*وساطت مادرانه*
سلام بانوی کرامت!
سلام بانویی که آقای کریم ما، امام حسن مجتبی خودشان را شبیه ترین مردم به شما معرفی کرده اند.
سلام حضرت خدیجه ی رسول خدا!
سلام ام المومنین!
مادر جان!
می خواستم بگویم می شود به حرمت اشک های نشسته بر گونه های مبارک پیغمبرمان در مثل چنین روزی و در غم از دست دادن خديجه اش، امروز برای ما مخصوص دعا کنید؟
خوب می دانم مادرها سخت زبانشان به "نه" گفتن می چرخد و می دانم شمایی که به گفته پیامبرمان روزی سه بار خداوند به واسطه شما به فرشتگانش مباهات می کرد، دعایتان رَد خور ندارد.
خوشا به حالتان مادر جان!
خوشا به حالتان که محبوبتان رسول خدا در وصفتان می گفت:
درشب معراج وقتي كه باز ميگشتم به جبرئيل گفتم: آيا خواستهاي از من داري؟
و او گفت:
*درخواست من اين است كه سلام خدا و مرا به خديجه برساني* .
بانوی بی نظیر!
می خواستم بگویم می شود به واسطه شما، دعای روز دهم ماه رمضان امسالمان را خیلی بزرگتر از قدو قواره وجودی مان کنیم و دعا کنیم که زندگی کردن ما هم آنقدر به قاعده، زلال و خداپسند شود که سلام خدا به ما هم برسد؟؟
مادر جان!
ما خیلی امید داریم
به استجابت این دعا.
البته امید به لیاقت خودمان که نه!
فقط امید داریم به وساطت مادرانه شما!
#سالروز_رحلت_حضرت_خديجه
#ام_المومنین
#وساطت_مادرانه
#نگار_بانو
✍#راضیه_ابراهیمی
══✼🍃🌷🍃✼══
@negaarbanoo
.
》﷽《
شاید فقط "عباس" بفهمد دردِ "پدر" را ..
درد سری که از پشت ضربه اش زدند..
یکی را به شمشیر و یکی را به عمودی آهنین..
درد سری که یک شهر کینه ، دست به غلاف نشسته بود و انتظار میکشید تا رو برگردانند و جرئت دهدش ضربه از پشت را..
که بُزدلانی ترسو بودند رو در روی آن مردان خدا..
و ترس و اضطراب توان دستانشان را میگرفت و بر وجود تاریک و لعنت شده شان لرزه می انداخت..
و هر لحظه در پی فرصتی بودند تا چشمشان به چشمان نورانی آن مردان خدا نیفتد و زمانی بیابند که تمام وجود پاک آنها غرق در معطوفی باشد که حواس از آنها ببرد..
زمانی به مانندِ رساندن آب به کودکان تشنه ی خیام برای عباس یا زمانی مثلِ به نماز ایستادنِ علی ، که همه ی جانش به یکباره محو خدا میشد..
آری..
شاید فقط عباس میفهمد
درد فرق شکافته شده را..
درد قمر دونیم شده را..
یکی در دامن علقمه و
یکی در دامان خانه ی خدا..
آری..
آری شاید آن لحظه که از اسب بر زمین افتاد ، افتادن پیشانیِ خونینِ علی بر سجاده را به یاد آورد..
شاید آن دم که زهرِ تیر سه شعبه تا عمق جانش را آتش زد،یادِ جانِ آتش گرفته ی پدر از شمشیر زهرآلود افتاد..
شاید زمانیکه لب خشکیده اش را به زحمت باز کرد و برادر را صدا زد ، یاد غربت علی در مسجد افتاد که غریب بر فرش افتاده بود و نا نداشت طلب کند کسی را..
شاید یادِ چشم انتظاریِ کودکان تشنه در خیمه ها برای عباس مانندی باشد برای چشم انتظاریِ یتیمانی که علی هر شب برایشان نان و غذا میبُرد و بازی شان میداد و دل داغدیده شان را شاد میکرد..
شاید آن چشم ها حالا دیگر دردِ هم را میفهمند..
چشمهای منتظری که حالا خشک شده و مانده به راه..
شاید حسِّ تیر و نیزه و خاک و غباری که دست بسته بودند از یاری عباس ، همان حسّ محراب و مُهر و سجاده باشد در مقابل علی..
که کاش توان داشتند و آن واقعه را به دیگر واقعه ای بدل میکردند..
شاید جنس نامردی ای که روزی علی را میان کوفه دوره کرد ، از جنس نامردیِ همان نامرد هایی باشد که پشت نخل ها ایستاده بودند تا عباس از فرات بازگردد..
شاید صدای کَریهِ هلهله شان در کنار فرات ، از همان هلهله و سروری باشد که در دل قاتل علی افتاده بود..
شاید نفاقِ کوفیانِ کورِ صف بسته در کربلا از تبار همان نفاقی بود که نورِ علی را هیچگاه نتوانست بپذیرد..
شاید تنهایی عباس و ضربه های دشمن بر قامتش در معرکه ، ریشه در تنهاییِ علی میان کوفیان داشت..آنگاه که گوهرِ نورِ علی را نمی فهمیدند و با اندوخته ای از حسد و کینه ،دلهایشان را هر روز تاریک و بسته تر میکردند..
تا اندازه ای که دلشان فقط با خاموش کردن نور علی آرام نمیگرفت و ادامه دادند رَویّه ی پلیدشان با فرزندان علی را..
و آن شد که تاریخی گذشت و
"ابن علی" ای تنها افتاد و
فرقی دوباره شکافت..
..
و خداوند لعنت کند آن زبانهایی که دمیدند بر آتش نفاق و
غربت علی و فرزندانش را سبب شدند..
لعنت کند آن دستانی که برهم گذاشته شدند و بیعت کردند با نااهلانی که بر "غدیر" چشم بستند و نامردی کردند..
لعنت کند آن پاهایی که مقابل نورش ایستادند و نگذاشتند بر شهر غفلت ها بتابد و بیدارشان کند..
و همه ی آن ها بودند که دست بر دست هم دادند و دسته ی شمشیر زهرآلود بر سرِ محراب را دست گرفتند و علی را ضربه زدند..
..
خداوندا مارا یاری ده تا از لعنت شده های زمانمان نباشیم..
نیاید روزی که خواب باشیم و اختیار نداشته باشیم زبان و پا و دستِمان را..
و با آنها دامن نزنیم غربت امام زمانمان را..
نباشیم از اهلی که از پشت خنجر میزنند امامشان را و لیاقت نورانیتِ محبتِ او را ندارند..
یاری مان ده که تا ابد مُحِبّشان باشیم و دست از یاری شان برنداریم..
به امید آنکه روزی بیاید و با نگاهی راضی ، نگاهمان کند..
یا علی..
التماس دعا
🖤🖤🖤
#شهادت_امیر_المومنین
#شب_قدر
#شب_بیست_و_یکم
#رمضان_الکریم
#مادرانه
#انتشار_با_شما
#ما_را_از_دعای_خیرتان_محروم_نکنید
✍️ریحانه
.
قبلش براشون صحبت کردم
دعا بکنند
برای ظهور امام زمان
برای شفای تمامی مریض ها
برای سلامتی و عاقبت بخیری
و گفتم هر چی از خدا میخواید بگید
امشب شب مهمیه
بخواید که بهتون بدن ...
پسرک میگه
مامان میشه دعا کنیم امام حسین دوباره زنده بشن
🥹🥹
نه مامان جان اما دعا کن بهشتی بشی اونجا پیش امام حسین باشی ان شالله
-پس میشه لطفا قرانو شما برام بگیری من دو دستی دعا کنم خدا بهم پی اس فایو بده 🥲🥲
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
💐💐💐💐
دخترها بابایی اند و باباها هم دختری ...
شاید دلیلش این باشد که باباها با تولد دخترها جلوه ی جدیدی از لطافت خدا را که تا به حال نمی شناختند ، لمس می کنند.
باباها با تولد دخترها صورتی می شوند ، بهتر یاد می گیرند قربان صدقه بروند و منت کشی کنند ، یاد می گیرند وقتی خسته به خانه می آیند باید خستگی را پشت در جابگذارند ، چون کسی هست که تمام توجه و عشق آنها را بی قید و شرط می خواهد و چینی قلبش اینقدر ظریف و شکننده است که با تلنگر بی مهری بابا زود ترک بردارد.
همه ی اینها قبول ...دخترها موسیقی مادام و شورانگیز قلب پدرانشان هستند.
اما مادرها هم گوشه هایی دلچسب با دخترانشان دارند که فقط مخصوص خودشان است و از همان اول بی سروصدا شروع می شود.
روزهای بارداری که همدمی برای خودشان در دل می پرورانند ... لحظه ی باشکوه زایمان که مادری ، مادر آینده را به این دنیا تقدیم می کند...
روزهایی که دخترک نوپا اجاق گاز و قابلمه های کوچکش را به آشپزخانه می آورد و کنار مادر آشپزی می کند...
وقتی موهایش به اندازه ای بلند می شود که لذت خریدن گل سر و گیره موهای رنگارنگ را به مادرش هدیه کند...
وقتی مخفیانه قوطی کرم صورت مادر را باز میکند و رد انگشتان کوچکش روی کرم جا می اندازد...
روزهایی که روحش آنقدر بزرگ می شود که با جسم کوچکش روزه می گیرد ، نماز می خواند و موقع بیرون رفتن دنبال چادرش می گردد...
وقتی مادر خسته به خانه می آید و می بیند عطر چای تازه دم در خانه پیچیده و شام هم پخته شده ،هرچند کمی ته گرفته و نمک هم ندارد ، اما مزه ای دارد که فقط مادرها آن را حس می کنند...
زندگی مادرها پر است از این گوشه ها تا زمانی که ناگهان میبینی دخترت آنقدر بزرگ شده که می تواند عشق را به خانه ای دیگر و قلبی دیگر هم هدیه کند.
می تواند دختر پدر و مادر دیگری هم باشد.
می تواند در کنار قدم هایی که برای آینده ی بهتر بر می دارد ، خانه ای را هم مدیریت کند .
می تواند واسطه ی ورود بنده ای از بندگان خدا به این دنیا باشد.
آن وقت شاید شکل و طعم گوشه های مادر و دختری کمی تغییر کند ، مثلا بشود دیدن دخترت پای سفره عقد یا در لباس عروس ... خلوت یک بعداز ظهر که به دیدنت بیاید ، باهم چای بخورید و از هر دری صحبت کنید...
شاید هم بشود صدای زنگ گوشی ، که از آن طرف خط پرسیده می شود :
_مامان ...برای فلان غذا چه سبزی هایی باید بخرم؟؟
ولی برای من زیباترین گوشه ی مادر و دختری وقتی بود که دخترم اولین روضه ی حضرت ارباب را در خانه اش برپا کرد .
وقتی که روضه را گوش می دادم ، به روزهایی فکر می کردم که با مشقت های بارداری زیارت عاشورا می خواندم و حالا بعد از سال ها جواب آن سلام ها را می شنیدم .
آن روضه ، شادترین روضه ی عمرم بود.💚
می نشاند برلب عشاق تو لبخندها
بابی انت و امی گفتن فرزندها ...
"فائزه شامانی"
https://eitaa.com/maadarestaan
اینجا دنیا مادرانه است
ساعت تقریبا ۲ یک شب پاییزی بود.
دکتر متخصص، تشخیص داده بود ضربان قلب جنین نامنظم شده و خطر جدی برای او و مادرش وجود دارد. خیلی جدی!
بیمارستان خلوت بود!
گوشه تاریکی را گیر آوردم و بغضم ترکید!
این مواقع، فقط دست به دامان "او" می شوم!
آخر او خودش مادر است! مادری که جنین از دست داده!
به راهروی بیمارستان که برگشتم داشتند مادر را می بردند اتاق عمل!
حالا نوبت سخت ترین کار جهان بود، انتظار!
چه انتظار کشنده ای!
نمی توانستم بنشینم!
راه می رفتم! آرام و کم رمق!
در ذهنم اما آشوبی بود!
اگر اتفاقی بیفتد چه کنم؟!
اگر با هر دو به خانه برنگردم چه؟!
دلم شور می زد!
همین طور که نگران سلامتی هر دو بودم با خودم حساب و کتاب میکردم. وقتی به سن تکلیف برسد، ماه رمضان در کدام فصل است؟! نکند روزه گرفتن اذیتش بکند؟! نکند از نماز و حجاب خوشش نیاید؟! نکند مهربان نباشد؟! نکند مونس ما نشود؟! نکند ... نکند ...
سخت ترین ساعت عمرم تمام شد!
در باز شد و قشنگ ترین دختر دنیا با چشمانی باز روی گهواره کوچک شیشه ای، بیرون آمد!
این عجیب ترین حس دنیا بود!
من پدر شده بودم!
پدر یک دختر!
و حالا بعد از این سال ها، خوب می دانم پدرِ دختر بودن کار سخت تری است از پدرِ پسر بودن!
در این کشف دنیای جدید! در این عصر جدید! من با تو همراه بوده ام، دختر من! و البته بعدتر دختران من!
پس با همان بغض پشت در اتاق عمل چند سال قبل، که آمیخته بود با اشتیاق و اضطراب، می گویم
روزت مبارک فاطمه جان!
روزت مبارک زهرا جان!
#روز_دختر
https://eitaa.com/hamedmalhani
#سهم_من_از_جوانی_ایران🇮🇷🇮🇷🇮🇷
«هفته ملی جمعیت» آغاز شد در شرایطی که آمارها نشان از وضعیت نامطلوب جمعیت ایران عزیزمان دارد.😔
هر یک از ما سهمی داریم برای #جوانیِایران🇮🇷
یکی با #ازدواج
یکی با تولد #فرزند_اول
دیگری با #فرزند_دوم
و آن یکی با سومی، چهارمی، پنجمی، ...
فرد دیگر، با پرداخت هزینه های #درمان_ناباروری یک زوج
یک #صاحبخانه هم می تواند در جوانی ایران سهیم باشد، مثلاً با اجاره بهای ارزان
یک #کاسب
یک #تاجر
یک #معلم
یک #مادربزرگ
یک مشاور
و ...
و همین یک یک ما می شویم ۸۰ میلیون ایرانی که قلبش برای جوانی ایران می تپد.❤️
می شویم ما ۸۰ میلیون، که عاشق هم و دلداده ی میهن مان هستیم.💗
مایی که دوست داریم ایران عزیزمان همیشه جوان و پویا و با نشاط بماند!😍
ما مردمی که دوست داریم برای همیشه صدای خنده کودکان سرزمین مان در پهنای وسعت زمین و در کرانه ی آسمان ها بپیچد و شادی را در نگاه آنان ببینیم!👶👧👶👧
ما مردمی که دوست داریم قوت را در قلب جوانان نهاده و خاطرشان را با ترسیم آینده ای روشن آسوده کنیم!👷♂👮♂🧕👩🌾
ما مردمی که دوست داریم گرد غم و نگرانی در چهره سالمندان مان نبینیم و ببالیم به جامعه ی دوستدار سالمند!👨🦳👵
خلاصه اینکه همه ما می توانیم سهیم باشیم در سربلندی #ایرانِجوان
اگر بخواهیم
و اگر
#همه_برای_ایران_جوان
بکوشیم!
✍زهرا مددخانی
https://virasty.com/ZMadadkhani/1747253120491865373
┄┅═✧🇮🇷☫جوانیِ ایران☫🇮🇷✧═┅┄
«قرارگاه مردمی جوانی جمعیت استان قزوین»
کیف خیاطی را گذاشته نگذاشته عزمم را جزم میکنم قرمه سبزی برای ناهار بار بگذارم...
راستش در مسیر برگشت از کلاس موارد مشکوک دیدم و گزارش دادم، به خیانت داخلی فکر میکردم...
حالا که کمر همت را بسته اند تا شهر را ملتهب کنند، وظیفه ی من آرام کردن فضای امن خانه است!😌
قرمه سبزی از همان غذاهاست که با آدم حرف میزند،،
از حال خوب خانم خانه میگوید ..
از آرام و روال بودن زندگی...🌱
پیاز ها را خرد میکنم تا اولین مرحله ی آشپزی یک زن قهرمان را پیش برده باشم،
بطری روغن اما، اتفاق خوبی را نشان نمیدهد ...
این مقدار روغن برای همسر روغن دوست من فاجعه است...
باید زنگ بزنم روغن بخرد....
حرف های پریشب بچه های جمکران لگد میزند به ذهن مشغولم ،،
از فروشگاه ها میگفتند
از خالی شدن قفسه ها😕
گوشی را برنداشته بیخیال میشوم
حالا وقت روغن خریدن نیست ، قرمه سبزی من اگر یک بند انگشت روغن نیندازد هم من همان زن کدبانوی خانه ام...😇
جهاد من شاید مدیریت همین اتفاق های کوچک وسط جنگ باشد..
یک روغن کمتر هم یک روغن است،،
بماند برای خانواده های خوش بچه...
برای خانواده های دائم نگران...
خانه ی من باید همان مقری باشد که فرمانده با اطمینان بگوید نگران فلان مقر نیستم،
خودش را برای هر چیزی آماده کرده، مدیریتش حرف ندارد😎
#جهاد
#جنگ
#همقدمباموشکها
https://eitaa.com/maadarestaan
امروز شنبه ست. ذکر روز را می گویم؛ یا رب العالمین.. ای پروردگار جهانیان، ای پرورش دهنده همه ی جهانیان، ای تدبیرکننده کل جهان
به بزرگی اش می اندیشم؛ به اینکه تمام جهان ها و جهانیان تحت تدبیر و تربیت اویند و
بعد به کوچکی ام و ناچیزی ام،
به اینکه چقدر جهان را بزرگ خلق کرده ست و چه اتفاقات بزرگی در جهان خلق شده ست و در حال خلق شدن است
و باز به کوچکی ام و ناچیزی ام و ناکافی بودنم.
و باز تکرار میکنم؛ یا رب العالمین.. به غرورم برمیخورد که پروردگارم رب العالمین باشد و بزرگترین اتفاقات جهان در حال رقم خوردن و سهم من، هیچ.
نه... اگر من بنده رب العالمینم پس باید بتوانم که جهانی باشم... اما چگونه!؟
چگونه در تمام اتفاقات ریز و درشت جهان خودم را سهیم کنم؟
رب العالمین، فکرم را پرورش میدهد و "سلاح انبیا" را به دستم میرساند؛
برای همه چیز "دعا" میکنم:
🤲برای موفقیت مادری که تقلا میکند این اتفاق بزرگ را لقمه لقمه کوچک کند به اندازه ذهن فرزندش، تا او را یار بار بیاورد.
🤲برای آرامش همسری که نمیداند نیمه دیگر زندگی اش را با یار سپری خواهد کرد یا نه.
🤲برای پر انرژی ماندن مردمی که وظیفه شان، جریان داشتن عادی زندگی شان است.
🤲برای انتخاب درست آنهایی که هنوز ته قلبشان تصمیم نگرفته اند کدام طرف تاریخ بایستند.
🤲برای محفوظ ماندن جسم و فکر تصمیم گیران این اتفاقات بزرگ از آسیب و انحراف و وسوسه های شیاطین انس و جن.
🤲برای برگشتن مکر بدخواهان به خودشان
🤲برای برداشته شدن تمامی موانع تشکیل حکومت جهانی
چه خوشبختم که پروردگارم رب العالمین است💚
✍ ز. خالومحمدی
https://eitaa.com/maadarestaan
سلام و خداقوت
من مادر چهار فرزند، همسر یک نظامی، کادر درمان و عضوی از جامعه سرافراز ایران اسلامی،
وظیفه ام را ولی فقیه م اینطور تعیین کرده:
شیفت کاریام را با تمام قوت، امید و نشاط در کنار همکاران و بیمارانم بگذرانم
و تمام تلاشم این باشد که امید و پیروزی و آگاهی به اطرافیانم هدیه کنم.
فضای خانه را هم با سعه صدر و آرامش و محبت مدیریت کنم.
https://eitaa.com/maadarestaan
سنگری دارم که نامش خانه است
هستی من حفظ این کاشانه است
پشت سنگر چای را دم کرده ام
من خبرها را کمی کم کرده ام
دور کردم خانه را از اضطراب
خوانده ام با بچه ها هر شب کتاب
در هیاهو و صدا از روبرو
میروم آرام و میگیرم وضو
کودکم بالا رود بر دوش من
افسرِ آینده در آغوش من
بوی عطر قورمه سبزی شد بلند
سنگرم را دور کردم از گزند
روزها گل های من سرزنده اند
دشمنان کشورم بازنده اند
میدهد آزارشان لبخند ما
روسری ها میشود سربند ما
مادری را دوست دارم مثل نور
گرم هستم، عاشق و سنگ صبور
کودکم بر دامن سبزم پرید
پرچم زیبای ایران را کشید
دخترم بازی کند در جانماز
شکر میگویم خدا را در نماز
عشق و ایمان غصه را سرکوب کرد
حال فرزندان من را خوب کرد
زندگی جاری ست در میدان جنگ
میزنم هر روز بر این خانه رنگ
جنگ تحمیلی نشان ضعف نیست
حاضر میدان بزمِ رزم کیست؟
درس مادر بودنم را خوانده ام
پای این سنگر تماما مانده ام
دست هایم روبه سوی آسمان
میهنم تا آخرش زیبا بمان...🌱
#زهره_قاسمی
https://eitaa.com/khalvatevesal