بتدریج روابط خوبی با علمای اهل سنّت پیدا کردیم.من به یک نقشهی عملی برای رفع موانع ذهنی میان سنّی و شیعهی شهر،ازطریق یک همکاری دینی مشترک،میاندیشیدم.باب گفتوگو را با یکی ازعلمای اهل سنّت ایرانشهر به نام《مواویقمرالدّین》گشودم که امام جماعت مسجدنور بود.به اوگفتم:مسئولیّت دینی ایجاب میکندتا به آیندهی اسلام وخطراتی که آن را تهدید میکند وموانعی که دربرابر آن است،نظر داشته باشیم؛وهمهی مسلمانها_صرفنظر از وابستگی مذهبی خود_دراین نگاه آیندهنگرانه،مسئولیّتهای خطیری برعهده دارند...
در واقع محور گفتوگوی من باهمهی برادران اهل سنّت که با آنها برخورد و دیدار داشتم همین بود.افراد مخلص آنها پاسخ مساعد و مثبتی به این ایده دادند.
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
در چهارچوب این دیدگاه،طرح عملیِ سادهای ارائه کردم:برپایی یک مراسم مشترک بین سنّی و شیعه از دوازده ربیعالاوّل تا هفده ربیعالاوّل. وما بر این امر توافق کردیم.
مسجد آلالرّسول را برای برگزاری مراسم جشن آماده کردیم.زمان با ایّام داغ تابستان مصادف بود.گرمای هوا در آفتاب به ۶۳ درجه،و در سایه به ۵۳ درجه میرسید.در آن زمان یکی از دشوارترین کارها برای ما این بود که هنگام ظهر به دستشویی برویم.دستشویی در حیاط قرار داشت و میبایستی بیست متر فاصله را طی کنیم تا به آن برسیم.گرمای خورشید طاقتفریا بود،چهره را کباب میکرد و پوست را میسوزاند.در سراسر روز هوا همچنان داغ بود.در ساعت ده شب انسان یک رشتهی باریک نسیم لطیف را حس میکرد.بعد این رشتهها افزایش مییافت و باهم جمع میشد و هوا را لطیف و نشاطآور میکرد،امّا زمین همچنان ملتهب میماند...
ولی در عصر روز جشن،هوا کاملاً متفاوت بود.ابرهایی در آسمان بالا آمد و جلوی حرارت خورشید را گرفت.سپس نسیم لطیفی که در آن ساعتها سابقه نداشت،وزیدن گرفت و به دنبال آن قطرات ریز باران بارید.پیشبینی کردیم که شب جشن،شبی دلپذیر باشد.
روز عیدمیلادپیامبر(ص)و روزجشن،باهوای خوب ومعتدل وقطرات باران همراه شد.مردم گروهگروه آمدندتا ازهوا لذّت ببرند و راهی مسجد آلالرّسول شوند که مملوّازنمازگزارن شده بود؛...
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
درمحراب به نمازمغرب ایستادم.در رکعت دوّم نماز،صدای غریبی مانندصدای یک گاریِ شاخههای نخل که سرِ شاخهها به زمین کشیده شود،به گوش میرسید.صداقطع نشد...لحظاتی بعد که صدای تلاطم آب را شنیدم،فهمیدمکه سیل به راه افتاده است.
پس ازپایان نماز دیدیم سیل،شهر رافراگرفته وآب بالا آمده،تاجایی که به ایوان مسجدهم_که نیم متر ازسطح زمین بلندتر بود_رسیده بود.باصدای بلند ازمردم خواستم بااین حادثه مقابله کنند.ابتدا گفتم فرشهای مسجدرا جمع کنند ودرجای بلندی بگذارندتا آب آن راازبین نبرد.بعد،ازمردم خواستم احتیاطات لازم رابرای حفاظت ازکودکان وزنان به عمل آورند.جریان سیلدوسه ساعت ادامه یافت ودراین مدّت ماصدای آوار خانهها رایکی پس از دیگری میشنیدیم.حتّی ترسیدم مسجد نیزخراب شود.همهچیز وحشتناک بود:تاریکی ناشی ازقطع برق،سیل خروشان وبیامان،خراب شدن خانهها و فریاد کمکخواهی مردم.
درچنین حالت بحرانی و وحشتناک،ذهن انسان فعّال میشود وبه دنبال هروسیلهای برای مقابله باوضع موجود میگردد.قبلاً این مطلب راشنیده بودم که برای رفع چنین خطر فراگیرِگریزناپذیری میتوان به تربت سیّدالشّهداء(ع)_به اذن خدای متعال_توسّل جست.قطعهای ازتربت که خدا به برکت وجود ریحانهی پیامبر(ص)بدان شرافت بخشیده،درجیب داشتم.آن را ازجیب بیرون آوردم،به خدا توکّل کردم وآن رادر میان امواج پرتلاطم پرتاب کردم.لحظاتی نگذشت که به لطف وفضل خدا سیل بندآمد.
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
پس ازآنکه سیل بندآمدکمیتهای برای کمک به سیلزدگان تشکیل دادیم.آن شب فعّالیّت مهمّی امکانپذیر نبود؛لذا کار رابه صبح فردا موکول کردیم.
به خانه رفتم؛خانه دوباب منزل بود...من وآقای راشد در یکی از دومنزل و آقای رحیمی وآقای موسوی شالی در منزل دیگر ساکن بودند...وقتی به خانه رسیدم،دیدم خانه سالم است وآب فقط تانزدیکی آن رسیده.
درشهر پیچیدکه خانهی تبعیدیها راآب نگرفته،واین راکرامتی برای ماتلقّی کردند!امّا من به مردم توضیح دادم وگفتم:اینکه آب واردخانهی مانشده،به این دلیل است که خانه درجای بلندواقع شده وبنابراین معجزه وکرامتی درکار نیست.
صبح روزبعد به اتّفاق آقای رحیمی وآقای راشد به بیرون شهر رفتیم تاخانههایی راکه درسیل در درّهی شهرتخریب کرده ببینیم.اتّفاقاً همین خانهها علّت سیل درشهربود؛زیرا این شهر درطول تاریخ درمعرض باران بوده وآب باران ازمسیر درّه راه خود را میگشود وازشهرمیگذشته وبنابراین شهر درگذرقرنها سالم مانده است؛به همین جهت هرساختوسازی در مسیرآن ممنوع بوده...امّاعدّهای که به دنبال زمین مجّانی بودند،دراین درّه خانه ساخته بودندودرواقع دست به مخاطره زده بودند...
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
به شهر برگشتیم و در کمیتهی نجات امدادی که تشکیل داده بودیم،مستقر شدیم.خبر دادند که هشتاد درصدخانههای شهر ویران شده وتمام خانههایی راهم که ویران نشده،آب فراگرفته است.بیشتر خانههای ایرانشهر یک طبقه است.
ناگهان به ذهنم رسیدکه مردم شهرازدیروزظهرتاکنون غذایی نخوردهاندوگرسنهاند.نانواها به علّت سیل،نانواییها رابسته بودند.آب،هم واردمغازههاشده بودو هم واردانبارها؛ورفع این مشکل چندروزی طول میکشید.بنابراین گرسنگی،شهرراتهدیدمیکرد.به دوستان گفتم:بیایید...تلاش کنیم ازهرراهی که شده،برای مردم غذاتهیّه کنیم.دیدم مردم،سرگردان ومبهوت درراههاپراکندهاندوحادثه آنهاراازگرسنگی غافل کرده...
به ادارهی پست رفتم وبه آقای کفعمی درزاهدان...تلفن زدم ودربارهی ابعادفاجعه بااوصحبت کردم وگفتم:مابه نان وخرما...هرچه زودتروبه هراندازه که بتوانید،نیازداریم.ازاوخواستم باآقای صدوقی دریزد،وبامشهدوتهران نیزتماس بگیردوبه همه اطّلاع دهدکه مابه غذانیازداریم.چندبارباصدای بلندتکرارکردم:به همه بگویید من بابیصبری منتظرنان وخرمایم.
وقتی گوشی تلفن راگذاشتم،دیدم مردمِ پشت سرمن باشگفتی به التماس واهتمام شدیدمن گوش میدادندوباحالت ستایش وتعجّب،به یکدیگر نگاه میکردند...اهالی شهربه تلاشهای من دل سپردند؛زیرااز ناتوانی علمایشان ونیزناتوانی مقامات رسمی درامدادرسانیِ فوری مطّلع بودند.علماقدرت نداشتندومقامات رسمی هم اهمّیّتی نمیدادندوبلکه عاجزازآن بودند.
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
به مسجدآلالرّسول رفتم تا آنجا را آماده کنم که مرکز امدادرسانی باشد.همهی نگاهها به مسجد دوخته شد.دوسه ساعت بیشتر طول نکشیدکه یک کامیون پراز نان وخرما وهندوانه وپنیررسید.بلندگوی مسجد راباتلاوت قرآن باز کردیم وبعداعلام کردیم که مسجدآلالرّسول مرکزکمک به مردم و رساندن غذا برای نجات مردم است.به برادرانم گفتم:به هرکس که میآید،غذا بدهید؛اگرگفت کم است،بیشتربدهید؛اگردوباره هم آمد،به اوبدهیدو نگویید قبلاً گرفتهای.باید بدینوسیله نگذاریم مردم حریص شوند.البتّه مطمئن بودم که برادرانِ سایر شهرها نیزبه کمک ماخواهندآمد.واین چنین ماکارامدادرسانی را آغاز کردیم.
من خودم میان برادران به دقّت تقسیم کار کردم.یک تشکیلات جدّی شکل گرفت.ومن ازتجربهی سابق خود در زلزلهی فردوس درسال۱۳۴۷ استفاده کردم.درشهریورآن سال،درفردوس واطراف آن زلزلهی نسبتاً شدیدی اتّفاق افتاد.من وگروهی از برادران برای کمکرسانی به آنجارفتیم وبیش ازدوماه ماندیم وطیّ آن،تجربیّات ارزشمندی در زمینهی کمک به مردم ونیزبسیج نیروهای مردمی به دست آوردیم.من ازآن ایّام خاطرات جالبی دارم.درهرحال،کارما درایرانشهرپنجاه روز ادامه یافت.به دیدار مردم در خانهها وآلونکهاوچادرها میرفتیم.تعدادافرادخانوارهاراآمار گرفتیم.گاهی ارقامی که به ماداده میشد،دقیق نبود؛ولی حمل برصحّت میکردیم وبررسی مجدّدنمیکردیم.مابه اعماق احساسات وعواطف مردم نفوذکرده بودیم...
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
درآن روزهای امدادرسانی،آقای حجّتی ازسنندج به ایرانشهرآمد.او درسنندج بیمارشده بود ومرخّصی گرفته بودتابه کرمان برود،آنها هم به اواجازه داده بودند.او ازکرمان برای دیدن مابه ایرانشهرآمد.آمدنش فرصتی برای تجدید دیداربود.باهم شب راتاصبح بیدارماندیم.صبح ازاو دعوت کردم تابه شهر برویم وباماشین من در شهربگردیم.خودم پشت فرمان نشستم واو کنارمن نشست.وقتی دید مردم،از زن ومرد وکودک،موقعی که اتومبیل مارا میبینند،برای مادست تکان میدهند وبه ماسلام میکنند،شگفتزده شد.باتعجّب گفت:به یاد داری درآغاز،مردم حتّی ازسلام دادن به ما دریغ میکردند؟گفتم:بله،به یاد دارم؛امّا وقتی فردی شریک غم وشادی مردم میشود،این چنین جایگاهی در دل آنها مییابد.
درپایان پنجاه روزامدادرسانی،وپس ازبرطرف کردن آثارسیل تاجایی که میتوانستیم جشن بزرگی برپاکردیم.ومن در آن جشن سخنرانی کردم؛که هنوز متن ضبطشدهی سخنرانی و تصاویرجشن موجوداست.
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
ماه رمضان فرارسیدوفرصت ارتباط بامردم،بیش از سایر ماههافراهم شد.رئیس پلیس از این محبوبیّت وپایگاه مردمی سخت ناراحت بودونمیدانست درقبال ماتبعیدیهای شهرچه کند.بارها کوشید ذات پلید خودش را به مانشان دهد.وقتی ماه رمضان شد،خوشبختانه این رئیس پلیس به مرخّصی دوهفتهای رفته بود وبه جای او یک افسر جوان معقول وفهمیده آمد که از گفتوگویش باماآثار دوستی وهمدلی دیده میشد.نخستین دیدار مابااو در مسجدصورت گرفت.اینکه رئیس پلیس بیاید درمسجد باما ملاقات کند،امری غیرطبیعی بود.
شبی بادونفر از براران تبعیدی درخیابان قدم میزدم،که اتومبیلی در کنارما ایستاد؛یک افسرجوان از آن پیاده شد وخواست تابامن به تنهایی حرف بزند و مطلب محرمانهای را درمیان بگذارد.ازآن دوبرادرجدا شدم وکمی بااو قدم زدم.او به من گفت تبعیدیهای ایرانشهر درسه شهر توزیع خواهندشد؛یکی به جیرفت،دیگری به ایذه،و سوّمی به اقلیداعزام میشوند...آن افسرخواست که این خبرفقط در بین تبعیدیها بماند.برادران را ازموضوع باخبر کردم.درآن هنگام افسرجوان در شُرف رفتن از ایرانشهربود،چون رئیس پلیس ازمرخّصی بازگشته بود.
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
دیری نگذشت که به مااطّلاع داده شدبایدبرای انتقال به تبعیدگاه جدیدآماده شویم.پس از آن،افراد پلیس شبانه آمدندوازآقای رحیمی خواستند برای عزیمت آماده شود.سپس به من گفتند:شماهم دوساعت بعدعزیمت خواهی کرد.تلاش کردیم آنها را متقاعد کنیم که وقت سفر را تا صبح به تأخیربیندازند،امّاآنها اصرار داشتند که سفر درشب انجام شود.سرّ این امر راهم فهمیدیم.ما وقتی به این شهرآمدیم،بیگانه وناشناس بودیم؛اینک داریم شبانه از شهرخارج میشویم،زیرا قدرت حاکمه نگران واکنش اهالی شهراست!....
من به جیرفت باید میرفتم.به آنها گفتم:من اتومبیل دارم و باید با اتومبیلِ خودم بروم.گفتند:این غیرممکن است.گفتم:بنابراین من از رفتن خودداری میکنم وشما هرکاری میخواهید،بکنید.رئیس پلیس راهی جز موافقت نداشت.مسئلهی اتومبیل داشتن من هم داستان جالبی دارد که اشارهی کوتاهی به آن میکنم.
@salehinhoze
فصل چهاردهم : سیل در تبعید
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
پیش از تبعید ، برای انجام برخی مأموریّتهای مرتبط با فعّالیّتهای اسلامی،به تهران رفتوآمد میکردم.درآنجانیاز به تحرّک وجابهجایی مستمرداشتم ویک اتومبیل شخصی لازم بود.یکی ازبرادران مبارز ومخلص ما_یعنی حاج صادق اسلامی_به من پیشنهاد کرد که وقتی به تهران میروم،اتومبیل یکی ازبستگانش را_که حاج احمدقدیریان باشد_دراختیار من بگذارد.من پذیرفتم.حاج صادق اسلامی درفاجعهی انفجارمقرّ حزب جمهوری اسلامی به دست گروه منافقین به شهادت رسید...حاج احمدقدیریان پیش از انقلاب،تاجر بود.پس ازانقلاب همهی کارهای تجاری وثروت خود راطلاق گفت ودرخدمت دستگاههای دولتی وانقلابی درآمد...
هربار هنگام ورود به تهران،برای گرفتن اتومبیل باحاجی قدیریان تماس میگرفتم واوخود_یاپسرش_اتومبیل را برایم میآورد ویکی دوهفته اتومبیل دراختیارم بود؛سپس هنگام عزیمت ازتهران،اتومبیل را درپارکینگ فرودگاه یاپارکینگ ایستگاه راهآهن میگذاشتم وسوئیچ را هم زیر لاستیک اتومبیل پنهان میکردم وبه اوتلفن میزدم واو میآمد اتومبیل رامیبرد.اتومبیلی که درتهران زیرپایم بود،یک سواری پژو۴۰۴بودکه یکی از اتومبیلهای حاجی قدیریان بود؛چون ایشان تاجربازاری بود وچنداتومبیل داشت.ایشان یکی ازبسیار آدمهایی است که پس ازپیروزی انقلاب،کسب درآمد دنیوی را رهاکردندتادرخدمت به انقلاب اسلامی،باخدامعامله کنند.البتّه کسانی هم بودندکه ازانقلاب به عنوان دکّان کاسبی برای زندگی خوداستفاده کردند!
@salehinhoze
فصل پانزدهم : پیروزی بعد از سختی
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
درایرانشهر برای رفتوآمدبه گوشه وکنارشهر،وارتباط بافرودگاه زاهدان،نیازبه اتومبیل داشتم.من برای استقبال هریک ازبستگان وفرزندان که به دیدنم میآمدند،بالباس بلوچی به فرودگاه میرفتم....
به همین دلیل با حاجی قدیریان تماس گرفتم وگفتم:اگربه نظرشما اهمّیّت ایرانشهر هم به اندازهی اهمّیّت تهران است،برایم یک ماشین بفرست.چندروزبعد شخصی نزد من آمد وگفت شما فلانی هستید؟پاسخ دادم:بله. گفت:برای شما ماشین آوردهام... ماشین تمیز و نویی بود.من هنگام تبعید در ایرانشهر وجیرفت از آن استفاده میکردم.پس ازتبعید،اتومبیل رانزد کسی گذاشتم و گفتم:آن رابرای قدیریان ببرید.واین اتومبیل درآن وقت براثر کارکردن در مناطق گرمسیری وجاهای ناهموار،هرچه باید،بر سرش آمده بود! امّامدّتی پس از آمدن به تهران...شخصی آمدواتومبیل راکه تعمیر وتمیزشده بود وبه صورت اتومبیلی نو درآمده بود،به من برگرداند.به اوگفتم:این چیست؟گفت:این اتومبیل شما است.قدیریان ازابتدا آن رابرای شما خریده است.بااین خبر،غافلگیر شدم...
اتومبیل نزدمن ماند.پس ازپیروزی انقلاب،به علّت شرایط امنیّتی،اتومبیل ویژهای سوارمیشدم که سپاه در اختیارگذاشته بود.دیدم دیگرنیازی به آن اتومبیل ندارم ولذا آنرا به ثمن بخس فروختم؛..سپس پنجبار یابیشتر،دستبهدست،فروخته شد.تا اینکه دوسه سال پیش،یکی از برادران آنرا در دست یکی ازخریداران دید؛از او خرید،تمیزکردوبه من برگرداند.آن اتومبیل هماکنون دراختیارمن است.
@salehinhoze
فصل پانزدهم : پیروزی بعد از سختی
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_س
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران
برمیگردم به موضوع انتقال به تبعیدگاه جدید،پس از آنکه پلیس موافقت کرداز اتومبیلم استفاده کنم،پشت فرمان نشستم وبرادر همسرم،آقای حسن خجسته هم_که به او《حسن آقا》میگفتیم ودرآن ایّام برای چندروزی نزدما به ایرانشهرآمده بود_کنارمن نشست.او برای بردن نامههاوپیامهای من برای تبعیدیهادرمناطق مختلف ویزد وشیراز،وآوردن نامههای آنهابه من،به ایرانشهر رفتآمدمیکرد.اصغرپورمحمّدی هم به همراه او این مأموریّت را انجام میداد.روی صندلی عقب هم دومأمور_هرکدام بایک تفنگ قدیمیِ بزرگ_نشستند.یک اتومبیل قدیمیِ زهواردررفتهی پلیس هم خود را به زحمت به دنبال ما میکشید.طبیعی بود که من از اتومبیل پلیس جلو بزنم.لذا ازمن خواستندتا پشت سرآنهاحرکت کنم.مدّتی بعدنظرشان برگشت ودیدند مصلحت آن است که من جلوی آنها حرکت کنم.آنها مانده بودند که چه کنند؛گاهی جلو میافتادند،وگاهی عقب! ...
@salehinhoze
فصل پانزدهم : پیروزی بعد از سختی
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_س
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران