❣️#سلام_امام_زمانم❣️
#مولایخوبم!
«إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً »
بلا ، تکان داده زمین را.....
بهزودی خواب زمستانی، با قدمتی هزار ساله؛
از سر روزگار خواهد پرید...
به گمانم "یُسر" همان
بهار قدمهای توست،
که از دل هزار
لایهی سختِ
زمین خواهد رویید...
♥️⃟✨
اے نبــ|ـہـ۸ـہـ|ـض زمان
،زمانہ دلگیر شده ست
برگرد ڪـہ ظھورتان
خیلۍ دیر شدھ ست.💔
♥️|↫#اللهمعجللولیڪالفرج
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
یادت بیار وقتهایی که هر کاری میکردی تا اونی که میخواستی بشه ولی نمیشد که نمیشد ولی یهوو معجزهی خدا از راه میرسید و نجاتت میداد ،میرسوند ترو به چیزی که میخواستی ،،الان هم غصهشو نخور ،کم نیار ،چون درست میشه،
واسه خدا معجزه که کاری نداره ،
برای حال دلت معجزه میکنه.
↶【به ما بپیوندید 】
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
سلام و عید همه دوستان مبارک 🌹
ضمن عذرخواهی از شما عزیزان امشب دو قسمت از رمان دختر شینا تقدیم تون میشه ☺️
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_نود_و_پنج #فصل_شانزدهم چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوج
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_نودوشش
#فصل_شانزدهم
با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان.
برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن، دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.»
با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم، پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم، گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.»
بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم.
خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد.
از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد.
بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست ، اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.»
چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم.
یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند ، بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد ، خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.»
خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو ، می خواهیم برویم بازار.»
اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_نودوهفت
#فصل_شانزدهم
برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها ، هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند ، می خواهیم جشن بگیریم.»
آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم ، دیگر تمام شد.»
لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر ، هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم.
حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.»
خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.»
بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.»
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!»
همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم: «پس تو چی؟!»
موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.»
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
✍️ تمامِ عزّت همینجاست؛
همان نبی (صلی الله علیه و آله ) که خداوند او را اسوهی نیکو برای عالمیان معرفی میکند؛
می ایستد روبروی علی علیهالسلام،
" و أنت المثَلُ الأعلی " میخواند!
※ و علی علیهالسلام ؛
کاملترین و عالیترین جلوه از الله، برایِ تکامل جلوههایی است که قصد الله کردهاند!
※ زین فخر بالاتر، فخری در عالم هست؟
🌿🌺میلادباسعادتمولودکعبهمولیالموحدین،امیرالمومنین، امام علی (علیه السلام ) محضر امام عصر و الزمان،حضرت مهدی عجل الله تعالی فرج الشریف و تمام عاشقان حضرت تبریک و تهنیت باد
#روز_پدر مبارک_باد
🌿🌺
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃