❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3🥀
🥀پارت: #پنجم🥀
#مریم
یک دلشوره عجیب اومد توی قلبم به حدی که احساس میکردم محمد براش اتفاقی افتاده یا توی حالت عادی نیست.........
____________
فرشید : رسیدیم بیمارستان هممون پشت تخت محمد میرفتیم تا جایی دنبالش رفتیم که دیگه اجازه ندادن بریم و بردنش داخل اتاق عمل همه پشت در منتظر موندیم 😭😭😭
عبدی : محمد که رفت داخل یک سوره خوندم و فوت کردم پشت سرش 😭..........
_____5ساعت بعد __
داوود: نشسته بودم روی صندلی و پاهام رو مدام به زمین میزدم رسول توی راهرو قدم میزد آقای عبدی قرآن میخوند و فرشید و سعید هم به در اتاق عمل نگاه میکردن که دکتر اومد بیرون همه به سمتش هجوم بردیم ......
عبدی: دکتر چی شد ؟؟؟
_____________
عطیه: دلشورم بیشتر شد همش احساس میکنم محمد حالش بده طاقت نیاوردم رفتم توی اتاق لباسم عوض کردم داشتم میرفتم بیرون که عزیز گفت
عزیز: کجا عطیه جان
عطیه: عزیز دلشوره دارم میرم شاید خبری بگیرم ازش
عزیز: مگه محل کار محمد بلدی ؟
عطیه: به دیوار تکیه دادم و با اشک گفتم: ن...ه😭
عزیز: مادر توکل کن به خدا
عطیه: عزیز احساس میکنم محمد حالش خوب نیست قلبم آشوبه 😭😭😭
عزیز: مادر منم این احساسو دارم ولی ما که نسبت به محمد از خدا مهربون تر نیستیم ..
خدا هرچی صلاح بنده هاش باشه رقم میزنه......😔😊
عطیه: اون که درسته 😭😭😭
___________
علی سایبری: آقای شهیدی خبری نشد؟
شهیدی : نه💔
علی : میگم آقا
شهیدی : بله 🧐
علی: آقا بریم بیمارستان؟ 🙏
شهیدی : نمیدونم ..........بریم 💔🖤
پ.ن: 💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ