ببخشید 😔
عبدی: محمد راست میگفت یک لحظه نمیشه تنهاتون گزاشت 😒
گفتم و رفتم
__
فرشید: تقصیر تو هستا اااا
رسول: زر نزن 😂
فرشید : 😂😂😂
(چه زود آشتی کردن 🤣😃)
پ.ن: همه چیز آرومه 😂......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
🥀پارت : #سیزدهم 🥀
رسول : آقا ببخشید .......آقای عبدی ؟
رسول: آقای عبدی هر چی صداش میزدم اصلا حواسش به من نبود انگار جاییی دیگه بود ....
آقا آقا...........آقا
عبدی: ها .....چیه ....چی شده
رسول: آقا حواستون کجاست ؟
هر چی صداتون میکنم اصلا جواب نمیدید
عبدی : حواسم نبود تو فکر بودم
رسول: چه فکری آقا
عبدی: فکر این که چه کسی به اون ها دستور داد که به ماشین محمد شليک کنن یا اینکه چه کسی به این یکی گفت محمد توی بیمارستان بکشه؟
رسول: حتما شارلوت دیگه
عبدی : رسول اول فکر کن بعد حرف بزن ....
شارلوت تا تهران زیر نظر ما بود اصلا تلفن نکرد به کسی بعدش هم کار اون نبوده
رسول: اصلا آقا یک سوال ؟
از کجا میدونستن که محمد آقا توی اون شهره ؟ که تو راه منتظر باشن ؟؟؟
عبدی: وای وای دارم دیونه میشم
فرشید : آقا......آقا ببخشید سعید زنگ زد گفت بیاین سایت
عبدی: باش.
رسول تو هم بیا بریم
رسول: نه آقا من نمیتونم از آقا محمد دل بکنم
عبدی: کارت دارم
رسول: چش...م
___________سایت .....
رسول : وای توی سایت دلشوره اومد سراغم رفتم سمت میز خودم که دیدم علی نشسته .......
سلاااام علی آقا
علی: سلام داداش خوبی
رسول: خوش میگذره
علی: نه بابا چخبر
رسول: سلامتی ،
راستی میدونستی نباید پشت میز من بشینی 😂
علی: بله استاد رسول😂
رسول: با شنیدن کلمه استاد رسول اشکم بیرون اومد اولین نفر محمد بهم گفت استاد رسول کاش بهوش بیاد دلم برای حرف زدناش تنگ شده
فریاد زدناش 😭😭😭
علی: رسول ....رسول کجایی
یک ساعته دارم صدات میکنم
رسول: از حال و هوای خودم بیرون اومدم
بله چیه چی میگی؟؟؟؟؟
علی: چرا جواب نمیدی
چرا گریه میکنی
رسول: هیچ ...میشه بری کار دارم 😭
علی: اوکی فعلا
رسول: با رفتن علی نفسم صدا دار بیرون دادم و روی صندلی خودم نشستم ☹️
عکس یک خونه روی صحفه ی مانیتور بود حتما خونه ی همون دونفری هست که داوود گفت ........
______
عزیز: بلاخره مریم رفت با عطیه آماده شدیم بریم که من زودتر از عطیه رفتم داخل حیاط که صدای جیغ عطیه بلند شد
سریع رفتم سمت خونه در باز کردم با چیزی که دیدم خشک شدم
یا حسین.............
پ.ن: از محمد خبری نیست☺️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
🥀پارت: #چهاردهم 🥀
رسول
توی حال و هوای خودم بودم که یهو توی مانیتور دیدم که یک ماشین اومد بیرون سریع یک پرنده روش سوار کردم و رفتم سمت اتاق آقای عبدی
.............
رسول: بی مقدمه در باز کردم
آقا..
عبدی: رسول در بزن اول
رسول: با اون حرفش یاد محمد افتادم ولی الان وقت گریه و زاری نیست
آقا ببخشید یک لحظه بیاید فقط سریع گفتم و رفتم
عبدی: چی شده
رسول::آقا از خونه اومده بیرون
عبدی: روش سوار هستی
رسول: آقا هم پرنده روش سواره هم یک از بچه ها
عبدی: خوبه الان داره کجا میره ؟
رسول: معلوم نیست
________
فرشید: همه رفتن سایت داوود هم امروز صبح رفت ولی من موندم پیش آقا محمد
خدایا آخه چرا هیچ تغییری نمیکنه
_____
عزیز: رفتم داخل با چیزی که دیدم خشکم زد عطیه روی زمین زانو زده بود و دستش روی دلش بود
عزیز: عطیه ....... عطیه
_____
رسول : بلاخره بعد از چند دقیقه رفت کنار یک تلفن عمومی نگه داشت
آقا عبدی ......
عبدی: رسول ببین میتونی کاری کنی حرف هاش گوش کنیم ؟
رسول: بله آقا کمی صبر کنید .....
........
.....
آقا بفرمایید گوش کنید
عبدی: به صداشون گوش دادم
__
ناشناس ²: سلام آقا
ناشناس ³ :چی شد ، مرد یا نه ؟
ناشناس ²:خبر نداریم ما اون سرمی که گفتید بهش وصل کردیم ولی از اینکه چی شده خبر نداریم.......
ناشناس ³: یعنی چی خبر نداری باید مطمئن بشید میمیره اون وقت پول میدم
ناشناس ²: ما کاری که گفتی کردیم دیگه بقیش به ما ربطی نداره
ناشناس ³: داره ، مطمئن شدی زنگ بزن
و قطع کرد ......
ناشناس ²: آخه این شانسه من دارم روزی ۱۰ تا آدم میمیره اون وقت همین یکی که باید بمیره نمیمیره......هی زندگی
______
رسول :آقا چی گفت ؟
عبدی: میخوان مطمئن بشن که محمد مرده
رسوا:ولی محمد که نمرده
عبدی: اونا که نمیدونن
رسول: اره .....ولی بازم نفهمیدم
عبدی: هیچی بابا زیاد به مغزت فشار نیار
گفتم و رفتم
رسول: باشه ولی خوب نفهمیدم
_____
عزیز: عطیه بهش آب قند دادم حالش بهتر شد ولی بازم من میترسم که دوباره دردش شروع بشه
عطیه : عزیز من الان خوبم بریم بیمارستان
عزیز: برای اینکه بهش فشار نیاد قبول کردم
پاشو مادر بریم
____نیم ساعت بعد
عطیه : بلاخره رسیدیم بیمارستان رفتیم داخل از پذیرش پرسیدم گفت اتاقش آخر سالن بخش ICU هست .....
از دور یک آقا دیدم که شناختم همون بود که اومد در خونه رفتیم جلو اون حواسش به ما نبود به اتاق روبه رو نگاه کردم با چیزی که دیدم انگار زندگیم خراب شد 😭.
عزیز: به همون سمتش که عطیه نگاه کردم چشم دوختم یا حسین این محمد منه 😭
عطیه : یکی اومد سمت ما همون آقا بود
فرشید: س سلام ....شما اینجا چکار میکنید ...
عطیه : سلام .......محمد زنده هست
فرشید: بله زنده هست ولی توی کما هست
عزیز: با شنیدن اسم کما پاهام سست شد و نشستم
عطیه : عزیز خوبید ؟؟؟؟
پ.ن:هنوز محمد حالش خوبه😁😁
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
🥀پارت : #پانزدهم 🥀
عزیز: برای اینکه عطیه حالش بد نشه گفتم خوبم
فرشید : بفرمایید این لیوان آب بخورید بهتر میشید
.....اب دادم و رفتم اون سمت راهرو که به آقای عبدی خبر بدم
فرشید: سلام آقا
عبدی: سلام خوبی ، همه چیز خوبه
فرشید: آقا عزیز و عطیه خانم اومدن اینجا
عبدی : چطوری ، مگه آدرس داشتن اصلا از کجا فهمیدن😳
فرشید: نمیدونم آقا
شما چخبر چه کار کردید
عبدی: هیچی ولی این جور که معلومه باید همگی یک فیلمی بازی کنیم
فرشید : فیلمممم😳😳😳😳
عبدی: وقتی اومدم برات توضیح میدم😂
فرشید : باش😳.
_______
یکتا: خواستم برم سمت اتاق عمل که دیدم عطیه و عزیز اومدن
یکتا : عزیز 😳
عطیه 😳
اینجا چکار میکنین
عطیه: سلام اومدیم دیدن محمد
یکتا : به سلامتی حالتون خوبه ؟؟؟
عطیه : اره
یکتا : منتظر باشید من الان کارم انجام میدم میام
______
عبدی: تصمیم گرفتم نقشه به همه ی بچه ها توضیح بدم
زنگ رسول اول زدم
رسول بیا اتاق من
رسول : رفتم اتاق آقای عبدی
عبدی: رسول بگو همهی بچه ها بیان اتاق من
___
عبدی: خوب حالا که همه هستید گوش کنید اون ناشناس ها میخوان مطمئن بشن که محمد مرده
رسول: غلط میکنن😡
عبدی: رسول 😡😳
رسول: ببخشید 😩
عبدی: ما باید یک فیلم بازی کنیم یعنی وقتی اومد بیمارستان باید نقش بازی کنیم طوری که اون فکر کنه محمد مرده
داوود: من فهمیدم
عبدی:راستی خانواده محمد فهمیدن که محمد بیمارستان هست
رسول: همین بدبختی کم بود یعنی الان حال اونا بده
سعید: رسول بزار آقای عبدی حرفش تموم بشه
رسول : باش بابا 😒😒
عبدی: حالشون خوبه ولی جلویی اونا زیاد گریه و زاری نکنید
سعید: چشم
رسول: دیدی خودت هم پریدی وسط حرف آقای عبدی 😒
سعید: فرق داره
رسول : آقا جلسه تموم شد
عبدی: بله
رسول : پس من میرم حوصله ندارم😒😒😒
............
سعید: رسول از حرف من ناراحت شد ؟؟؟
عبدی : نگران نباش رسول از وقتی محمد این جوری شده رسول ۱۸۰ درجه فرق کرده نه اعصاب داره نه منطقی هست
کمی رعایت حالش کنید
سعید : چشم😳😩
پ.ن: میخوان نقش بازی کنن😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
پارت: #شانزدهم 🥀
عطیه : با اینکه میبینم حال محمد بده ولی دلم آروم شد که لااقل زنده هست عزیز هم نشسته بود کنارم و قران می خوند وقتی به اتاق محمد نگاه میکردم بدون خواسته ی خودم یک فکرهایی میومد توی ذهنم
فک نبودن محمد
زندگی بی محمد
دنیایی بدون محمد
😭😭😭😭😭
یکتا : تمام کارهام انجام دادم و رفتم پیش عطیه.....
عطیه جان.........عطیه .........
یا خدا چرا جواب نمیده
عطیه عطیه
عطیه: بله چیه
یکتا: خوبی ،چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی
عطیه : کمی توی فکر بودم،خوبم
یکتا : نشستم کنار عطیه و دستم گزاشتم روی پاهاش گفتم
خداروشکر ☺️
__
عبدی: الو سعید بیا اتاق من ........
سعید: بله آقا
عبدی: به داوود و رسول بگو آماده بشن باید بریم بیمارستان
سعید: چشم (رفت )
عبدی: باید امروز هر جور شده عزیز و اینا بفرسم برن خونه ......
__بیمارستان
عبدی: رسول برو نقشه ی که گفتم به فرشید توضیح بده
رسول: چشم
داوود: ببخشید اقا چطوری میخوایید جلویی مادر آقا محمد بگید مثلا پسرت آلان زنده نیست
عبدی: یک کاریش میکنم .......
رفتم سمت عزیز ....
ببخشید عطیه خانم
عطیه : نمیدونستم کیه ولی از روی صندلی بلند شدم یکتا کنارم من به دیوار تکیه داده بود عزیز هم سرش آورد بالا گفتم :
بله بفرمایید
عبدی: من رئیس محمد هستم
عطیه : اها خیلی از دیدن شما خوشحالم
عبدی: همچنین....
فقط من یک چیز بهتون میگم لطفا به حرفم گوش کنید
عزیز: سلام..
چی ؟؟
عبدی :ببخشید .
سلام
میخوام برید خونه
عزیز: ولی نمیشه
عبدی: خواهش میکنم این جور هم دارید خودتون عذاب میدید هم محمد
والا محمد راضی نیست شما اینجوری عذاب بکشید برید خونه براش دعا کنید
عطیه: ولی آخه ......
عبدی: آخه نداره دیگه لطفا
عزیز: باشه چشم
عبدی : ممنون
__
عطیه : من و عزیز و یکتا رفتیم سمت در خروجی خیلی توی فکر بودم که دوباره باید بی خبر از حال محمد باشم که یادم به یکتا اومد
میگم یکتا
یکتا : جانم
عطیه : تو که همینجا کار میکنی میتونی بعضی اوقات سری به محمد بزنی و از حالش مارو باخبر کنی
عزیز: وای چه فکر خوبی اره مادر میتونی ؟
یکتا: بله چرا نتونم من خبرتون میدم هر چی شد ..
عطیه : ممنون
_____
عزیز: رفتیم خونه تا در خونه باز کردیم مریم توی حیاط نشسته بود
عزیز: مریم اینجا چکار میکنی
مریم : عزیز این چه سوالی هست اومدم دیدن شما
عزیز: چطوری اومدی داخل
مریم :چن وقت پیش داداش بهم کلید داد
عزیز: اها
مریم: کجا بودید
عزیز: بی هوا بدون اینکه یادم باشه مریم از هیچی خبر نداره سریع گفتم بیمارستان پیش محمد
مریم: بیمارستان چه خبره محمد اونجا چه میکنه
عطیه: هیچی عزیز منظورش این نبود که حال محمد بده
مریم : عطیه بهم راست بگید من خودم متوجه شدم که خبری هست چون همیشه داداش تلفن منو جواب میداد
لطفا بگید
عطیه : تمام ماجرا براش تعریف کردیم .
مریم : آخه چرا بهم نگفتید 😭😭
عزیز: چون حالت بد میشد مثل الان
مریم : آخه ناسلامتی داداشم هست 😭
عزیز: 😭
____بیمارستان
عبدی : خوب برید به دکتر بگید بیاد تا هماهنگ کنیم ....
پ.ن: ....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
🥀پارت :#هفدهم 🥀
مریم : بعد از اینکه کمی آروم شدم بلند شدم که برم بیمارستان
عطیه : کجا
مریم: بیمارستان پیش محمد .
عزیز : ما اونجا بودیم ولی رئیس محمد گفت بیایم خونه چون ما مزاحمت ایجاد میکنیم
مریم : ولی داداشم هست
عزیز: مریم بسته خوب محمد مگه فقط داداش تو هست همسر عطیه هست پسر من هست ما هم نگران هستیم ولی نمیشه مزاحم باشیم بس کن
مریم : چشم
_________
عبدی: رسول به دکتر گفتی
رسول: بله آقا گفت میاد
____،€€€€
فرشید : آقا دکتر اومد
دکتر: با من کاری داشتید ؟
عبدی: بله . و تمام ماجرا تعریف کردم
حالا نظر شما چیه
دکتر: امکان نداره
عبدی: چرا
دکتر: خوب برای اینکه باور کنه ایشون زنده نیست باید دستگاه ها قطع کنیم وقتی هم دستگاه قطع کنیم واقعا دیگه زنده نیست
عبدی: خب😒
____________
ناشناس ¹: بعد تماسی که باهاش داشتم رفتم خونه باید به سامان هم خبر بدم
(پس آقای ناشناس ²اسمش سامان هست😁)
رفتم خونه
سامان
سامان
سامان : چیه بنال سوگند
(پس اسم ناشناس ¹هم سوگند هست😁)
سوگند : کاش کمی مادرت بهت ادب یاد داده بود
سامان : مگه به تو یاد دادن
سوگند: 😡😡
سامان : چه میخواستی بگی
سوگند: بهش زنگ زدم گفت باید مطمئن بشیم که مرده
سامان: من دیگه نمیرم تو اون بیمارستان لعنتی
سوگند: خودم میرم تو فقط باید هوام داشته باشی
سامان : این که کار همیشگی هست
سوگند: 😒😒😒😒😒
____________
دکتر : یعنی چی یعنی بمیره
عبدی: نقش بازی میکنیم ما هم این قدر شلوغش میکنیم که اصلا اون نزدیک نشه که لازم باشه دستگاه ها قطع بشه
شما فقط به پذیرش بگید اگه از محمد سلطانی سوال کردند بگید حالش بده و دارن بهش شک میدن همین
دکتر: 😩😩☹️سعی میکنم
_____
سوگند : سامان حاضر شو بریم دیگه
سامان: آماده هستم مراقب باشی ها
سوگند: باش
____
سوگند: خوب من میرم داخل که چک کنم اگه بهت تک زنگ زدم یعنی وضعیت بده و ماشین و روشن کن
سامان : اوکی
سوگند: من رفتم
سامان : میخوام یک چیزی بهت بگم 😔
سوگند: چی😳
سامان : راستش من تو رو ......خیلی دوست داشتم .....و اگه زنده بمونی دارم
سوگند: مرسی ،میدونستم که دوسم داری
سامان :😂😂😂😂😂😂
سوگند:دیمونه
یک ساعته من سرکار گزاشتی 😡
____________
سوگند: رفتم داخل اول رفتم پذیرش
سلام خانم
پرستار: سلام
سوگند: توی این چند روز کسی فوت نکرده یا حال یک نفر بد نشده
پرستار : تا اینو گفت حدس زدم حتما همونی هست که میخواد چک کنه گفتم
کسی نمرده ولی حال یک آقا خیلی بده اتاقش آخر سالن هست میخوای برو ببین
پ.ن: فکر کنم حال محمد واقعا بد باشه 😔😁
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16456273857691