eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
544 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
821 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✍️ تنها درخواست در زندان ساواڪ چه بود⁉️☝️ : نوجوان که بود ، ساواک دستگیرش کرد😞. رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاعِ زندان اصلاً خوب نیست😣. اتاقهای زندان بسیار کوچک و قدیمی و کاملاً غیر بهداشتی بود😖. به : چه چیزی لازم داری تا برات بیارم😒؟ گفت: فقط یه جلد قرآن برام بیارین❤️☺️... . 🌷خاطره اے از زندگی سردار شهید سید محمد حسین علم الهدے🌹 📚منبع: کتاب لحظه های آشنا ، صفحه ۱۱ ❤️ 🌹 @mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
💔🍂❤️ ✍️ گذشت در اوجِ نیاز...👌 بخوانید و لذت ببرید از این همه مردانگے☺️👌👇 : نشسته بودم و تماشایش مے‌کردم😊 لبهاش بدجورے از تشنگے تَرَک خورده بود💔 . هر کسے از آب ، یه سهم داشت☝️. سهمِ آبِ خودش رو گرفت و اومد توے سایه نشست🙂. یهو دید یه اسیر عراقے داره نگاهش می‌کنه😒. بلند شد و سهمِ آبِ خودش رو داد به اسیر عراقے...☺️❤️👌 📚منبع: مجموعه روزگاران ، جلد 9 (کتاب غواصان لشکر14) ، صفحه 94 @mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✍️ اگر همه‌ے مسئولین کشور اینگونه بودند، ایران گلستان مےشد👌👇 : اون روز پسرش رو آورده بود محلِ کار. از صبح که اومد ، خودش رفت جلسه و محمد مهدی رو گذاشت پیشِ ما ☺️... پذیراییِ جلسه که تموم شد ، مقداری موز اضافه اومد.🍌 یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی.😑.. نمی دانم حاج احمد برای چه‌کاری من رو احضار کرد😕. وقتی رفتم داخل اتاق ، محمدمهدی هم پشت سرم اومد.😐 حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد😞، طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش😰. با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟☹️ گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده🙁 ، یه موز از سهم خودم بهش دادم😣... نذاشت صحبتم تموم بشه. دست کرد توی جیبش ، بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز می‌خری🍌 و می‌ذاری جای یه دونه موزی🍌‌که پسرم خورده...😑☺️❤️ 🌷خاطره‌ای از زندگے سردار شهید حاج احمد کاظمے 📚منبع: کتاب احمد ، صفحه 137 @mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✍️ با تمامِ وجود از دولتمردان مےخوایم که این ویژگے☝️ شهید صیاد شیرازے رو در خودشون ایجاد کنن🤗👌👇 : یکے از بستگانِ صیاد شیرازی از سربازے فرارکرده بود😑 و پرونده‌اش رو فرستاده بودند دادگاه نظامے😐، دادگاه هم به زندان محکومش کرد😶. مادرِ صیاد زنگ زد دفتر و گفت: به علی بگو یه کاری براش کنه😒 ، این پسر جوونه ، گناه داره😒.... بهشون گفتم: حاج خانوم! خودتون به پسرتون بگین بهتر نیست؟😑 مادر صیاد گفت: قبول نمی کنه!🙄 پرسیدم: چرا؟🤔 مادر صیاد : علی خودش زنگ زد📞 و گفت: عزیز جون☺️! فامیل وقتی برام محترمه❤️ که آبروے نظام رو حفظ کنه و آبروے من رو نبره ...☺️🤗👌 🌷خاطره ای از زندگے امیرسپهبد شهید علی صیاد شیرازے 📚منبع: یادگاران 11 « کتاب صیاد شیرازی ، صفحه 57 @mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
💔🍃🍂💔 ✍ تا حالا☝️ رفیقے داشتے ڪه حاضر باشه🤗 اینجورے برات جون بده؟☺️👌❤️👇 مونده بودیم وسط میدان مین.😞 همه مجروح بودند و خسته😣. یه رزمنده زخمی چند متر آنطرف‌تر از من افتاده بود🙁 که انگار درد شدیدی داشت😢. دیدم با آرنج خودش رو کشید جلوتر و داشت از من دور میشد☹️. فکر‌کردم می‌خواد از میدانِ مین خارج بشه😕. بهش‌گفتم: با اینهمه درد چرا اینقدر به خودت فشار میارے😥؟ گفت: چند تا مجروحِ دیگه آن طرف هستند😢، من چند دقیقه بیشتر زنده نیستم، می خوام قمقمه‌ے آبم رو برسونم به اونا ...😓💔 📚منبع: کتاب خدمت از ماست82 ، صفحه 179 خوبه☺️👌❤️ @mabareshohada
✍ طرحِ جالبِ یک شهید در خانه برای ترک گناه : 💓یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودنِ دروغ و غیبت گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد. عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه ، اون مبلغ رو به عنوانِ جریمه بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنن. طرح خیلی جالبی بود ، باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناه‌ها دور کنن؛ اگه هم موردی بود ، به هم تذکر می‌دادند. 🌷خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاته‌سیفری 📚منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه ۱۴۵ @mabareshohada
🌷ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم. به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد. نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده. همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز میکنی؟! هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش... 📚 کتاب سلیمانی عزیز۲، ص۱۱۰ ⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🌷خیلی روی حلال و حروم حساس بودند. اولین شغل‌شان کار در مغازه شیرفروشی بود، وقتی از شغلش آمد بیرون دلیلش را که پرسیدم، گفت: من باید شیر را بکشم بدم به مردم و چون من میدونم صاحب مغازه آب می‌کند داخل شیر، وزن شیر خالص، کمتر می‌شود و آب قاطی شیر میشود، ولی باید پول شیر را بدهند من نمی‌توانم به مردم دروغ بگویم. یک روز دیدم که وسایل بنایی خریده با خوشحالی اومدند خونه و گفتند: دیگر ناراحت نباش، پول‌هایم دیگر حلال است و شُبهه ندارد. تا وقتی که سپاه تشکیل شد، دیگر ایشان روزها سپاه بودند و شب‌ها بنایی می‌کردند. از سپاه حقوقی دریافت نمیکردند و رفتن به سپاه را بر خود وظیفه میدانستند. 📚 شهید عبد الحسین برونسی ⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ @mabareshohada