معارج
هلهله شیطان را کسی نمیشنید ، دوزخ، آغوش گشوده بود. خلیفةالله را تحقیر میکردند و به ریسمان میکشیدند و میبردند که دندانشان به دنبهٔ حکومت برسد
-خب چه میشد؟ مگر دیگران مملکتداری بلد نبودند؟ علی نباشد کسی دیگر هست!
+علی فقط #علی نبود ترازوی عدالت بود، معیار پاکی بود، حکومت اگر به دست غیرمعصوم میافتاد زمین را ستم فرا میگرفت و دیدی که گرفت... گناهان مردم را میبلعید و دیدی که بلعید، نسل بشر راه را گم میکرد و دیدی که کرد...
#فاطمه میدید.
فریاد سرگشتگی مردمان در آنسوی #تاریخ را میشنید؛ آرمانشهری که قرار بود بدست خلیفه الله در زمین بنا شود میرفت که هزار و چندصدسال به تاخیر بیفتد. راه آتش باز میشد
سرها به نیزه میرفت، جوی خون، کاخهایی که بر ویرانهها بالا میآمد، بوی باروت، شبهای شهرنو، ردلایتهای آمستردام، فاحشههای عق شده از شکم شهر، گورهای دستهجمعی، قلبهای تسخیری، مغزهای تخدیری، مریضخانه های لبریز، انسان دردمند...
شکم دوزخ که پر میشد از گوشت ابناء بشر
فاطمه میدید
دنیا بی صاحب میشد، بی پدر...
فاطمه مادر بود نه فقط مادر پدرش، نه فقط مادر حسن و حسین و زینب، بلکه از مردم بیوفای مدینه تا کولیهای صربستان، از «اسماء بنت عمیس» تا ساکن آپارتمان «ژینوس» در خیابان هفدهم، فرزندانش بودند.
فاطمه خود را به آب و اتش زد تا آبی باشد بر آتش دوزخ، دوزخی که در محرومیتِ «راهبر» برای فرزندانش حلقوم گشوده بود،
سرور زنان دوعالم کتک خورد ، جانباز شد ، حرمتش زیر پا ماند، به #شهادت رسید تا #ولایت را به مردم برگرداند، غم فاطمه فقط غم علی نبود، غم ولی بود، غم بی پدری من و تو
غم تمام خوشبختیهایی که امروز نداریم
که فردا نخواهیم داشت
غم فاطمه غم ما بود
#فاطمیه #زهرا #حضرت_زهرا #دهه_فاطمیه #اسلام #شیعه #روضه_مجازی #اهل_بیت #پنج_تن
❤️🍃بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃❤️
✅داستان عجیب یکی از بچه هایی که برای جشن تکلیف مهمان حضرت آقا بودن
🦋داستان زهرا فرزند شهید مدافع حرم عبد المهدی کاظمی🦋
✍عبد المهدی قبل رفتنش بهم گفت وقتی من شهید شدم اگه رفتی دیدن رهبرم به ایشون بگو عبد المهدی گفت آقا جون یه جان نا قابل بیشتر نداشتم اینم دادم در راه #اطاعت از شما ....
🦋همش تو ذهنم بود و منتظر که کی نوبت ما میشه و مشرف به دیدار اقا میشیم....
چند سال گذشت و خبری نشد،ولی این خواسته عبد المهدی از ذهنم پاک نمیشد ..
یه روز یکی از دوستام زنگ زد گفت عازم حرم اربابم ،عازم نینوا...🕌
دلم پر کشید سمت حرم ،،بغضی گلو گیر داشتم
اشکم جاری بود همونجا گفتم اقا جان خودت کمک کن من بتونم خواسته عبد المهدی رو انجام بدم....
🦋یه نامه نوشتم کتبا از اقا امام حسین ع طلب کمک کردم و لیاقت حضور محضر آقا رو ازشون خواستم تا بگم حرف شهیدمو ...
نامه رو دادم دوستم و گفتم بندازش تو شیش گوشه ی ارباب💔
دوستم رفت و نامه رو انداخت و برگشت
خیلی از اون ماجرا نگذشته بود که باهامون تماس گرفتن و گفتن اماده بشین برای دیدار با رهبر انقلاب👌
شوکه شده بودم،،خوشحال ،،متعجب ،،راضی
ولی استرس داشتم ،، ذوق داشتم
لحظه شماری میکردم واسه اونروز...
به بچه هام گفتم و اماده شده بودیم واسه رفتن دل تو دل هیچ کدوممون نبود ،،اخه بچه ها همیشه حسرت این #دیدار رو داشتن ...
آرزوشون بود و الان اون ارزو براورده شده بود
حس غریبی بود
سر از پا نمیشناختیم مخصوصا #زهرا
ولی شب رفتنمون به دیدار ...
🦋 #زهرا دختر کوچیکه چشمش مشکل پیدا کرد
قرمز شد ،،چرک کرد،،آب و چرک شدید از چشمش سرازیر بود ...
همونجا تو مسیر بردمنون بیمارستان پانسمان و دارو ..
ولی افاقه نکرد ،،هیچ دارویی اثر نداشت
چشمش بد تر و بد تر شد و به شدت باد کرده بود
حتی دل نگاه کردن به چشمشم نداشتم
مونده بودم چرا...چرا امشب...چرا اینجا..چرا اینجوری شد....
🦋خلاصه با همین چشم مجروح حاضر شدیم تو اتاق مخصوص دیدار با #رهبر
نشستیم #آقا تشریف اوردن نشستن
بچه ها همشون رفتن نزدیک با اقا حرف زدن ایشون بغلشون کرد...
همه رفتن جز #زهرا😓
هر چقدر بهش اصرار کردم که پاشو برو جلو
نرفت...
گفت روم نمیشه با این صورت برم جلو #آقا
جلو بقیه😭❤️
نرفت تا اینکه .....
✅ادامه دارد.....
@maarej_313
💚قسمت دوم
🦋تا اینکه جلسه تمام شد و رفتیم خونه...
از فردای اونروز #زهرا اخلاقش عوص شد
بد اخلاقی میکرد،لج میکرد،مدرسه نرفت
همش گریه و گریه و گریه....
که چرا من نرفتم تو بغل آقا 😔
چرا من نرفتم جلو و دست آقا رو ببوسم
چرا من محروم شدم😭
🦋منم حرفشو قبول داشتم بدای همین چیزی نمیگفتم فقط غصه میخوردم ک چرا اینطوری شد
چند وقتی گذشت و طول کشید تا آروم بشه
یه روز تو خونه نشستته بودیم ک تلفن خونه زنگ زد....
+الو بفرمایید:
-سلام از دفتر حضرت آقا هستم
+بله،چی ؟
-از دفتر حصرت آقا مزاحم شدم با زهرا خانوم کار دارم
😳
🍃باورم نمیشد ،گیج شده بودم ،یعنی چی ...
گفتم بله بفرمایید
🍃گفتن گوشی رو بدین به زهرا خانوم حضرت آقا باهاش کاردارن‼️‼️
🔹من هاج و واج و بهت زده یه نگاه به تلفن یه نگاه به زهرا گفتم باهات کار دارن ،حضرت آقان
اشک از چشمام بی اراده جاری بود
#خودحضرتآقابودن،خودخودشون😭
❤️الو #زهرا جان ،آقاجون سلام .....
با زهرا صحبت کردن و بهش گفتن به زودی به دیدن من میای آماده سفر شو😍
#زهرا سر از پا نمیشناخت،،اشک شوق تو چشماش
حلقه زده بود از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه ..😇
🔹ولی خب کی ،کجا ،چه طوری،برام هنوز باورکردنی نبود‼️
🍃تا اینکه .....
✅ادامه دارد....
@maarej_313