چندین سال پیش ، دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود .
او از همه نفرت داشت الا نامزدش.
یک بار ، دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند ، آن روز ، روز ازدواجشان خواهد بود .
تا اینکه سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند .
آن گاه بود که توانست همه چیز ، از جمله نامزدش را ببیند.
پسر شادمانه از دختر پرسید :
آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده؟
دختر وقتی که دید پسر نابینا است شوکه شد.
بنابراین در پاسخ گفت :
متاسفم نمی توانم با تو ازدواج کنم ، آخر تو نابینایی
پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت ، سرش را به پایین انداخت و از کنار تخت دور شد بعد رو به سوی دختر کرد و گفت بسیار خوب فقط از تو خواهش می کنم مراقب چشمان من باشی .
هنگامی که خدا انسان را اندازه می گیرد متر را دور قلبش می گذارد نه دور سرش
✍ نورمن وینسنت پیل
#معرفت