❤️🍃❤️😍👇
دنیاے #بسیج دنیاے فوق العاده ایه😍👌
میشه دوستات رو به اسم فعالیتشون صدا بزنے...
+ فرمانده😐
+جانشین(ایشون بیشتر به اسم صدا زده مےشوند😁)
+نیــــروے انسانے
+مسئول حلقه [صالحین]😇
کلے میشه سر به سر هم گذاشت و ناراحت نشد😊
میشه رفت اردوی جهادے و ١٠٠% کار کرد🤔😂
میشه کلے برنامه فرهنگے و مذهبے جالب انجام داد😍 اونم گروهے با کلے حرف زدن و سر و کله زدن با هم...😂😂❤️
میشه با دوستات ڪتاب #حیفا رو بخونے😉
میشه با دوستاے غیر مذهبے مثه دوستاے مذهبے رفتار ڪرد😚
میشه وقتے دارے با دوستاے #بسیجے از ڪنار یه نامحرم رد میشے ... برگردے و به همه دوستات بگے بچه ها نگاه به زمین☺️...و گروهے گناه نکرد🙂👌
خیلی خوش مےگذره...😍🤗
💚۴٠ سالگیت مبارک #بسیج جان💚
#من_بسیجےام✌️😍
@mabareshohada
💠از شهدا حاجت بخواهید...
#شهید_سیدرضا_طاهر 🌷
🔰من زمان بارداریم #خوابی از شهید سید رضا طاهر دیدم
🔹تا حالا ایشون رو ندیده بودم و #نمیشناختم تا اینکه در خواب ایشون رو دیدم که بالباس #بسیجی،چفیه در گردنشون لبخند زنان😊 از درون مه غلیظی خارج شد.
من بارداری فوق العاده سختی داشتم؛ خیلی خیلی سخت.اون شب تو خواب بهم گفتن:
«شما که نمیتونید به میدون جنگ بیاید؛ این سختی ها گذراست و جهاد شماست در راه #خدا.»بعدگفتن: «من در دوره بارداری خانمم فهمیدم که چقدر سختی میکشید.»
🔹چند روز بعد #تصویرشون رو تو تلویزیون دیدم و فهمیدم ایشون شهید شدند واز شهدای #خانطومان هستند. ازقضا یک فرزند هم دارند. نکته جالب، #لبخند رو لب شهید بود😊 که فراموشم نمیشه.
🔹خانمشون تو مصاحبه از لبخندی میگفت که از لبهای این #شهید کنار نمی رفت و همه ایشون رو با این لبخند میشناختند.
🔹از اون به بعد خیلی به جد بزرگوارشون #توسل میکنم وهر بار حاجت روا میشم.
🔴دقیقا تابستون سال گذشته بود
🔸بعد اون خواب شفای مریض دکتر جواب کرده رو هم با #توسل به جد بزرگوارشون گرفتیم
🔸برادر شوهرم تو سن 33سالگی #سرطان بدخیم گرفت که تهران هم جوابش کردن ولی.... 😭
#به_شهیدتوسل_کردم
یک سال نکشید که درمان شدند.
🔸معجزه دیدم....فقط #معجزه شد.
🔸هروقت مشکلی پیش میاد واسه شادی روح پاکشون #نذرصلوات میکنم و الحمدالله همیشه جواب میگیرم.
🔸احساس نزدیکی بیشتری با #خدا دارم چرا که منو با مشکلات ریزودرشتم دید و این بزرگوارو تو مسیرم گذاشت تا تو بدترین شرایط باعث امید باشه.
#شهید_سیدرضا_طاهر 🕊❤️
#شهید_مدافع_حرم
#سالروز_ولادت
@mabareshohada
🍃❤️🍃
#بسیجی هر کجا برود جریان ساز می شود🙂✌️
حتی دوران سربازی در پادگان شاهنشاهے 📸
خيلی عصبانی بود⚡️ سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد🙂، سحری بهش ميرساند ولي يك هفته نشده، خبر سحری دادنها به گوش سرلشكر ناجی رسيده بود😱 او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهی سربازها به خط شوند☹️ و بعد، يكی يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه سربازها را چه به روزه گرفتن😏 و #ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت🙁، برگشته بود آشپزخانه با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند😃 و منتظر شدند براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجی سر برسد🙈 ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد نگاه مشكوكی به اطراف كرد😐 و وارد شد ولی اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد😂👌 پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحی توی بيمارستان بماند😊 تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتن☺️👌
#شهید_ابراهیم_همت
#فــرمانده_دلها🌹
@mabareshohada
#شلمچه
آن ها #چفیه داشتند…
من #چادر دارم!
آنان چفیه می بستند تا #بسیجی وار بجنگند!
من چادر می پوشم تا #زهرایی زندگی کنم...
.
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی #شیمیایی نشود!
من چادر می پوشم تا از نفَس های #آلوده دور بمانم...
.
آنان موقع #نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند!
من چادر می پوشم تا از نگاه های #حرام پوشیده باشم...
.
آنان با #چفیه زخم هایشان را می بستند!
من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی #مادرم می افتم...
.
آنان #سرخی خونشان را به #سیاهی چادرم امانت داده اند!
من #چادر سیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم...🌸🍃
@mabareshohada
سردار شهید حاج همت:
زمان بازرگان به ما برچسب چریک زدند،زمان بنی صدر برچسب منافق، الان هم برچسب خشک مقدس.
هر قدمی که در راه خدا و مستضعفین برداشتیم برچسب بارانمان کردند.
اما بسیجیان دلسرد نباشید، حاشا که بچه #بسیجی میدان را خالی کند.
#بسیجی میمانیم
📥ورُودبِه معبر شُّہَدٰاء👇
🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e 🌺
#همسر_شهید🌷
🔰حاج همت مثل #مالک_اشتر بود که در عین خضوع و خشوعی که در مقابل #خدا و برابر برادران دلاور #بسیجی داشت در مقابله با دشمن کافر👹 همچون شیر غرّنده و همچون شمشیر برّنده🗡 بود.
🔰جان کلام آن که آنچه #خوبان همه داشتند او یک جا داشت👌 و هنگامی که اطمینان نداشت غذای مناسب🍲 به نیروهای خط مقدّم جبهه رسیده باشد لب به غذا نمی زد🚫 و در خانه🏡 هم که بود اجازه نمی داد #دو_جور غذا سر سفره بگذارم
🔰و هنگامی که صدای #اذان را می شنید آرام و بی صدا می رفت و مشغول نماز می شد. #به_ندرت نمازی از حاجی می دیدیم که در آن نماز اشک نریزد😢
#شهید_محمدابراهیم_همت
#ایام_ولادت🌷
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🔰به بهانه روز #ارتش
🕊اولین شهید مدافع حرم ارتش
🌷 #شهید_محسن_قطاسلو
🌺محسن جنگاور بود، #غواص بود ، #چترباز بود، #کلاه_سبز بود ، #غریق_نجات بود و دوره هایی که یک #تکاور باید ببیند گذرانده بود.
🌸اما فراتر از این عناوین محسن یک #بسیجی بود؛ یک نظامی خالص.
🌼از خیلی سال قبل تر مسئول حوزه بسیج بود، مسئول آموزش #ناصحین بود، مسئول آموزش دانش آموزی #پاکدشت بود و همیشه خودش را #سرباز_رهبر می دانست.
#روز_ارتش گرامی باد
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
✅بخونیــد خیـــلی قشنــگه👇
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی #جبهه جنوب مشغول نبرد با #ایران بودیم که دژبانی من رو خواست.
فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن #پسرم رو بهم داد.
خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم.
کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم:
اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به #بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.
به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به #کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم.
چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم.
سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . #اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد.
به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون #بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده.
وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم.
بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای.
اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه #شهید میشم، قراره توی #کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز #قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
🌹 #هدیه_به_روح_همه_شهدا_صلوات
@mabareshohada