eitaa logo
معبر۱۷
409 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
976 ویدیو
11 فایل
هـی دم زدیـم از یـاد یـاران و شـہـیدان امـا وفـای بر شـہیـدان یـادمـان رفــت ۱۳۹۷/۰۱/۱۱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌹🍃🌻🌷🌻🍃🌹🌼 🌹 خاکریز خاطرات (سرمایه عمر خلبان بابایی) 🌷 آن روز عباس را كه ديدم پر از شوق و ذوق بود. صورتش از خوشحالی برافروخته شده بود. ⁉️ دليل خوشحالی‌اش را پرسيدم. 🌷 گفت: 《امروز با ديدار دارم.》 ✅ بعد از ديدار با حضرت امام، شور و حال عجيبی پيدا كرده بود؛ طوری كه (ره) برای هميشه عمرش، سرمايه‌ای شد كه تا آخرين لحظات زندگی، از آن لحظات و آن روز به يادماندنی به عنوان شيرين ترين روز حيات خود نام می‌بُرد. 🎤 : (مرحومه صدیقه حکمت) 🌼🌹🍃🌻🌷🌻🍃🌹🌼 ♦️ امیر سرلشکر خلبان شهيد عباس بابايی فرمانده‌ی عملیات در طول سالهای ، با روحيه‌ی ، تلاش و ايثاری كه داشت با بيش از سه هزار ساعت با انواع هواپيماهای جنگی قسمت اعظم عمر خويش را در طول اين سالها، يا در و يا در چهره و هيبت يك متواضع در قرارگاه‌ها و جبهه‌های غرب و جنوب كشور گذراند. 🌼🌹🍃🌻🌷🌻🍃🌹🌼 ۱۷ 🌷نثار روح مطهر صلوات🌷 @mabar17
🌸🍃🌹🌼🌷🌼🌹🍃🌸 🌹 خاکریز خاطرات (نماز شکر قبل از برداشت محصول) 🍇 پدرش یک باغ کوچک انگور داشت. ☀️ یک روز، قبل از برداشت میوه به پدر گفت: «چند لحظه دست نگه دارید!» 🌷 در حالی که همه شگفت ‌زده شده بودند، شهید عباس بابایی وضو گرفت و دو رکعت "نماز شکر" به جا آورد. ♦️ بعد به ‌آرامی خوشه را چید و در سبد گذاشت و گفت: «نگاه کنید! خداوند چه‌ قدر زیبا و دیدنی دانه‌های انگور را در کنار هم قرار داده است!» 📖 منبع: کتاب پرواز تا بی‌ نهایت، ص۲۹. 🌸🍃🌹🌼🌷🌼🌹🍃🌸 ۱۷ 🌷نثار روح مطهر امیر سرلشکر خلبان شهید "عباس بابایی" صلوات🌷 @mabar17
🌸🍃🌹🌼🌷🌼🌹🍃🌸 🌹 زندگی به سبک شهدا 🌷 امیر سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی سرایدار مدرسه‌‌ای که شهید عباس بابایی در آن درس می‌خواند می‌گوید: کمر درد داشتم و نمی‌توانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. اگر من را بیرون می‌کردند، خیلی اوضاع زندگی‌ام بدتر می‌شد. آن شب همه‌اش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟ فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاس‌ها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمی‌آمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد. شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یک‌راست رفت سراغ جارو و خاک‌انداز. شناختمش. از بچه‌های مدرسه‌ی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را می‌کنی؟» گفت: «من به شما کمک می‌کنم تا خدا هم به من کمک کند.» 📖 برگرفته از کتاب «ظرافت‌های اخلاقی شهدا» 🌸🍃🌹🌼🌷🌼🌹🍃🌸 ۱۷ 🌷نثار روح مطهر امیر سرلشکر خلبان شهید "عباس بابایی" صلوات🌷 @mabar17