❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3🥀
🥀پارت: #یازدهم 🥀
یکتا (همسایه ی محمد هست یعنی خونشون کنار هم دیگه هست، پرستاره ):
داشتم میرفتم سمت آشپزخانه تا کمی استراحت کنم که دیدم چند تا آقا اطراف دکتر حمیدی جمع شدن رفتم همون سمت به اتاق روبه رویی نگاه کردم که یاخدااااااااا
این آقای سلطانی هست 😳
چرا اینجا چرا من تا الان ندیده بودمش 😳
حتما اتفاقی افتاده........
قبل اینکه سمت دکتر برم رفتم که به خانواده آقا محمد خبر بدم حتما خبر ندارن😳😔
_____________
رسول : دکتر تروخدا بگید ممکنه چی 😭
دکتر: ممکنه وقتی بهوش بیاد حافظهاش از دست بده یعنی هیچی یادش نیاد .........
رسول: 😭😭😭😭
عبدی: بهوش که میاد؟
دکتر : اره میاد ولی همون طور که گفتم معلوم نیست کی بهوش بیاد😭
رسول ، سعید:😭😭😭
سعید : تو حال و هوای خودمون بودیم که یهو داوود اومد
داوود: سلاااام😆چخبر چی شد
رسول: 😒😒😒😒
عبدی: پلاکش دادی علی ؟
داوود: بله
آقا محمد چطوره
فرشید: دکتر گفت ممکنه حافظهاش از دست بده
داوود: 😳😳شوخی
فرشید : 😒😒
داوود: وای نه😭😭😭😭
______________
عزیز: بلاخره از دیشب تا حالا عطیه راضی کردم بخوابه رفتم آشپزخانه که ناهار آماده کنم که صدای در زدن بلند شد تا رفتم توی هال عطیه رفته بود رفتم دنبالش
عزیز: سلام یکتا جان خوبی مادر این طرفا
عطیه : عزیز یکتا میگه خبری از محمد داره
عزیز: یا حسین چه خبری مادر
یکتا : فکر کنم آقا محمد کمی مریض شده چون بیمارستان بود
عطیه : با شنیدن بیمارستان صدای انفجار و صورت محمد اومد جلوی چشمم فقط اینو متوجه شدم که برای اینکه به زمین نافتم دستم گرفتم به دیوار
عزیز: یا خدا عطیه عطیه خوبی
_____چند دقیقه بعد_____
عزیز: عطیه بهتری ؟
عطیه : ممنون
یکتا : ببخشید تروخدا نمیدونستم شما بارداری وگرنه این جور خبر نمیدادم
عطیه : محمد چی شده ؟
یکتا : نمیدونم فقط دیدم بستری هست
عطیه 😭😭😭
یکتا : اجازه بدین من برم دیگه
عزیز: برو مادر برو خیلی ممنون
یکتا: بازم ببخشید خواهش میکنم😔
_
عطیه : عزیز برسم بیمارستان
عزیز: مگه میدونی کدوم بیمارستان؟
عطیه: حتما بیمارستانی که یکتا کار میکنه هست
عزیز: باشه مادر 😔
______________
علی : با شماره پلاکی که داوود داد تمام دوربین ها چک کردم از یک خیابون رد شد و رفت توی یک خونه توی ردش گرفتم و اطلاعات خونه پیدا کردم دونفر تو خونه کار میکنن 😍
به آقای عبدی زنگ زدم
علی : سلام آقا ردش زدم
عبدی: سلام تا کجا
علی: تا توی خونش .
عبدی: یک نفر بفرس روش سوار بشه
علی: چشم ، آقا محمد خوبه
عبدی: خوبه ، اگه بهوش بیاد بهتر هم میشه .
علی: خداروشکر 😍😍
_____________
عطیه : عزیز بریم دیگه الان
عزیز : باشه مادر آماده بشو بریم
عطیه : چشم
خواستم بلند بشم که درد بدی پیچید توی دلم
اخخخخخخخخ
عزیز: خوبی عطیه
عطیه : خ...وبم فقط کمی درد دارم .
عزیز: مادر بخاطر استرس هست کمی آروم باش ، میخوای نریم بیمارستان تو با این حالت محمد ببینی بدتر میشی
عطیه: نه نه نه خوبم بریم قول میدم آروم باشم
عزیز: باشه مادر بلند شو بریم
عطیه : خواستم بلند شم که صدای در اومد
عزیز: بشین من در باز کنم بیام
رفتم سمت در
کیه
(در باز کردم )
مریم : سلااام عزیز
عزیز: سلام مادر خوبی
مریم: ممنون عطیه خوبه محمد چطوره
عزیز: خوبن مادر از این طرف هاااا
مریم:دلتنگ شما و عطیه شدم گفتم بیام
داداش که خونه هست ؟
عزیز: نه سرکاره
مریم: خداروشکر کی داداش ما خونه بوده که بار دوم باشه
عزیز: خوب مادر کار داره دیگه
مریم : بعله ،
حالا میشه بیا م داخل
عزیز: وای مادر بیا داخل
____
مریم: سلاااام عطیه جون
عطیه: سلام مریم تویی
مریم : چقدر تو و عزیز امروز از دیدنم شکه شدین اره منم
.عطیه : نه شکه چیه بچه ها کجان
مریم : پیش مجید
عطیه : به سلامتی 😍
مریم : از محمد چخبرا
عطیه : تا گفت محمد زدم زیر گریه 😭😭
مریم : عطیه 😳😳😳
پ.ن: پارتی خیلی طولانی 😁
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ