eitaa logo
مادرستان/ سرزمینِ مادرانه نوشت ها
1.4هزار دنبال‌کننده
225 عکس
52 ویدیو
1 فایل
مادرستان؛ سرزمین مادرانه نوشت‌ها اینجا، دنیا مادرانه است... جایی برای اشتراک دلنوشته‌های مادرانه به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/maadarestaan متن‌های خود را برای ما بفرستید 👇 @maadarestann
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به همه🌷 به مادرها مادر دوست ها مادری دوست ها اصلاً هرکسی که هر جوری به دنیای مادری ربط داره یه ربط عاشقانه یه ربط خوش قافیه 😍 اینجا همه چیز مادرانه است این کانال قراره پر باشه از دلنوشته های مادرانه (مادرانه نوشت ها) یا نوشته ها و مطالبی برای مادرها 🥰 اینجا یک کانال یک طرفه نیست و متعلق به مخاطبینه 🌻 دلنوشته های خودتون و محتواهای مناسب رو برای اینجا منتشر شدن و به دست دیگر مادرها رسیدن برای ما بفرستید. اگر هم تا حالا ننوشتید، همین امروز دست به کار شید ☺️ حتماً همه حرف های مشترکی داریم از دل احساسات صاف و پروانه ای مادرانه و تجربیات بی نظیر مادری مون که میتونه در جای خودش، مفید و راهگشای خیلی از مادرهای دیگه باشه.👌 در سرزمین مادرانه نوشت ها منتظر شما هستیم 🦋 (مطالب با نام خودتان منتشر خواهدشد✅) همراه ما در مادرستان https://eitaa.com/maadarestaan
1⃣ متن ها ممکن است ویرایش (غلط املایی و نگارشی) شوند 2⃣ تصرف و تلخیص متن فقط با اجازه و تأیید نویسنده انجام می‌شود 3⃣ ممکن است به متن هشتگ اضافه یا از آن کم شود 4⃣ متونی که نویسنده آنها مشخص نیست و یافت نمی‌شود با عنوان «گمنام» منتشر میشود همراه ما در مادرستان https://eitaa.com/maadarestaan
هدایت شده از جُفت جُملی
صدرا و حلما عشیره بودند؛شیر تو شیر.🙈 فقط تر و خشک‌کردن و غذادادنشان کلی انرژی می‌خواست. 🥴 صادق که به دنیا آمد انتظار داشتم همان آش و کاسه بشود.😶 نشد. این یکی آرام بود و سر‌به راه.😍! البته طولی نکشید تا کاشف به عمل آمد اوضاع از چه قرار است. قرار بود شب مهمان مهمی داشته باشیم. دو تا وروجک را سپردم به مامان و با صادق آمدم خانه. از دقیقه صفر بازی بهانه‌گیری‌ شروع شد.😬! عین کنه چسبید بهم و وقتی چهار ساعت تمام همدیگر را کلافه کردیم زد زیر گریه و قهر. آنقدر پا کوبید و غلطید روی زمین تا خواب رفت. 😫😭😱! بغض کرده بودم.😢 بچه عادت کرده بود به تماشاکردن آبجی و داداش و ظلم و شیطنت‌هایشان. نگو، علت سربه راه بودن صادق، وجود صدرا و حلما بود. زنگ زدم به مامان: "بچه‌ها را آماده کنید بیام دنبالشون!" همراه باشید... ✍️ https://eitaa.com/joft_jomoli
از روزمرگی آقای خونه رو بیدار میکنم و با لحن مظلومانه ای میگم میتونید یه کم بگیریدش بتونم نماز بخونم؟ حتما حتما ای می‌شنوم و مشغول نماز میشم سریع یه چیزی میخورم دستگاه بخور رو خاموش میکنم و مطهره رو بغل میکنم و مشغول خوابوندنش میشم تا مطهره میخوابه و میتونم کمرم رو صاف کنم ساعت 6 میشه میدونم که نمیتونم برای صبحانه کنار همسرم باشم نون رو از فریزر درمیارم و میذارم تو سفره وسایل صبحانه رو هم سر سفره میذارم و سریع میام میخوابم ساعت 8 و ده دقیقه با صدای مامان مامان گفتن همراه با بهانه گیری ریحانه از خواب بیدار میشم حاضر نیستم چشمام رو باز کنم ولی وقتی بین خواب و بیداری می‌شنوم که جیش... مثل فنر از جا میپرم.... بسته گوشت خورشتی و کرفس سرخ شده رو درمیارم صبحانه ش رو آماده میکنم و با نونی که تو سفره باقی مونده بهش میدم مشغول بازی میشه که من چشم ها رو هم میذارم و دراز میکشم چرت کوتاهی میزنم انقدر صدام میزنه و انگشت ش رو توی چشمم میکنه که مامان نخواب چشماتو باز کن که ترجیح میدم بلند شم پیاز داغ رو آماده میکنم و خورشت رو بار میذارم ظرف های شسته شده رو جمع میکنم و سر جاشون رو میذارم همزمان به سوالات ناتموم ریحانه که تو آشپزخونه دورم میچرخه جواب میدم میرم از فروشگاهش خرید میکنم دوتا شامپو فیروز و یک خمیر دندون میگیرم و کارت میکشم پذیرایی رو جمع میکنم وسایل اضافه رو میذارم رو اپن آشپزخونه رو مرتب میکنم میام اپن رو مرتب کنم مطهره بیدار میشه یکساعتی درگیر شیردادن و آروغ گیری و تعویض میشم یک ثانیه هم نمیتونم بذارمش رو زمین و بیام از غذا سر بزنم چون موقعی که داشتم پوشکش رو می‌بردم بندازم سطل آشغال و دستام رو بشورم ریحانه تلاش کرده بغلش کنه و انداختش زمین و گریه ش بلند شده از ترس جونش یک ثانیه هم نمیتونم تنهاش بذارم کلی رو پام تکونش میدم تا خوابش میبره میذارمش رو میز ناهارخوری و میچسبونمش به دیوار تا دست ریحانه بهش نرسه یه کم فکر میکنم که اپن رو مرتب کنم یا برنج رو خیس کنم یا لباس های نم زده ی مطهره رو بشورم که صدای ریحانه رشته ی افکارم رو پاره میکنه مامان بدو جیش دارم کارش رو که رفع و رجوع میکنم نگاهم به ساعت میفته الان برنامه تلویزیون بچه‌ها شروع میشه خوشحال میشم و سریع میرم سر وقت پیمانه کردن برنج خورشت رو هم میزنم و تا میخوام برم سر وقت مرتب کردن اپن ضعف شدیدی میاد سراغم و سرم گیج میره از تو یخچال شیشه ی سه شیره رو درمیارم و یک شربت درست میکنم و با یک کلوچه ی نارگیلی میگیرم دستم رو می شینم تا بخورم ریحانه میاد سراغم که منم میخوام برام بریز هنوز کمرم صاف نشده که دوباره بلند میشم حوصله ندارم دوباره شربت درست کنم یه کم از شربت خودم رو تو یک استکان کوچیک میریزم و میدم دستش شربتم رو که میخورم همزمان گوشیم رو چک میکنم هنوز چند دقیقه نشده که صدای گریه مطهره میاد............. ساعت سه میشه و خورشت جاافتاده برنج دم کشیده سالاد آب گوجه رو تو پیاله میریزم تا صدای باز شدن در حیاط میاد ریحانه سریع میره سمت در برای استقبال پدرش من تازه فرصت میکنم یه نگاه به آینه بندازم و یادم میاد از صبح حتی فرصت نکردم موهام رو شونه بزنم سریع موهام رو شونه میکنم و گیره میزنم مطهره رو بغل میکنم و تا میرسم و میرم جلوی در دستم رو بین ابروهام میکشم و یک لبخند پهن روی صورتم میذارم و اون رو به جای همه ی خستگی ها، تحویل آقای خونه میدم.... راستی اپن رو دیگه وقت نشد مرتب کنم 😅 کانال👇 @dokoohebanoo