eitaa logo
معارج
64 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
457 ویدیو
48 فایل
امام خميني(ره): #تربيت انسان از #حكومت و #انقلاب هم مهمتر است. کانال اطلاع رسانی حوزه ۳۶۴ حضرت رقیّه سلام الله علیها ناحیه حیدر کرار علیه السلام شهر پرند استان تهران ارتباط با مدیر کانال 👈 @siyane_313
مشاهده در ایتا
دانلود
یک ساعت یا بیشتر،تمام گوشه‌کنارها و سوراخ سمبه‌های خانه را گشتند،تا اینکه وقت نماز صبح رسید.گفتم:میخواهم نماز بخوانم.یکی از آنها با من تا محلّ وضو آمد.وضو گرفتم و به کتابخانه برگشتم و نماز خواندم.یکی از آنها هم نماز خواند ولی بقیّه نماز نخواندند و به بازرسی خانه ادامه دادند.حتّی یک وجب از خانه را بدون وارسی نگذاشتند!به نظرم من از همسرم قدری غذا خواستم و بعد از او خواستم مجتبی و مسعود را که پس از بیدار شدن،دوباره به خواب رفته بودند،بیدار کند تا با آنها خداحافظی کنم.هنگام خداحافظی به فرزندان گفته شد:پدرتان عازم سفر است.گفتم لازم نیست دروغ گفته شود؛و واقع قضیّه را به بچّه‌ها گفتم. وقتی از خانه بیرون آمدم،دیدم خانه در محاصره‌ی عدّه‌ی دیگری از افراد است.اتومبیلی را به داخل کوچه‌ی باریکی که خانه در آن واقع بود،آوردند.این اتومبیل یک جیپ معمولی بود.بدون آنکه چشمم را ببندند،مرا در اتومبیل نشاندند.یکی از آنها پشت بیسیم تکرار میکرد:عقاب ... عقاب ... عقاب ، ... گرفتیمش! این واقعه،تنها یک‌سال پیش از پیروزی انقلاب بود! @salehinhoze فصل چهاردهم : سیل در تبعید
مرا به مرکز ساواک مشهد بردند و در یک زیرزمین جا دادند.در این زیرزمین راهروهای باریکی بود که در دوطرف آنها سلّول قرار داشت.چند ساعت آنجا ماندم. در این بین به قرآنی که همراه داشتم،تفاّل زدم.آیه‌ای آمد که حاوی مژده و بشارت بود.فوراً آن را در پشت قرآن نوشتم.برایم ناهار آوردند.پس از صرف ناهار،مرا در اتومبیلی نشاندند که به سمت بیرون شهر حرکت کرد.نمیدانستم چه میخواهند بکنند،چون وضع با دفعات پیشین فرق میکرد:اتومبیلی معمولی ... بدون بستن چشمها ... و حرکت به سوی خارج شهر! اتومبیل جلوی پاسگاه ژاندارمری ایستاد.فهمیدم که قصد آنها تبعید من است و نه زندانی کردن من.در پاسگاه ژاندارمری پنج‌روز ماندم.در این مدّت،خانواده و دوستان چندبار به دیدنم آمدند.در پاسگاه ژاندارمری یک زندانِ نظامی هم بود،امّا مرا به زندان نبردند،بلکه در اتاق افسر کشیک جای دادند.رئیس پاسگاه سرهنگ بود و از شخصیّت و نجابت بسیاری برخوردار بود؛لذا برخوردش با من مثل برخورد زندانبان با زندانی نبود.من نوعی آزادی داشتم.صبح زود از اتاق بیرون آمدم و در هوای آزاد ورزش میکردم. @salehinhoze فصل چهاردهم : سیل در تبعید
به من اطّلاع دادندکه تبعیدگاهم《ایرانشهر》است.ازاینخبر خوشحال شدم،زیرامیدانستم که دوستم شیخ محمّدجوادحجّتی کرمانی دراین شهرتبعیدشده است.روزحرکت،بستگان ودوستان برای خداحافظی آمدند.لحظات خداحافظی،ناراحت‌کننده نبود؛زیرا من به تبعیدمیرفتم،که به مراتب اززندانهای سابقم آسان‌تروراحت‌تر بود.درگاراژ اتوبوسها،یکی از اتوبوسهایی راکه به زاهدان میرفت،سوارشدیم.تاپس ازآن از زهدان به ایرانشهر برویم.دراین سفرسه نفربامن همراه بودند،که یکی ازآنهاافسرودونفردیگر درجه‌دار بودند.اتوبوس درشهرگنابادبرای نمازوغذاتوقّف کرد.چون چندبار به گنابادسفرکرده بودم،مردم گنابادمرامی‌شناختند؛همچنین تعدادی ازشاگردان من_ازجمله آقای فرزانه،شهید کامیاب،آقای صادقی_اهل این شهربودند.رابطه‌ی من باطلبه‌هایم نیزمعمولاً بیش ازرابطه‌ی استادوشاگردبودومیان من واین طلّاب،رابطه‌ی عاطفیِ عمیقی برقراربود.برای شرکت درمراسم ازدواج آنها،به گنابادسفرکرده بودم وبامردم گنابادآشناشده بودم وآنهاهم مرا می‌شناختند... سپیده‌دمان روزبعدبه زاهدان رسیدیم .به مسجدی رفتیم.من نمازخواندم.سپس صبحانه خوردیم ومدّت یک‌ساعت یابیشتر،درشهرماندیم.پس ازآن بااتوبوس دیگری به طرف ایرانشهرحرکت کردیم.وقتی رسیدیم،ابتدامرابه مقرّفرمانداری شهربردند،امّابه آنهاگفته شد:اورابه مرکزپلیس ببرید.درمرکزپلیس،برایم پرونده‌ای تشکیل دادندوازمن تعهّدگرفتندکه شهر راترک نکنم وهرروزبرای امضا،به مرکزپلیس بیایم. @salehinhoze فصل چهاردهم : سیل در تبعید
یکّه و تنها از آنجا بیرون آمدم و سراغ مسجدی را گرفتم.مرا به《مسجدآل‌الرّسول》راهنمایی کردند و مطّلع شدم که این تنها مسجد شیعیان شهر است.البتّه مساجد دیگری هم هست که به برادران اهل سنّت تعلّق دارد. مسجدی که به آن وارد شدم،در نهایتِ زیبایز و شکوه بود؛با قالی‌های نفیس و گران‌بها مفروش شده و در حیاط آن،درختان بلند و جوی آب شیرینی بود نظیر آب تهران که به گوارایی و شیرینی مشهور است.احساس نوعی شادی و خوشی به من دست داد؛زیرا هوای شهر گرم و لطیف بود و با طبیعت بدن من که سرمای سخت زمستان را تحمّل نمیکند،سازگاری داشت.منظره‌ی شهر هم باشکوه و زیبا بود.لباسها رد از تن درآوردم و در گوشه‌ای گذاشتم،سپس وضو گرفتم و به نماز ایستادم.حالت انقطاعی به من دست داد که هنوز هم شیرینی آن در مذاقم باقی است؛چون در آن ساعات،از خانواده و فرزندان و دوستان منقطع شده بودم و با همه‌ی وجودم روبه سوی خداوند متعال داشتم.چنین احساسی آن‌قدر لذّت دارد که بیش از آن به تصوّر نمی‌آید. @salehinhoze فصل چهاردهم : سیل در تبعید
ساک به دست از مسجد بیرون آمدم.دیدم مردم به من به عنوان یک تبعیدیِ جدید نگاه میکنند که به شهرشان آمده است؛چون شهر آنها به عنوان تبعیدگاه سیاسیون شناخته شده بود.به خیابان اصلی شهر رفتم.نشانی یکی از مؤمنین را_به نام آقای رئوفی_داشتم و به دنبالش میگشتم.مرا به دکّانش راهنمایی کردند.دیدم دکّان بسته است...لحظاتی ایستادم...دیدم یک فولکس واگن کنار من ایستاده و دو نفر در آن هستند.یکی از آنها پرسید:چه کسی را میخواهید؟گفتم:آقای رئوفی را.گفت:رئوفی را می‌شناسید؟گفتم:نه،ولی فلانی او را به من معرّفی کرده.از اتومبیل پیاده شد و گفت:من رئوفی هستم و این هم برادر من است.معانقه کردیم و سوار اتومبیل شدیم.وقت نماز مغرب نزدیک بود.به طرف《فاطمیّه》رفتیم.نماز مغرب را خواندم.خیلی خسته بودم.گفتم:میخواهم استراحت کنم.آنها مرا مخیّر کردند که در آن مکان استراحت کنم یا به خانه شان بروم.ترجیح دادم همان‌جا بخوابم.یک ساعت بعد بیدار شدم،ولی هنوز خواب روی چشمانم سنگینی میکرد.چهره‌های ناآشنایی را دیدم که به مناسبت ماه محرّم در فاطمیّه گرد آمده بودند.سپس آقای حجّتی کرمانی را دیدم و باهم به خانه‌ی آقای رئوفی رفتیم. @salehinhoze فصل چهاردهم : سیل در تبعید
سه چهار روز در خانه‌ی آقای رئوفی ماندم،سپس من و آقای حجّتی_علی‌رغم اصرار آقای رئوفی براینکه در خانه‌اش بمانیم_تصمیم گرفتیم به خانه‌ای دیگر برویم.خانه‌ی مورد نظر را پیدا کردیم.درصدد انتقال به آن خانه بودیم که هیئتی بیست نفره از زاهدان برای دیدن ما آمد.در رأس این هیئت،شیخ معین‌الغربا_از علمای معروف زاهدان در آن ایّام_بود.به آنها گفتیم قصد انتقال به منزل جدید را داریم.آنها هم در نظافت و آماده سازی خانه با ما مشارکت کردند.در این خانه چندماه ماندیم و سپس به خانه‌ی بهتری نقل مکان کردیم. @salehinhoze فصل چهاردهم : سیل در تبعید
آقای معین‌الغربا دوّمین نفری بود که در تبعیدگاه به دیدن ما آمد.اوّلین نفر،آقای کریم‌پور بود که وقتی در خانه‌ی رئوفی بودیم،نیمه‌شب به سراغ ما آمد و در زد.صاحبخانه در خانه نبود.وقتی صدای در زدن را شنیدم،احساس خاصّی به من دست داد.پس از آنکه در مشهد شبانه به خانه‌ی ما ریختند،هربار که شب درِ خانه را میزدند،ناخودآگاه این احساسِ شبیه به ترس،به من دست میداد.آقای حجّتی در را باز کرد.جوانی افتاده و آراسته وارد شد.فهمیدیم از بستگان آقای رئوفی است و به زندانیان و تبعیدی‌ها علاقه‌ی عجیبی دارد.برای کار در راه خدا همّتی فوق‌العاده داشت.او طرحی را برای فعّالیّت اسلامی با ما در میان گذاشت.بعداً در جنگ تحمیلی به شهادت رسید؛رحمة‌الله علیه. @salehinhoze فصل چهاردهم : سیل در تبعید
اوّلین کسی که از مشهد به دیدار من آمد،حاج علی آقا شمقدری بود.او نماینده‌ی قشر خاصّی از شاگردان من بود که تحصیل کرده نبودند امّا فرهنگ اسلامیِ بالایی داشتند و به حدّی آگاهی از حقیقت اسلام داشتند که فرهیختگان و اهل علم شاید از آن بی‌اطّلاع بودند...حاج شمقدری،همه‌ی جلسات مرا در مشهد بادقّت و توجّه پیگیری میکرد و مفاهیم عمیق اسلامی را مینوشت.در دوّمین روز نقل مکان به خانه‌ی اوّل،این مرد به اتّفاق فرزندان کوچک و برادرانش به دیدن من آمد.بعدها پسرش و برادرش هم در راه خدا و دفاع از دین خدا به شهادت رسیدند. از دیگر کسانی که در تبعیدگاه_وقتی در خانه‌ی دوّم بودیم_به دیدن ما آمد،آیت‌الله صدوقی بود که بعد از انقلاب به شهادت رسید.عدّه‌ای ازجمله آقای راشد هم بااو بودند.این دیدار،اندکی پیش از نوروز،در اواخر ماه اسفند صورت گرفت.آنان سپس به چابهار رفتند که آیت‌الله مکارم شیرازی در آنجا تبعید بود.بعد به خاطر علاقه‌ای که به من و آقای حجّتی داشتند،دربازگشت هم یک شب دیگر پیش ما ماندند. @salehinhoze فصل چهاردهم : سیل در تبعید
آقای راشد یزدی از جهت خوش‌مشربی ولطیفه‌گویی معروف است.باوجود علم وادبی که دارد،مرد شوخ‌طبعی است که خنده از لبانش ونکته ولطیفه از زبانش جداشدنی نیست.برای نخستین‌بار بااو آشنا شدم وانس گرفتم.او هم بامن مأنوس شد و از من خوشش آمد.هنگام بازگشت به یرد مرتّباً میگفته:چقدر دلم میخواهد به ایرانشهر تبعید شوم تادر کنار آقای خامنه‌ای بمانم! نکته‌ی خیلی جالب اینجاست که تقریباً دوهفته پس از آنکه آنان ازپیش مارفتند،یک افسرپلیس آمد وبرگه‌ای آورد وبه من داد.دیدم نوشته‌ای به امضای آقای راشد است و درآن به من اطّلاع میدهد که درپاسگاه پلیس است.فوراً به پاسگاه رفتم.دیدم ایشان نشسته و هشت افسر اورا دوره کرده‌اند واو برایشان لطیفه میگوید و آنها غرق در خنده‌اند!پرسیدم:برای چه اینجا آمده‌اید؟معلوم شد روزدهم فروردین که چهلم شهدای تبریز بوده،به این مناسبت در یزد منبر رفته،آنها هم اورا بازداشت کرده و با آمبولانس مستقیماً به ایرانشهر آورده‌اند!او را به خانه بردم و پس از آن در فعّالیّتهایی که در این شهر داشتیم،بایکدیگر همکاری میکردیم. @salehinhoze فصل چهاردهم : سیل در تبعید
باید یادآور شوم که آقای حجّتی در اوایل نوروز_پیش ازآمدن آقای راشد_تبعیدگاهش تغییر کرد و از ایرانشهر به سنندج که در آن فصل هوای خنک ولطیفی دارد،منتقل شد.وقتی در سنندج بود،برایم نامه‌هایی میفرستاد ودر آنها مینوشت:وقتی شما در گرمای ایرانشهر زندگی میکنید،این هوای لطیف بر من حرام است. در فروردین هوای ایرانشهر گرم شد.در همین ایّام خانواده برای دیدار من به ایرانشهر آمدند.میثم شش ماهه بود.برای خانواده امکان ماندن با من در ایرانشهر وجود نداشت،چون از اوایل تابستان هوا در این شهر بشدّت گرم میشود و تا ۵۳ درجه میرسد.درخانواده کودکان خردسال داشتیم و خانه تجهیرات سرمایشی و وسایل آسایش نداشت؛دوتا از بچّه‌ها هم باید مدرسه میرفتند؛لذا پس از دو هفته به مشهد بازگشتند. @salehinhoze فصل چهاردهم : سیل در تبعید
اوایل با مردم شهر مراوده‌ای نداشتم.با رئوفی و برادرش و تعداد کمی دیگر ازافراد،جلسه‌ی کوچکی تشکیل میدادیم و بحث میکردیم.هرازچندگاه هم افرادی از زاهدان و قم و مشهد به دیدن مامی‌آمدند.پس از مدّتی،تماسهای فردی را با اشخاص،بویژه جوانان،شروع کردم. نخستین کسی از جوانان ایرانشهر که بااو آشنا شدم،جوانی بود به نام《آتش‌دست》.او دانش‌آموز دبیرستانی بود و حدود شانزده سال داشت.پدرش از کسبه‌ی خرده‌پای شهر بود.از طریق او با جوانان همفکرش آشناشدم.باآنها جلسه‌ای تشکیل دادیم که تا رفتن من از ایرانشهر ادامه داشت... تلاش کردم دایره‌ی فعّالیّتم را به بیرون از شهر گسترش دهم،چون در شهر چنین کاری مجاز نبود.ازسوی مردم《بزمان》_که شهری در صد کیلومتری ایرانشهراست_زمینه‌ای فراهم شد؛لذا به اتّفاق آقای حجّتی باماشینِ یکی از دوستان به آنجا رفتیم.سفرما به آنجا هفتگی یا دو هفته یکبار ادامه یافت.درآنجا نماز جماعت میخواندم و سخنرانی کوتاهی میکردم.مقامات محلّی حسّاس شدند و راننده را زیرفشار قراردادند.صاحب اتومبیل این موضوع را به ما نگفت،امّا فهمیدیم او در مخمصه افتاده،ولذا برنامه‌ی رفتن به بزمان را قطع کردیم. @salehinhoze فصل چهاردهم : سیل در تبعید
یکی از نخستین کارهای من در ایرانشهر،احیاء مسجد آل‌الرّسول بود؛چون مسجد به حالت تعطیل درآمده بود.علّت این مشکل این بود که بانی مسجد در ایرانشهر اقامت نداشت،بلکه در دهه‌ی اوّل محرّمِ هرسال می‌آمد ومجلس روضه‌ای برپامیکرد وبعداز دهه برمیگشت و مسجد بدون استفاده‌ی قابل توجّهی معطّل باقی میماند. متأسّفانه اتقسام مذهبی در ایرانشهر باعث شده بود مساجد ال سنّت از مسجد شیعیان جداشود.اهل سنّت مساجد کوچکی داشتند که هرکدام تعدادی نمازگزار داشت؛امّا شیعیان یک مسجد داشتند_آل‌الرّسول_که در طول سال معطّل میماند...باهمکاری آقای راشد به اقامه‌ی نماز جماعت در آن پرداختم.پس از نماز ده پانزده دقیقه برای مردم صحبت میکردم و در صحبتم مطالب را کوتاه و گویا میگنجانیدم.نماز و این صحبت کوتاه از بلندگو پخش میشد،واین نقش مهمّی دراحیاء روحیّه‌ی دینی در میان شیعیان داشت؛کمااینکه در میان مؤمنان اهل سنّت نیز_که پایبندی به نماز وقرائت فصیح آن و تنوّع سوره‌های قرآنی پس از حمد را میدیدند_تأثیر مثبت داشت. سپس به مردم پیشنهاد کردم که نمازجمعه برپاکنیم.واین کار راکردیم.مردم درنمازجمعه،شرکت میکردند؛چنان‌که بزرگترین نمازجمعه‌ی ایرانشهر بود. @salehinhoze فصل چهاردهم : سیل در تبعید