فَإِنِّي قَرِيبٌ(بقره۱۸۶)
من نزدیکم.
خدا رو ببین که میگه نزدیکتم
وقتی که تنهایی، وقتی که خستهای، وقتی که ناامیدی، وقتی که بریدی، وقتی که نمیخوای ادامه بدی ،غمت نباشه بندهم خودم هواتو دارم
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🌴🥀🌴
#سید_محمد_حسین_علم_الهدی
🍃ولادت: 1337 اهواز
سال شهادت – 1359/10/16
مـسئولیت: فرماندهی سـپاه هـویـزه
#محل_شهادت دشت هویزه
. اولین شعاری که حسین قبل از پیروزی انقلاب با خط زیبا نوشت این شعار بود:
تنها ره سعادت: ایمان، جهاد، شهادت
قرآن و شناسایی پیکر شهید علم الهدی
عراقیها با تانک از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری که هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازهها به سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی که در کنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره) و آیت الله خامنه ای.
هویزه..دل را بدجور به کربلا می برد...عبور تانک ها از بدن هایشان.مانند سم اسبان رو بدن ها....بدن های شان زیر آفتاب..وای..عاشورایی بوده است هویزه....چه جوانانی..ما کجا هستیم..آن ها کجا بودند..خود را آماده کنیم..ان شالله در رکاب امام زمان مان بجنگیم...خود را برای بودن مقابل تانک ها آماده کنیم.از جان خود بگذریم برای مولایمان..علم الهدی ها باشیم برای مولا.....ولی ابتدا باید از سیم خاردار نفس خود عبور کنیم..
سالروز شهادت شهید حسین علم الهُدی و یاران عاشورایی اش در عملیات نصر و حماسه شهدای مظلوم کربلای هویزه گرامی باد.
شانزدهم دی ماه
#سالروز_آسماني_شدن
حماسه ساز کربلای هویزه
#شهید_والامقام
#سید_محمد_حسین_علم_الهدی
و یاران دلیرش
گرامی باد .
🌷
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هشتاد_و_هشت #فصل_شانزدهم فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیم
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هشتاد_و_نه
#فصل_شانزدهم
پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل رابرداشتیم و راه افتادیم.
همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود.
صمد پیاده می شد. می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و برمی گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.»
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم.
صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند.
موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی می خوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
❣️#سلام_امام_زمانم ❣️
#یاصاحب_الزمان💚
من ز خود هیچ ندارم ڪہ بدان فخر ڪنم
هر چہ دارم همہ از نوڪرے خانہ توست
جز در خانہ تو هیچ ڪجا خیرے نیست
هرچہ خیر است آقاجان بہ در خانہ توست.
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#امام_زمان ♥️
【🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
سر رشتهی همهی کارها به دست خداست
پس با خیالِ راحت بسـپار به خودش...
【🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
#آیه_قرآنـ
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هشتاد_و_نه #فصل_شانزدهم پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!» گفت: «خط.» گفتم
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_نود
#فصل_شانزدهم
طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند.
موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.»
گفت: «می ترسی؟!»
گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.»
پسربچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!»
محکم جوابم را داد: «می جنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.»
حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.»
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.»
گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه مان این است، دفاع. شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند.»
گفتم: «از جنگ بدم می آید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: «این ها بچه های من هستند. همه فکرم پیش این هاست. غصه من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم برمی آید، برایشان انجام بدهم.»
تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: «حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.»
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم،
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
📚 #رمان_خوب
❣️#سلام_امام_زمانم ❣️
🏝سلام یگانه عدلگستر موعود،
مهدی جان
تمام این عمر ناقابل،
چشم به راه قدمهایت هستم
و در حسرت دیدارت،
هر روز هزار آه جگرسوز میکشم
ساعتهای بودنم
لبریز از اشک و امید است
اشک از تمام اندوه فراقت
که بر قلبم سنگینی میکند
و امید به دیدارت
حتی برای لحظهای،
حتی در آخرین دم حیات....
شکر خدا از این اندوه و اشک و امید
شکر خدا که با تو زندهام 🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان ♥️
【🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🌱آیتالله حاجآقا مجتبی تهرانی(ره)
این را بدانید که در میان ایّام سال، ماهی که میشود گفت ماه توبه است، ماه #رجب است.
آن طور که از امام صادق(ع) نقل شده، پیغمبر اکرم(ص) فرمودهاند:
ماه رجب، ماه #استغفار امّت من است.
در ماه رجب، از خداوند زیاد طلب غفران کنید
که خداوند آمرزنده و مهربان است.
به رجب، «الْأَصَبَّ» میگویند؛
چون رحمت خداوند در این ماه بر امّت من بسیار ریزش می کند؛ لذا در این ماه زیاد بگویید:
«أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ و أَسئَلُهُ التُّوبَةَ»؛ رابطۀ با گناه را قطع کنید.
❄️