❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : گاندو 3🥀
🥀پارت: #هشتم🥀
سعید : آقای عبدی رسولللللل
عبدی : چی شده، فرشید بگو پرستار بیاد
_____
فرشید : رسول بهش یک سرم زدن کمی ضعف کرده بود ولی خوب بود دلم براش سوخت ..........
رسول خوبی
رسول: اره بابا
فرشید : خداروشکر
رسول: میشه بریم سرم تموم شد
فرشید : نه رسول کمی استراحت کن
رسول: فرشید ضد حال نزن میخوام برم
فرشید ؛ باشه بابا
رسول بردم بیرون رفت کنار سعید روی صندلی نشست
سعید : خوبی داداش
رسول: اهوم 😩
____
عبدی: سعید ، فرشید بیاید
هردو: چشم
عبدی: برید خونهی محمد به خانوادش بگید رفته ماموریت نگران نباشن اگه از صدای انفجار هم حرفی زدن بگید ربطی به محمد نداشته باشه ؟
هردو : چشم ........
عبدی: داوود
داوود: بله آقا
عبدی: برو سایت بچه ها نگرانن
داوود: چشم
____
عطیه : از نگرانی نمیدونستم چه کنم خودمو با مرتب کردم کتابخونه مشغول کرده بودم .......
یهو صدای در اومد
عزیز: محمد اومد 😍😍😍😍😍😍😍
عطیه: 😍😍😍😍
عزیز : رفتم در باز کردم عطیه پشت سرم بود تا درو باز کردم دوتا آقا دیدم خودم جمع و جور کردم و گفتم : بفرمایید
سعید : سلام خوبید 😁
عزیز: بله شما ؟
فرشید : ما دوستایی آقا محمد هستیم
عزیز: مح....مد اتفاقی افتاده؟
فرشید: نه نه فقط ایشون چند روز رفتن ماموریت نیستن گفتم که نگران نشید
عطیه: ماموریتش مربوط به همون صدای انفجار که نیست ؟؟ ☹️
فرشید : انف.........انفجار
سعید: نه نه اون به آقا محمد مربوط نبود نگران نباشید ......
عزیز : ممنون پسرم 😊
_
عطیه : رفتیم داخل به نظرم هر دو دروغ میگفتند آخه یک جوری بودند
عزیز: خوب عطیه خداروشکر محمد سالمه
عطیه : خداروشکر 😊
(توی دلش : فکر نکنم 😔)
_________
آقای عبدی: از دکتر اجازه گرفتم و رفتم پیش محمد
سلام محمد جان
چی شد یهو محمد بهوش بیا چقدر میخوابی تنبل 😂😭
محمد تو واقعا محمد قبلی هستی محمدی که یک لحظه آروم و قرار نداشت .😭😭
محمد هنوز یک روز نشده کلی دلم برای حرف زدنت تنگه
کاش اجازه نمیدادم بری غرب محمد 😭
محمد به ما رحم کن
به من که خیلی بهت وابسته هستمم
به رسول که مثل برادر هستی براش
به عزیز رحم کن که وقتی بفهمه تو ......
به عطیه خانم 😭😭😭😭
محمد رسم مردانگي این نیست............
محمد جان سعی کن خوب بشی ..
بلند شدم و رفتم سمت در
محمد جان خدافظ 🖐😭
پ.ن : عطیه شک کرده........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نظر بدید پارت بیشتر میشه ❤️
https://harfeto.timefriend.net/16442602062918
دنبال تو میگردم.mp3
15.07M
یاصاحب الزمان العجل...🍃
برای خانه هایی که سال هاست منتظرن
برای نامه هایی که سال هاست در راه ماندن...
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۳۲❤️ محمد: دکتر از کنارمون رد شد و رفت ، ما هم کمی رفتیم عقب تر و سعید و داوود ن
#رمان_گاندو
پارت ۳۳❤️
محمد:
از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتیم طرف ماشین که بریم سایت ، سوار ماشین شدیم رسول رانده بود منم کنار رسول بودم روی صندلی شاگرد ، سعید و داوود هم عقب نشستن.
سعید: آقا محمد.....الان چکار کنیم؟؟؟
محمد:
همون طور که نشسته بودم برگشتم عقب و گفتم:
محمد: فعلا که باید بریم سایت یه جلسه بزاریم ببینیم چی میتونیم کنیم🤔
رسول: محمد الان خدا میدونه شریف داره چی میکنه و داره چه نقشه ای میکشه😔
داوود: بله آقا ، رسول درست میگه😞 اصلا شاید الان داره از کشور خارج میشه ، اگه از کشور خارج شه کارمون سخت تر میشه😔😔😔
محمد: بچه ها فکر کنم یادتون رفته ما برای دستگیری شریف تا افغانستان رفتیم🤨
پس. این دفعه هم میتونیم بگیرمش ، فقط باید توکل کنیم ، انشاءالله این بار هم دستگیرش می کنیم😊
همه: انشاءالله🤲🏻
محمد:
بعد از نیم ساعت بعد رسیدیم ساعت
محمد: بچه ها فعلا برید استراحت گاه اونجا استراحت کنید تا سه ساعت دیگه همه بیاید اتاق جلسه ، جلسه داریم!
همه: چشم آقا محمد
محمد : آها سعید !!
سعید: بله آقا
محمد: بعد از جلسه برام یه گزارش از امروز بنویس بیار اتاق من
سعید: چشم آقا محمد🌸
محمد: ❤️😊
ادامه دارد....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۳۳❤️ محمد: از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتیم طرف ماشین که بریم سایت ، سوار ماشین
#رمان_گاندو
پارت ۳۴❤️
منو سعید و رسول باهم رفتیم استراحت گاه که استراحت کنیم ، من یه گوشه ای نشستم و رسول باهم با گوشیش کنارم دراز کشید، سعید هم کنار رسول دراز کشید 😇
رسول: بنده خدا فرشید ، الان معلوم نیست داره با بی کاری تو اون بیمارستان چی میکنه😁
داوود: 😁😁خدا به داد اون پرستاران و دکتر ها برسه😂
همه:😂😂😂
رسول: ولی خداییش جاش خیلی پیداست ، دلم براش تنگ شده😊😁
سعید: استاد رسول شما اون گوشی رو یه دقیقه بزار کنار بعد بگو دلم برای فرشید تنگ شده😁😉
رسول: آقا سعید ، زود قضاوت نکن برادر من😂من دارم با این گوشی کار درستی می کنم 😌😂
سعید: اوه اوه ، چه کاری استاد😂
رسول:دارم دوربین های اون منطقه رو نگاه می کنم ببینم شریف از کدوم طرف رفته و....😊😌😁
سعید : بلهههه ، دست شما درد نکنه😌
رسول: خواهش می کنم من مرد روز های سختم😂😂😂اصلا از این به بعد هر کاری بود بدید به من این علی سایبری هم که کاری بلد نیست😂😂😂😌😌😌
داوود و سعید: خوبه خوبه لوس نشو رسول😂😂😂😂😂
همه:😂😂😂😂
داوود: ولی خدایی بچه ها خدا نکنه شریف از کشور خارج شده باشه🤔
رسول: نگران نباشید ، فعلا الان استراحت کنید بعد از جلسه خودم میرم لیست پرواز های خارجی رو با زمینی و .... روچک می کنم البته باید مجوز بگیرم اونم با سیستم اجام میشه 😊❤️
سعید: دستت درد نکنه رسول☺️❤️
داوود: آره ممنون استاد رسول ❤️☺️ فعلا بگیرید بخوابید سه ساعت دیگه باید راهی جلسه شیم ،پس فعلا😉😁👌
رسول: خواهش می کنم😁 منم بگیرم بخوابم ، سعید تو ام بخواب 😌😂
سعید : بلهههه😁😁😁
همه:😂😂😂
#گاندو
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3🥀
🥀پارت: #نهم 🥀
سعید : سلام آقای عبدی کجاست
داوود : سلام داخل اتاق آقا محمد
سعید : مگه میشه بریم داخل ؟؟؟
داوود : نه ملاقات ممنوع هست آقای عبدی خیلی اصرار کرد
سعید : اها ...
عبدی: سعید
سعید: سلام آقا
عبدی: سلام ، به خانوادش گفتید ؟؟شک نکردن ؟
سعید : بله آقا فکر نکنم
رسول: سلام چه داستانی به کی گفتید ؟
داوود: سعید و فرشید رفتن به خانواده محمد اطلاع دادن
رسول: واااااا خوب چرا
سعید: نترس بهشون گفتم رفتم ماموریت 😂
رسول: اهااااااا🤥فرشید کو ؟
سعید: گفتم بره یک چیز بخره بخوریم از صبح هیچی نخوردیم
عبدی: خوب کردی ........
___
داوود : تا یک روزه که اینجا هستیم ولی من میترسم اتفاقی بیفته فرشید با یک پلاستیک بزرگ اومد
فرشید : سلام بچه ها بیاید غذا آوردم
داوود:ممنون
عبدی: برید توی اون اتاق غذا بخورید
رسول: نه من ......
عبدی: رسول برو
رسول : چشم 😔شما نمیآید 😔
عبدی: یک نگاه به اتاق محمد انداختم ولی دلم نیومد دل رسول بشکنم
اره منم میام
____
فرشید : آقا با اجازه من برم یک سربه آقا محمد بزنم
عبدی: برو
فرشید: رفتم داخل یک دکتر بالای سر محمد بود یک سرم به محمد وصل کرده بود صورتش پوشیده بود برای همین شک کردم چکار میکنیییییی ؟ 😡
تا صدام بلند شد فرار کرد چون من شکه بودم از کنارم دوید رفت تنها کاری که تونستم انجام بدم فریاد زدم
داوود: چی شده
فرشید : برو دنبال اون
داوود رفت .......
دکتررررررر پرستارررررررر
پرستار : چخبره
فرشید: یک آقا به ایشون سرم وصل کرده
.
پرستار ها و دکتر ها رفتن داخل یا خدا 😭
________
مریم: به عطیه مشکوک شدم صداش خیلی نگران بود 😔باید برم بهشون سر بزنم
_________
عزیز: عطیه جان بیا شام
عطیه : نمیتونم عزیز
عزیز: عطیه جان این جور نمیشه بلند شو
عطیه : عزیز بخدا دلم آشوبه نمیتونم 😔
عزیز: 😔😔😔
پ.ن.: خیلی نگران نباشید ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ