مهجور
بسم هو...
وسط قابهای کوچک و بزرگ چوبی روی دیوار، قابی رزینی توی چشم میآمد.
از دور هم میشد فهمید بقیهٔ قابها عکس دختر یا پسری را در خودش جای داده، حتی بعضیشان تصویر چند نفر را در خودشان حبس کرده بودند. اما این قاب شامپاینی طلایی جادویی که انگار از وسط انیمیشن سفیدبرفی و هفتکوتوله، سر از خانهٔ پیرزن درآورده بود، معلوم نبود چرا بین این همه قاب عکس چوبی جا خوش کرده بود روی دیوار.
هرچه تغلا کردم چیزی دستگیرم نشد. کنجکاوی بیخ گلویم چسبیده بود و بیخیال نمیشد. آخر دلدل کردن را یک کاسه کردم و پا شدم رفتم سمت دیوار خاطرات پیرزن.
نقطههای طلایی نامفهوم از دور، تبدیل شدن به یک مشت دندان جورواجور طلایی. عجیب بود قابی به این رویایی به جای درآغوش گرفتن خاطرهٔ یک روز قشنگ و بهیادماندنی مثلاً روز عروسی یا فارغالتحصیلی و یا هرچی، باید محل انباشت چندین دندان ریز و درشت باشد؟! حتی بگویی نگویی چندشم شده بود.
ماتِ قاب، غرق خیالپردازی بودم که پیرزن با عصایش ضربهای به زمین کوفت. انگار که چُرت بعدازظهرم پاره شده باشد، یکهو تکانی خوردم و سر چرخاندم سمت صدا.
تکیده و لاغراندام بود. عینک تهاسکانیاش با بندی رنگی وصل به گردن میشد. موهای جوگندمیاش را کوپ مردانه کوتاه کرده بود.
دستپاچه گفتم: «خیلی عکسای قشنگیه، بچههاتونن؟»
انگار که صدایم را نشنیده باشد رفت سمت شومینه. ترکیب صدای ضربات عصا روی پارکت چوبی کف و لخلخ دنپایی چرمیاش، سکوت اتاق را میشکست. صورت استخوانیاش با آن چشمِ سرمهکشیده و ابروهای تُنُک، جدی به نظر میرسید. با نگاهم دنبالش کردم، منتظر نهیبش بودم که چرا به خاطراتم سرک کشیدهای؟!
نشست روی صندلی راک فندقی جلوی شومینه، صدای ترکیبی شیفتش را داد به قیجقیج صندلی.
شومینه هم به تأثر از رخوت و کسالتی که پخش فضای خانه بود، بیرمق و سرد بود. بالاخره به زبان آمد.
«باهات درمورد شرایط کاری صحبت کردن؟»
مجسمهٔ تنم وا داد. آرام به طرف کاناپهٔ مقابل شومینه رفتم. رسیدم بهش.
«اجازه هست بشینم؟!»
با دستش به کاناپه اشاره کرد، نشستم.
«بله، سمیرا خانم گفتن که پرستار تماموقت میخواین. البته بهشون گفتم که جمعهها رو نمیتونم. قبول کردن. گفتن جمعهها خودشون هستن.»
چشمانش را بست. صندلی هم مجسمه شد، ساکت و ثابت. سکوت دردی مسری در تمام جان خانه شد.
انگار در برهوتی بیمکان و بیزمان پرت شده باشم، خوفی تنم را لرزاند. خودم را لعن کردم که «کار نظافت مگه چش بود! بیا اینم کار کمدردسر، محیط ثابت، کارفرمای مشخص! دق نکنم خوبه؟!»
صدای قیجقیج صندلی از برهوت برمگرداند. زن با صدایی که بغض پیچیده بود به دست و پایش، گفت:
«نمیدونم چند آلبوم عکس دارم! دهتا بیستتا! شایدم بیشتر. از بچگیشون تا بزرگسالی، بیمناسبت بامناسبت بردم عکاسی ازشون عکس گرفتم. اولین سلمونی که بردم، تیکه موهاشون رو برداشتم و تو پاکت گذاشتم و بعد لای آلبوم خاطراتشون. هر دندون شیری که ازشون افتاد، بردم دادم روکش طلا زدن که بمونه برام. بعدها حتی روکش دندونهاشون هم حیفم اومد بریزم دور. نمیدونم چندتا چمدون از لباسا و اسباببازیا و وسایل بچگی تا بزرگیشون رو دارم. دلم میخواست همیشه عطر تنشون، بودنشون بمونه برام. اما حالا فقط قاب خاطراتشون مونده! اونا رفتن دنبال آرزوهاشون و من موندم تو آرزوی اونا. میبینی دختر کوچیکه لطف کرده برام پرستار تماموقت گرفته که مبادا قد یه سر زدن وقتشو بگیرم!»
پیشانیاش پرچین و پرچروکتر از دقایقی قبل شد. بغض کار خودش را کرده بود. آنقدر دور صدا پیچید تا خفهاش کرد. صوت کلمات تبدیل به هقهق شد.
نگاهم به سمت قاب رزینی شامپاینی طلایی چرخید. خاطراتی قابگرفته و تغلایی برای ماندن و داشتن همیشهٔ صاحب خاطرهها.
#عکسنوشت
@maahjor
به نام خدا
#فرصتی_برای_همدلی
📍 *درخواست کتاب درسی دست دوم
برای کودکان کار مدرسهای در عبدل آباد*
🔸 به همت *جمعیت دفاع از بچههای کار و آسیبهای اجتماعی،* دبستانی از پایه اول تا ششم برای این عزیزان، شکل گرفته است. به دلیل نامشخص بودن وضعیت این بچهها، *امکان درخواست اینترنتی ثبت نام کتاب درسی نیست.*
📊 در سال گذشته حدود ۲۲۰ نفر در این مدرسه به صورت *رایگان* تحصیل کرده و نوشت افزار و امکانات آموزشی با *کمکهای مردمی* در حد ممکن تأمین شده است.
امید میرود با پیگیری و اطلاع رسانی مدیران مدارس، تمام کتابهای مورد نیاز فراهم گردد. 🙏
📚 محل جمع آوری کتابها، دبیرستان سبحان میباشد.
آدرس: خیابان شریعتی، شهید کلاهدوز (دولت)، جنب حسینیه یزدیها، پلاک ۴۰۱
لطفا کتابهای * اول تا ششم* را از دوستان و آشنایان جمع آوری و به مدرسه تحویل دهید، تا پس از جمع آوری برایشان ارسال گردد. اگر دوست داشتید نوشت افزار هم می توانید اهدا کنید.
از همراهی خوب شما سپاسگزاریم
@maahjor
مولی چنین گفتهاست البته اگر شنیده باشی... خود دانی!
«تزول الجبال ولا تزل!
عض على ناجذك!
أعر الله جمجمتك!
تد في الأرض قدمك!
ارم ببصرك أقصى القوم، وغض بصرك، واعلم أن النصر من عند الله سبحانه!»
«اگر كوهها لغزیدند تو استوار باش.
دندانهايت را به هم بفشار.
جمجمهات را به خداوند بسپار.
پايت را در زمين محكم و استوار كن.
چشمت را به دورترين صفوف دشمن بدوز.
چشمت را از غير وظيفهات فرو انداز، و بدان كه ياري از جانب خداوند سبحان است.»
@gahnevis
هدایت شده از دختر دریا
4_6035168536874194350.mp3
2.23M
تنها صداست که میماند:
یا إخواني
یا من أعرتم لله جماجمکم
و نظرتم إلی أقصی القوم
جوابي لکم و شکرٌ لکم
إذ قبلتموني واحداً منکم
و أخاً لکم
لأنکم أنتم القادة
و أنتم السادة
و أنتم تاج رؤوس
و مفخرة الأمة
و رجال الله الذین بهم ننتصر
#قطعا_سننتصر
اللّٰهُ أَکْبَرُ
اللّٰهُ أَکْبَرُ
لَاإِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَاللّٰهُ أَکْبَرُ
اللّٰهُ أَکْبَرُ وَ لِلّٰهِ الْحَمْدُ
هو الحق
« هرآنجا که به تردید رسیدی، در آستانهٔ آغازی و چون پرسیدی، در آغاز خواهی بود.»
📚 تذکرهٔ اندوهگینان
#جرعهای_کتاب
@maahjor
هو الآخر
« شیخ را از شادی پرسیدم. گفت: « غم همزاد بنیبشر است و شادی غایتش. بسیار مردمان بیامدند و بیتوشه برفتند و همه چون مجانین در پی شادی گشتند و راه بدان نبردند.»
📚 تذکرهٔ اندوهگینان
#جرعهای_کتاب
@maahjor