❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
🥀پارت: #چهاردهم 🥀
رسول
توی حال و هوای خودم بودم که یهو توی مانیتور دیدم که یک ماشین اومد بیرون سریع یک پرنده روش سوار کردم و رفتم سمت اتاق آقای عبدی
.............
رسول: بی مقدمه در باز کردم
آقا..
عبدی: رسول در بزن اول
رسول: با اون حرفش یاد محمد افتادم ولی الان وقت گریه و زاری نیست
آقا ببخشید یک لحظه بیاید فقط سریع گفتم و رفتم
عبدی: چی شده
رسول::آقا از خونه اومده بیرون
عبدی: روش سوار هستی
رسول: آقا هم پرنده روش سواره هم یک از بچه ها
عبدی: خوبه الان داره کجا میره ؟
رسول: معلوم نیست
________
فرشید: همه رفتن سایت داوود هم امروز صبح رفت ولی من موندم پیش آقا محمد
خدایا آخه چرا هیچ تغییری نمیکنه
_____
عزیز: رفتم داخل با چیزی که دیدم خشکم زد عطیه روی زمین زانو زده بود و دستش روی دلش بود
عزیز: عطیه ....... عطیه
_____
رسول : بلاخره بعد از چند دقیقه رفت کنار یک تلفن عمومی نگه داشت
آقا عبدی ......
عبدی: رسول ببین میتونی کاری کنی حرف هاش گوش کنیم ؟
رسول: بله آقا کمی صبر کنید .....
........
.....
آقا بفرمایید گوش کنید
عبدی: به صداشون گوش دادم
__
ناشناس ²: سلام آقا
ناشناس ³ :چی شد ، مرد یا نه ؟
ناشناس ²:خبر نداریم ما اون سرمی که گفتید بهش وصل کردیم ولی از اینکه چی شده خبر نداریم.......
ناشناس ³: یعنی چی خبر نداری باید مطمئن بشید میمیره اون وقت پول میدم
ناشناس ²: ما کاری که گفتی کردیم دیگه بقیش به ما ربطی نداره
ناشناس ³: داره ، مطمئن شدی زنگ بزن
و قطع کرد ......
ناشناس ²: آخه این شانسه من دارم روزی ۱۰ تا آدم میمیره اون وقت همین یکی که باید بمیره نمیمیره......هی زندگی
______
رسول :آقا چی گفت ؟
عبدی: میخوان مطمئن بشن که محمد مرده
رسوا:ولی محمد که نمرده
عبدی: اونا که نمیدونن
رسول: اره .....ولی بازم نفهمیدم
عبدی: هیچی بابا زیاد به مغزت فشار نیار
گفتم و رفتم
رسول: باشه ولی خوب نفهمیدم
_____
عزیز: عطیه بهش آب قند دادم حالش بهتر شد ولی بازم من میترسم که دوباره دردش شروع بشه
عطیه : عزیز من الان خوبم بریم بیمارستان
عزیز: برای اینکه بهش فشار نیاد قبول کردم
پاشو مادر بریم
____نیم ساعت بعد
عطیه : بلاخره رسیدیم بیمارستان رفتیم داخل از پذیرش پرسیدم گفت اتاقش آخر سالن بخش ICU هست .....
از دور یک آقا دیدم که شناختم همون بود که اومد در خونه رفتیم جلو اون حواسش به ما نبود به اتاق روبه رو نگاه کردم با چیزی که دیدم انگار زندگیم خراب شد 😭.
عزیز: به همون سمتش که عطیه نگاه کردم چشم دوختم یا حسین این محمد منه 😭
عطیه : یکی اومد سمت ما همون آقا بود
فرشید: س سلام ....شما اینجا چکار میکنید ...
عطیه : سلام .......محمد زنده هست
فرشید: بله زنده هست ولی توی کما هست
عزیز: با شنیدن اسم کما پاهام سست شد و نشستم
عطیه : عزیز خوبید ؟؟؟؟
پ.ن:هنوز محمد حالش خوبه😁😁
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ