eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
543 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
833 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🔹آخرین‌باری كه حسین را دیدم ۱۵ روز قبل از شهادتش بود، و بسیار ناراحت و دلگیر از اینكه به تهران آمده است. او از من و مادرش خواست كه برای زیارت شهداء به بهشت‌زهرا برویم و ما هم رفتیم. 🔸 پس از اینكه بر سر مزار دوستانش فاتحه‌ای خوانیدم به خانه برگشتیم. وی به مادرش گفته بود كه مادر دلم خیلی گرفته است شما نمی‌دانید در جبهه چه خبر است، آنجا بهشت است. انسان باید آنجا باشد تا درك كند جبهه یعنی چه؟ 🔹موقع رفتن ساكش را برداشت و او را از زیر قرآن رد كردیم. در لحظات آخر با گرمی مرا در آغوش گرفت و روبوسی كردیم و گفت: حاجی‌آقا مرا دعا كن تا موفق شوم. من هم گفتم: برو انشاءالله موفق می‌شوی.» 🌷 شهادت : عملیات مسلم‌ابن‌عقیل۱۳۶۱ ، سومار ، اصابت کاتیوشا به خودرو 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🍃🌹🕊 ‼️روز قبل از عملیات بازگشایی جاده سر دشت – بانه، انبار تنباکو توقف کرده بودیم قرار شد فردا ساعت دوازده عملیات داشته باشیم. ‼️وقتی صبح داخل حیاط شدم، با تعجب دیدم سیدرضا یخ های حوض را شکسته و در حال غسل کردن است. گفتم: «تو این سرما چیکار میکنی؟»لبخندی زد و گفت: «غسل شهادت.» ‼️وسوسه شدم. من هم غسل کردم. دندونهام از سرما به هم می خورد. عازم عملیات شدیم. او شهید شد و من سالم برگشتم. ✍️ به روایت سیدمهدی هراتیان 🌷 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
#لاله‌های_آسمونی ‼️نماز شب او همراه با خضوع و گریه بود و من گاهی بیدار شده و پنهانی فقط نماز خواندن محسن را تماشا می کردم که چگونه یک نوجوان با خدای خود راز و نیاز می کند. ‼️محسن خواب دیده بود در صحرای محشر همه ناراحت و در تکاپو هستند، اما عده ای راحت نشسته اند، سئوال کرده و متوجه شده بود آنها کسانی هستند که نماز شب میخوانده اند. ‼️محسن در یادداشت هایش نوشته بود" من با خدای خود عهد بسته ام. من از آن خودم نیستم". قبل از رفتن به جبهه تابستان به روستاها میرفت و آموزش قرآن و درس میداد. همیشه به محسن میگفتم تو شیشه عمر من هستی و او میگفت" این حرف را نزن. موقع مرگ به خاطر علاقه به من دینت را میدهی". ‼️آخرین بار که خداحافظی میکرد گفت: میخواهم بروم گردان غواصی. اگر در آب شهید شوم ثواب دو شهید را دارم. غواص آر پی جی زن بود و سرانجام در آب شهید شد و جنازه اش بعد از 10 سال برای ما آمد. #شهید_محسن_برهانی 🌷 #سالروز_شهادت 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
#لالہ‌های_آسمونے 🌹ارادت خاصي به حضرت صديقه طاهره (سلام ا... عليها) داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زياد مي‌گرفت. چند تا مسجد و فاطميه هم به نام و ياد بي‌بي ساخت. 🌹توي مجالس روضه، هر بار كه ذكري از مصيبت‌هاي حضرت مي‌شد، قطرات اشك پهناي صورتش را مي‌گرفت و بر زمين مي‌ريخت. 🌹خدا رحمت كند شهيد محسن اسدي را، افسر همراه حاجي بود. براي ضبط صحبت‌هاي سردار، هميشه يك واكمن همراه خودش داشت، چند لحظه قبل از سقوط هواپيما همان واكمن را روشن كرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود. 🌹درست در لحظه‌هاي سقوط، صداي خونسرد و رساي حاجي بلند مي‌شود كه مي‌گويد: صلوات بفرست. همه صلوات مي‌فرستند. در آن نوار آخرين ذكري كه از حاجي و ديگران در لحظه‌ي سقوط هواپيما شنيده مي‌شود، ذكر مقدس « يافاطمهٔ زهرا » است. #سردارشهید_احمد_کاظمی 🌷 #سالروز_شهادت @mabareshohada
#لاله‌های_آسمونی 🔷علاقه فراوان او به نماز، سبب شده بود که نماز را صرفاً نه به‌عنوان ادای تکلیف بلکه از روی عشق و خلوص به‌جای آورد و چه اهتمامی برای خواندن #نماز در اول وقت داشت. او از اولین افرادی بود که به مسجد می‌رفت و آخر از همه خارج می‌شد. 🔷هرگز در تمام کردن نماز تعجیل نداشت و همیشه بهترین و بیش‌ترین اوقات خود را برای نماز می‌گذاشت و از هر فرصتی برای خواندن نماز و ذکر و استغفار استفاده می‌کرد. 🔷در جایی که جواد حضور داشت، غیبت و گزافه‌گویی و مزاح بیش از حد و خنده زیاد رخت برمی‌بست. حضورش انسان را به‌یاد خدا می‌انداخت. همیشه همراه خود دفترچه‌ای داشت که احادیث و آیات را یادداشت می‌کرد و معمولاً در سفر‌ها و مأموریت‌ها در طول راه آنچه را می‌دانست به دیگران انتقال می‌داد. #شهید_جواد_فیاض‌مهر🌷 ولادت : ۱۳۳۵/۹/۶ کرمانشاه شهادت : ۱۳۶۲/۱۱/۲ قصرشیرین 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
💠در یکی از شب‌های ماه محرم، راهی مهدیه تهران شد و به‌طور اتفاقی آن شب سخنرانی حاج شیخ حسین انصاریان بود؛ نشستن پای منبر این روحانی، امیرحسین را به‌طور عجیبی دگرگون کرد و او روز به روز به معبود خویش نزدیک‌تر می‌شد. 💠بعد از دگرگونی، لباس‌های فوق‌العاده شیک و ادکلن‌های بسیار خوش‌بو و گران‌قیمت خود را کنار گذاشت و به مادرم گفت همه آن‌ها را به فقرا انفاق کند و امیرحسین فقط یک دست لباس معمولی بسیجی می‌پوشید به‌طوری‌که شب‌ها آن را می‌شست تا دوباره صبح بپوشد. 💠وقتی بهش اعتراض می‌کردیم که چرا فقط همین یک دست لباس را می‌پوشی؟ در جواب میگفت : «خداوند مرا ببخشد؛ چقدر دل جوانان با دیدن لباس‌ها و رفاه من شکسته شد و اکنون باید آن کار‌هایم را جبران کنم». ✍به روایت خواهربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۱/۴ شهرری ، تهران شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۱۳ جزیرهٔ مجنون ، عملیات خیبر 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🔹گفتند مجتبی زخمی شده. تنهایی از ییلاق رفتم مهدی‌شهر. دیدم خودش آمده. گفتم: بابا! نصفه عمر شدم تا بیام این‌جا. زخمی شدی؟ 🔸گفت: آره ولی مهم نیست. گوشم یه ترکش ریزی خورده. سه روز دیگه از مرخصیم مونده. باهات میام مامان رو ببینم. 🔹با هم رفتیم ییلاق. روز دوم دل‌دردی گرفت که به خودش می‌پیچید. توی کوه و بیابان، نه ماشینی بود، نه وسیله‌ای. مجتبی هرچند دردش را ظاهر نمی‌کرد، اما رنگ رخساره خبر می‌دهد از سرِّ درون. 🔸رنگش از شدت درد، سیاه شده بود. گفتم: خدایا! زیر آتش توپ و خمپاره اتفاقی براش نیفتاد، حالا این‌جا داره از دست می‌ره! خودت کمک کن! 🔹داروی گیاهی خوراندیم، هر کاری به فکرمان رسید انجام دادیم، اما افاقه نکرد. یک‌دفعه خانمم گفت: تو صدایی نمی‌‌شنوی؟ گفتم: چرا ولی فکر کردم خیالاتی شده‌ام. صدای ماشین بود که از دور می‌آمد. 🔸دویدم طرف جاده. یک وانت بود. وقتی رسید، راننده مضطرب و نگران پرسید: این‌جا کجاست؟! من راه رو اشتباه اومدم! دست به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا! شکرت. راننده هاج‌‌وواج نگاهم می‌کرد. 🔹گفتم: آقا! من این‌جا دامدارم. پسرم مریض شده و داره از درد داغون می‌شه. خدا تو رو رسونده. کرایه‌ات هرچی بشه می‌دم، بچه‌ام رو ببر شهر. راننده باور نمی‌کرد. گفتم: وایستا برم بیارمش و کمک کرد تا سوار ماشینش کردیم. بدون این که کرایه بگیرد بردمان بیمارستان مهدی‌شهر. انگار او هم فهمید که خدا این بنده‌اش را خیلی دوست دارد. ✍به روایت پدربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۴۶/۳/۲۵ مهدی‌شهر ،سمنان شهادت : ۱۳۶۵/۱/۲۴ فاو 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
💠از بهشت زهرا برمي گشتيم . وسط شهر به ترافيک خورديم. صف طويلي از ماشين ها پشت سرهم ايستاده بودند‌. حرکت به کندي صورت مي‌گرفت. گاهي چندمتر جلو مي‌رفتيم و دوباره مجبور به توقف مي شديم . تقريبا بيست دقيقه گذشت. هنوز نتوانسته بوديم بيش از صد مترجلو برويم‌. 💠اکبر با نگراني به ساعتش و به اطراف نگاه مي کرد. پرسيدم: « چيه ؟! چرا نگراني؟» هنوز پاسخ نداده بود که صداي اذان از گلدسته مسجدي که همان نزديکي ها بود شنيده شد . با شادماني گفت: «مثل اينکه مسجد نزديک است. من رفتم نماز بخوانم.» 💠در ماشين را باز کرد و بدون توجه به فرياد هاي من که: «‌اينجا نمي توانم توقف کنم» ، به سوي مسجد دويد . چنان با شتاب رفت که گمان کردم اگر به نماز جماعت نرسد ، دنيا را از او خواهند گرفت... 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۲/۲۰ کرمان شهادت : ۱۳۵۹/۹/۱۲ بستان ، عملیات طریق‌القدس @mabareshohada
وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتی همان جور ماند. خشکش زده بود هرچه صبر کردند او سر از سجده بر نداشت یکی از بچه ها گفت:خیال کردیم مرده. وقتی بلند شد صورتش غرق اشک بود از اشک او فرش مسجد خیس شده بود. پیرمردی جلو آمد و پرسید:بابا.چیزی گم کرده ای؟ پاسخ شنید:نه. پرسید چیزی می خواهی پدرت برایت نخریده؟ سری تکان داد که نه. پرسید: پس چرا اینجور گریه می کنی؟ گفت:پدر جان: روی نیاز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگیرم پس کی بگیرم؟ 🌷 ولادت : ۱۳۴۴/۹/۱۴ اهواز شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ فاو ، عملیات والفجر۸ @mabareshohada
💠خیلی کم حرف بود. گاهی تا دوساعت در جلسه ای می­ نشست و تا وقتی سؤالی از او نمی­ پرسیدی حرفی نمی زد؛ این از خصیصه­ های مردان خدایی است، اهل نقوا این­ گونه اند، علم، سواد و معلومات دارند، و تا وقتی از آنان پرسشی نشود حرفی نمی­ زنند. 💠با چنین روحیاتی و نیز با نماز شب و روزه گرفتن و امثالهم در منطقه حضور داشت. شاهد بودم وقتی در ماه رمضان حسن غفاری و نیروهایش در منطقه­ ی هور یا فاو حضور داشتند با زبان روزه انجام وظیفه می­ کردند، ما که به ایشان سرکشی می کردیم چون تردد داشتیم نمی توانستیم روزه بگیریم، من با حسن غفاری شوخی میکردم و می­گفتم: «شما هم بیا با ما ناهار بخور چون در سرزمین غصبی هستی و نمی­ توانی روزه بگیری.» 💠حسن­ آقا شوخی­ ام را می­ فهمید و پاسخی جدی می­ داد. میگفت: «ما مقلد حضرت امام و سرباز و شاگرد ایشان هستیم، ایشان حتی اگر بفرمایند ما برای دفاع از اسلام به قاره آفریقا هم میرویم و روزه هم میگیریم، نماز و قرآن هم می­خوانیم....» 📎معاون اطلاعات عملیات لشگر۲۵ کربلا 🌷 ولادت : ۱۳۴۰/۱۰/۱ گرگان شهادت ۱۳۶۵/۱۱/۴ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ @mabareshohada
🌷 🔹ساعت ۲ نصف شب بود . پادگان دوکوهه خیر سرم داشتم میرفتم نماز شب بخونم رفتم سمت دست شویی برای تجدید وضو دیدم صدای خس خس میاد ، ۴ تا دستشویی از حدود ۲۵ تا رو شسته بود رفته بود سراغ پنجمی ...کنجکاو شدم که این آدم مخلص کیه ؟ 🔸پشت دیواری قایم شدم... اومد بیرون چند لحظه ای سرش روگرفت رو به آسمان. نور ماه افتاد رو صورتش ... تعجب کردم . باورم نمیشد ، اسدالله بود ؛فرمانده گردان ... 🔹با یه دست داشت دست شویی هارو می شست...تا سحر درگیر بودم با خودم فرمانده 2 تا گردان با یه دست داشت دست شویی های پادگان دوکوهه رو تمیز میکرد ... 📎فرماندهٔ گردان حمزه ، مسئول‌آموزش و فرمانده محورلشگر ۲۷محمدرسول‌الله 🌷 🌹ولادت : ۱۳۴۳/۲/۲ پاکدشت ، تهران 🌹شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۱۱ فاو ، عملیات والفجر۸ @mabareshohada
💠یک سال بعد از ازدواج به مشهد مقدس رفتیم وقتی روبروی ضریح مطهر رسیدیم به علی گفتم: پیش امام رضا به من قول بدهید که کاری برای من انجام بدهید. 💠میدانست که اهل مادیات نیستم ولی با شوخطبعی جیبهایش را گشت و گفت اگر پول داشتم چشم، میخرم. گفتم : اگر میشود آن دنیا شفاعت من را پیش خدا بکنید. 💠با روی گشاده و لبخندی گفت شما باید شفاعت ما را بکنید. تمام زحمات زندگی بر دوش شماست. از همه مهمتر بزرگ کردن فرزندانمان است، ولی اگر قسمتم شد و شهید شدم و اجازه داشتم که شفاعت یک نفر را بکنم حتما شفاعت شما را میکنم. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ گردان مقداد لشگر۲۷محمدرسول‌الله (ص) 🌷 ولادت : ۱۳۲۹/۱۰/۳۰ اصفهان شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ @mabareshohada