eitaa logo
معارج
71 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
457 ویدیو
48 فایل
امام خميني(ره): #تربيت انسان از #حكومت و #انقلاب هم مهمتر است. کانال اطلاع رسانی حوزه ۳۶۴ حضرت رقیّه سلام الله علیها ناحیه حیدر کرار علیه السلام شهر پرند استان تهران ارتباط با مدیر کانال 👈 @siyane_313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 💠 جالب بود دیدن یک معلم در میدان زندگی اش. وقتی جلسات خصوصی و عمومی شان به اذان می خورد محسن فورا تعطیل می کرد تا نماز را اول وقت بخوانند. 🍄 در سفرهایی که با بچه ها داشت این محسن بود که بقیه را برای نماز صبح بیدار می کرد. وقتی با بچه ها استخر می رفت، شروع سانس استخر تقریبا همزمان بود با اذان ظهر. 🏊 محسن از قبل وضو می گرفت. می رفت به نمازخانه کنار استخر نمازش را می خواند و بعد می رفت داخل آب. برایش مهم نبود زمان استخرش را از دست بدهد. 💖 پدر و مادر که برای کاری صدایش می کردند بدون معطلی می رفت. نمی گذاشت آب در دل آنها تکان بخورد. یک روز که همراه بابا و بچه ها رفته بودند به یکی از پارک های چناران، از بینی بابا خون آمد. 🍃🌱 محسن حسابی نگران شد. سریع بابا را به بیمارستان رساند وتا خون بند نیامد، آرام نگرفت. این ها در دل و ذهن بچه ها حک می شد. 🌺 دیگر لازم نبود محسن به شاگردهایش بگوید که قاری قرآن باید عامل به قرآن باشد. اما محسن می گفت. آخر آنقدر این چیز ها در زندگی اش حل شده بود که خودش آن ها را نمی دید. ⭐️🌟 همیشه یک جور احتیاط به اعمال محسن پیچیده بود. تسلط عجیبی بر رفتارش داشت. انگار حرف ها و اعمالش از صافی عقل و ایمانش گذر می کرد. همین را به شاگردهایش هم می گفت. می گفت : 💝 _ یک کاری که می خوای بکنی اول از خودت بپرس خدا راضیه یا نه! اگر راضی بود اون کار رو بکن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد ... @maarej_313
معارج
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_سی_وششم 💠 جالب بود دیدن یک معلم در میدان زندگی اش
❤ بسم رب الشهدا ❤ 💕 سنگ صبور شاگردهایش بود. از مشکلات خصوصیشان با محسن می گفتند و او راه پیش پایشان می گذاشت. 🐝 عصبانی که می شد پرخاش نمی کرد. اصلا حرف نمی زد. فقط نگاهش رنگ دیگری می گرفت. بچه ها نگاه های محسن را خوب می شناختند. می دانستند که آن نگاه یعنی که من عصبانی ام! بیرون که می رفتندچشم پاکی محسن را می دیدند. خانم ها که برای پرسیدن سوالات قرآنی شان می آمدند، محسن سر به زیر و مؤدب جواب می داد. 🍄 گاهی که چشمش به نامحرم بدحجابی می افتاد از شدت ناراحتی خون به صورتش می دوید. 🌹 آن وقت بچه ها باید کلی سربه سرش می گذاشتند تا حال و هوایش را عوض کنند. هیچ وقت به چیزهایی که داشت قانع نبود. همیشه در فکر پیشرفت بود و برایش تلاش می کرد. حتی بعد از گرفتن رتبه اول جهان، باز هم به فکر یادگیری بود. 🌴🌱 با هادی نقشه کشیده بودند که وقتی محسن از حج برگشت باهم بروند مدرسه علمیه آقای خویی برای خواندن دروس حوزوی. 📚 اتاقش کتابخانه کوچکی داشت. اهل مطالعه بود و با بچه ها درباره کتاب هایی که می خواند بحث می کرد... @maarej_313
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ می گویند حضرت مسیح علیه السلام یک روز تشت آب آورد و پای حواریون خودش را شست. محسن همین طور تا می کرد با بچه ها. همان وقت هایی با دست پر از مالزی برگشته بود، یک سفر با شاگردهایش رفت گلستان. 🌺 هیچ وقت از ذهن هادی نمی رود آن روز را که محسن سرش را شست. هادی می خواست ریش خودش را خط بگیرد که محسن ریش تراش را از دستش قاپید. اول خط تمیزی دور ریش هادی انداخت بعد تصمیم گرفت سرش راهم بشوید. 😅 🚿کله هادی را به زور زیر شیر آب گرفت و شامپو زد. طوری به موهایش چنگ می انداخت که انگار دارد سر بچه اش را می شوید! هادی داد می زد : _ چشمم می سوزه مامان! 🎀ولی محسن ول کن نبود. آبکشی که تمام شد حوله را انداخت روی سر هادی و موهایش را خشک کرد. بعد هم سشوار کشید و خوب شانه زد. دست آخر نگاه دقیقی از زوایای مختلف به سر و کله هادی انداخت و گفت : _ خوب شد. حالا برو! 😆 زیاد اتفاق می افتاد که وسط بحث ها خیلی جدی به امید خیره می شد و ازش می پرسید : _ امید! چرا من اینقدر تو رو دوست دارم؟! امید هم گاهی طاقچه بالا می گذاشت و می گفت : 😍😌 _ ببین چه کار خوبی به درگاه خدا کردی که بهت توفیق داده مهرم به دلت بیفته! 🌹همیشه سربه سر بچه ها می گذاشت. یکهو خیلی جدی می گفت : هادی! هادی بر می گشت و نگاهش می کرد : جان؟! می گفت: کم بادی! 😅 کمی که می گذشت باز صدایش می کرد. هادی دستش آمده بود. می پرسید : _ چیه؟ کم بادم؟! محسن جواب می داد : _ نه! این دفعه پربادی! 😃 ادامه دارد ... @maarej_313
معارج
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_سی_وهشتم می گویند حضرت مسیح علیه السلام یک روز ت
❤ بسم رب الشهدا ❤ 🌸 محسن با حسن در طبقه پایین خانه داشتند تمرین تلاوت می کردند. خانه پدر محسن از آن خانه های قدیمی ساز اطراف حرم است. 🌺 یکدفعه زمین زیر پایشان مثل گهواره به چپ و راست رفت. لامپ های بالای سرشان هم شروع کرد پاندول وار تکان خوردن. خودش بود ؛ زلزله! 🌹دست و پایشان را گم کرده بودند. محسن از جا پرید و دوید سمت در . در قدیمی همیشه دستگیره اش گیر داشت. 🌟✨ هرچه محسن دستگیره را می تاباند باز نمی شد. خنده اش گرفته بود. گفت : _ حاجی بدبخت شدیم! در باز نمیشه! 😅 حسن کنارش ایستاده بود و با وحشت به در و دیوار متحرک اتاق نگاه می کرد. 😱 گفت : _ تو قلقش رو بلدی! خونه شماست دیگه! یالا الان زنده به گور می شیم! زلزله اش شدید بود. هم می ترسیدند هم از خنده ریسه رفته بودند. 😂 ❤️ بالاخره به هر ضرب و زوری بود محسن در را باز کرد و پابرهنه دویدند سمت حیاط. زلزله تمام شد اما جرأت نداشتند دوباره برگردند به اتاق. ‼️ می ترسیدند زلزله بعدی از راه برسد ... @maarej_313
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ دعوت شده بود نجف. شبی در حرم مطهر حضرت علی علیه السلام تلاوت داشت. عرب ها ولو عامی باشند تلاوت خوب را می شناسند. 😭 💎 صدای محسن، جماعت داخل حرم را منقلب کرده بود. متولی حرم هم گوشه ای نشسته بود و مثل بقیه مردم اشک می ریخت. 🌺 تلاوت که تمام شد متولی همانجا دستور داد پرچم روی قبر حضرت را پایین بکشند. پرچم را تا زدند و روی طبق گذاشتند و تقدیم کردند به محسن. 🌹پرچم ده سال روی قبر آقا بود. متولی حرم یقین داشت اگر آقا در آن محفل حضور مادی داشت حتما صله خاصی به محسن می داد. 💝 محسن آن تلاوت را خیلی دوست داشت. می گفت بهترین تلاوت عمرش بوده. محسن که شهید شد، متولی حرم از نجف آمد مشهد. 🍁 همراه خودش پرچم دیگری را آورده بود . پرچم جدید روی مزار مطهر حضرت علی علیه السلام. متولی، سر مزار محسن حاضر شد . پرچم را روی قبر پهن کرد. 💔😭 فاتحه اش را که خواند، پرچم را جمع کرد تا روی مزار حضرت در نجف بگذارد ...... @maarej_313
🌷🍂 گوشی محسن که زنگ می خورد، با دیدن شماره حرم خوشحال می شد. اکثر تلاوت هایش هدیه به امام هشتم علیه السلام بود. تلاوت و اذان صبح های چهارشنبه حرم مال محسن بود. 🌾🍀 خودش این روز و ساعت را انتخاب کرده بود و به خودش می بالید که روز زیارتی امام، خادم حضرت شده. 🌼 سه شنبه شب ها ساعت یک می رسید خانه. آن روز ها سربازیش، دانشگاهش، تلاوت ها و تدریس هایش حسابی رمق محسن را می گرفت. ✨⭐️ سه شنبه شب ها اما نشاط و نیروی دیگری می گرفت. مامان تا آن وقت شب بیدار می ماند. تا محسن را نمی دید چشمش روی هم نمی رفت. 🐝 همان طور که بساط شام را پهن می کرد بهش می گفت : _ تو مگه انسان نیستی؟! از ساعت شش صبح می دوی تا ساعت یک نصفه شب! ساعت دو ونیم هم که می ری حرم! 🔶🔸 آخه تو خواب و استراحت لازم نداری؟؟! اقلا تلاوت صبح چهارشنبه رو بنداز ظهر چهارشنبه! محسن با خنده می گفت : ❤️😍 _ نمی دونید مامان! یه روز بلند شین سحر من بیاین حرم تا بدونید! یک لذتی داره سحر از خیابون طوسی بندازی بری حرم! چهارشنبه روز آقاست! من این توفیق رو با هیچی عوض نمی کنم! 📢🔊 چند دقیقه به اذان صبح، صدای تلاوت محسن از بلندگو های حرم راه خودش را می گرفت. از راسته خیابان طبرسی می گذشت و می پیچید توی کوچه جوادیه. 😍🌟💫 مامان می رفت توی حیاط می نشست. چشمش به ستاره های درست سحر بود و گوشش به صدای محسن ... ادامه دارد... @maarej_313
معارج
#شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_چهل_ویکم 🌷🍂 گوشی محسن که زنگ می خورد، با دیدن شماره حرم خوشحال می شد.
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 😔 عمران در مشهد دانشجو و غریب بود. اگر یک روز محسن را نمی دید دلش تنگ می شد. وقت هایی که دلش از این و آن می گرفت، یک زنگ و صدای محسن که می گفت : ❤️ _ امروز تلاوت دارم میام حرم، کافی بود تا غصه هایش را فراموش کند. محسن خودش حافظ قرآن بود. او بود که عمران را تشویق می کرد حفظ را شروع کند. 🌸😍 حالا او امروز حافظ 24 جزء قرآن است. دانشگاه و خوابگاه عمران داخل حرم بود. صبح های چهارشنبه بعد از اینکه محسن اذان صبح را می گفت و باهم نماز می خواندند، می رفتند زیارت. زیارت امین الله می خواند و بعد می نشست به گوش کردن تلاوت عمران و هی نکته می گفت. تلاوت و نکته های چهارشنبه تا رسیدن به کوچه جوادیه ادامه داشت. 🍁🍂 محسن دلش می سوخت. یک روز گفت : _ چرا خودتو زحمت میدی و تا در خونه میای؟! عمران با خجالت جواد داد : _ می خوام یک دقیقه هم که شده بیشتر کنارت باشم!💕 🌹 محسن هم به دانشگاه عمران سر می زد. با رفقای عمران رفیق شده بود. در استخر یک متری دانشگاه مسابقه دو می داد با بچه ها. بیشتر وقت ها برنده می شد. 🏊 💎 هر وقت عمران جلو می زد محسن جر می زد دست عمران را می گرفت و عقب می کشیدش. همان وسط آب هم اگر کسی می خواست تا برایش تلاوت کند محسن آماده بود...😅 @maarej_313
😍 محسن مرید رهبر بود. مرجع تقلیدش آقا بود. وقتی سر درد و دلش با شاگردها و رفقایش باز می شد، گله می کرد از مردمی که قدر آقا را نمی دانند و حرف های بی ربط می زنند. حتی گاهی می نشست با آن آدم ها بحث می کرد. آخر جلسات عمومی و خصوصی اش همیشه یک دعای کوتاه می کرد بخشی از آن دعا آرزوی طول عمر و سلامتی برای آقا بود. 💕 اولین دیدارش با آقا سال 79 بود. قرار بود محسن آن سال در دیدار عمومی رهبر با مردم، تلاوت کند. نشد. بنا شد در دیدار خصوصی تلاوت داشته باشد. 💗💓 دیدار در خانه آقا بود. در یک اتاق هفتاد متری ساده. محسن هم خوشحال بود هم می ترسید. وقتی در جایگاه قرار گرفت و آرامش آقا را دید، ترسش ریخت. آقا تلاوت او را با لذت شنید. 😍 تحسینش کرد و گفت : _ شما آینده درخشانی داری! تعجب کرده بود که چرا محسن در دیدار عمومی تلاوت نکرده. دبیر برنامه را خواست. قضیه را ازش پرسید . دبیر گفت : _ فرصتی نبود! رهبر با جدیت گفت : _ باید می خوند! ایشون قاری قابلیه 👌😍 و همین طور یک دقیقه با دبیر درباره محسن حرف زد. دبیر سرش را تکان داد و آخرش گفت : _ چشــم. 🌹 این دیدارها در سال های آینده هم تکرار شد ... @maarej_313
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌴 محسن بنای قرائتش را بر سبک استاد شحات گذاشته بود و از او تقلید می کرد. خصوصیت شحات انور این بود که صدای پر و کاملی داشت . با این صدای خوب، دست به خلاقیت های صوتی جالبی زده بود. 🌹 محسن با تسلط خوبی که روی موسیقی پیدا کرده بود، کم کم توانست از تقلید فاصله بگیرد و چهارچوب جدیدی به تلاوتش بدهد. نوآوری های محسن ازگوش رهبر دور نماند. 🙊😍 🍂🍁 در یکی از دیدارها وقتی در حضور ایشان تلاوت کرد، آقا به او گفت : _ دیگه لازم نیست تقلیدی بخونی. _ تقلیدی نخوندم حضرت آقا...❤️ _ آره احساس کردم! برید به سمت ابداعات . 🍄 محسن سبک خاص خودش را پیدا کرده بود. این را اساتید تهران و مصر هم متعرف بودند. اما تشویق و تایید رهبر، جسارت و شور بیشتری در دلش ریخت و وادارش کرد به دنبال ابداعات بیشتری برود.👌 ☺️😊 محسن خیلی مأخوذ به حیا بود. دیده بود بعضی ها از رهبر انگشتر می خواهند. اما او هیچ چیز نخواسته بود. سال 93 نماینده ایشان انگشتر رهبر را برایش هدیه آورد.😍 ❤️ محسن دور از چشم همه با خوشحالی با هادی بالا و پایین می پرید. عکس انگشتر را با افتخار در اینستاگرامش گذاشت. بزرگ ترین جایزه اش بعد از کسب رتبه اول در مالزی، صحبت های آقا بود. 🌺 اقتدار محسن در مالزی چشم آقا را گرفته بود. از این که محسن با قدرت رفته و حق کشور را از جامعه جهانی گرفته بود، خوشحال بود ... 😍 ادامه دارد ... @maarej_313
معارج
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_چهل_وچهارم 🌴 محسن بنای قرائتش را بر سبک استاد شح
❤ بسم رب الشهداء ❤ مجری شبکه بود. در یکی از رواق های حرم، اجرای یک برنامه قرآنی را بر عهده گرفته بود. 🎤 از قاری هایی که می آمدند و می خواندند، توقع زیادی نداشت. فکر می کرد همه قاریان خوب مملکت را قبلا شناخته. همان هایی که توانایی شان را قبلا در مسابقات بزرگ کشوری اثبات کرده بودند.👌 وقتی محسن شروع کرد به تلاوت سوره های احزاب و شمس، چشم های مجری خیره ماند به جایگاه😍 جوانی خوش قیافه که تسلطش بر اصول و فنون قرائت آنقدر با تلاوتش عجین بود که انگار با همین توانایی از مادر زاده شده🌱 هرچه پیچ و خم های حافظه اش را گشت اسم محسن حاجی حسنی را به خاطر نیاورد. نفهمید چرا هیج وقت اسم او را در مسابقات قرآن نشنیده❗️ 🌺 برنامه که تمام شد، خودش را به محسن رساند. می خواست بداند کدام استاد زبده ای مس وجود این جوان را زر کرده! ازش پرسید : _ استادت کیه؟ محسن با خوشرویی همیشه اش جواب داد : _ برادرم آقا مصطفی! ❤️ 😧 مجری تعجب کرد! به خیالش الان باید اسم یکی از اساتید معروف کشوری را می شنید. سرش را از این همه گمنامی این جوان محجوب، به تاسف تکان داد. 🔴🔻 با لحن دلسوزانه ای که ازش بوی اعتراض بلند بود گفت : _ چرا نشستی پس؟! چرا نمیای مسابقات مقامت رو بگیری؟! .... @maarej_313
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ ☺️ محسن از سال 81 که رتبه اول کشور را گرفته بود دیگر در هیچ مسابقه ای شرکت نکرد. یعنی سیزده سال تمام. هر که می شناختش از این رفتار او متعجب بود. 💪 می توانست راحت برتری خودش را در مسابقات ثابت کند و نمی کرد. گوشش بدهکار حرف و حدیث کسانی نبود که می گفتند : ❗️_ اگر حاجی حسنی قاری خوبی است پس کو رتبه اش؟! کم محلی و بی محلی های زیادی به این خاطر دید. محسن اما آدم تندخویی نبود. هیچ وقت از شخص خاصی گله نمی کرد. 🌺 مردم دار بود و از توهین و غیبت بدش می آمد. در آتش هیچ اختلافی نمی دمید. دوست داشت همه باهم خوب باشند. 🍁🍂 در آن مقطعی که رقابت های سیاسی بالا گرفته بودو جناح بندی های سیاسی ، سر از قاریان هم در آورده بود و دل ها را از هم دور کرده بود، محسن سعی می کرد فاصله ها را کم کند. 💝 اخلاق عجیبی داشت. این را رقبایش و آنهایی که افکار سیاسی شان با محسن فرق داشت هم می گفتند ... @maarej_313
🌺 محسن سیزده سال در صورت همان ها که جفا می کردند، لبخند زد و دم بر نیاورد. با همه قاری های شهرش رفیق بود. به شهر های دیگر که می رفت، حتی با قاری های تازه کار دوست می شد. 🌹 مشهد که می آمدند، می رفت دنبالشان می آوردشان خانه و پذیرایی شان می کرد. خیلی از قاریان کشور، روزها و شب ها مهمان اتاق دوازده متری محسن بودند. 🍁🍂 یک وقت به خودش آمد و دید خیلی از مسیرهایی که پی گیرشان است از کانال مسابقات می گذرد. خورده بود به درهای بسته ای که کلیدشان رتبه ای بود که در مسابقات، انتظار محسن را می کشید. 🌼🌻 می خواست فعالیتش را توسعه بدهد و صدای قرآن را به گوش های بیشتری برساند. اما نگاه های تنگ نظر مانع بود. مظلومیت شیعه در دوره های مختلف مسابقات بین المللی قرآن، داغ بزرگتری بود روی دل محسن. 💝 حالا بابا، مامان، مصطفی، جواد، اساتید و شاگردهایش همگی یک چیز از محسن می خواستند؛ شرکت در مسابقات .. تصمیمش را گرفت. 💕 در عرض یک سال از مرحله استانی رسید به کشوری و دست آخر رفت مسابقات جهانی. جهش یک ساله از مرحله شهرستانی به بین المللی بین قاریان ایرانی، یک رکورد فوق العاده بود. 💕 ادامه دارد.... @maarej_313