🌾🌺🌾
🌾❣️🌾شاد بودن، به این معنا نیست که همه چیز کامل است،
بلکه به این معناست که شما تصمیم گرفتید، فراتر از ناقصی ها را ببینید…
💖ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ
ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮ
ﺷﺎﻳﺪ ﺁﺭﺯﻭیی ﺩﺍﺭی
ﺷﺎﻳﺪﺩﻋﺎیی ﺑﺮﺍی ﻳﮏ
ﻋﺰﻳﺰﻭ ﻳﺎ ﺷﮑﺮﺵ، بگو ﻣﻴﺸﻨﻮﺩ🌼
ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍی ﺧﻮﺩﺕ ﺗﮑﺮﺍﺭﮐﻦ
پرﻭﺍﺯﺩلت ﺭﺍحس خواهی کرد
زندگیتون آروم و دور از دلتنگی
همراهی تان را سپاس🌹🌷
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
💐 امروز ۱۵ آبان سالروز شهادت
شهید مدافع حرم « وحید فرهنگی والا»
شهید مدافع حرم #محمد_طحان " گرامی باد.
این شهیدان عزیز را بیشتر بشناسیم....(تصاویر مشاهده شود)
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
هدایت شده از بامشاور⚖️
اگر به دنبال #وکیلی هستید که با تجربه و دانش خود از شما #دفاع کند، به ما اعتماد کنید.
اگر میخاین اطلاعات خودتون رو بالا ببرید یا سوالی دارین، کنارتون هستیم.
🤝 قدم به قدم با شماییم تا از حقوقتان به بهترین نحو ممکن دفاع کنیم.
ارتباط با ادمین @adrekni1403
⚖ @ba_moshaver 👈عضویت
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_هفتم فصل هشتم زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما ه
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_و_هشتم
بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند.
دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد.
شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت.»
بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه ی عموی پدرم دیده بود. می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.»
از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.»
صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد.
مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.
ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم.
اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم.
تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
#سلام_محبوب_من❤️
میگویند اگر پلکت پرید عزیزت می آید
جانم برایت پر پر زد پس تو کجایی؟🥺
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
اگر به دنبال #وکیلی هستید که با تجربه و دانش خود از شما #دفاع کند، به ما اعتماد کنید. اگر میخاین اطل
✍ #تعرفه خدمات حقوقی در کانال شامل موارد زیر می باشد:
☎️مشاوره تلفنی:
سیصد هزار تومان
🧑💻مشاوره به صورت آنلاین:
صد و پنجاه هزار تومان
📝تنظیم شکواییه، لایحه دادخواست و اظهارنامه:
از صد هزار تومان به بالا. بستگی به نوع متن داره
💼🏃وکالت:
بستگی به حجم کار و بستگی به موضوع پرونده و طبق تعرفه خواهد بود.
#تعرفه
ارتباط با ادمین @adrekni1403
⚖ @ba_moshaver 👈عضویت
۹ تا چیزی که خدا میخواد بدونی:
-خدا، درون توست.
-خدا، حواسش بهت هست.
-خدا، بهت آرامش میده.
-خدا، جواب دعاهات رو میده.
-خدا، برات کافیه.
-خدا، بهت قدرت میده.
-خدا، به زندگیت چیزای قشنگی که میخوایو میبخشه.
-و خدا، تورو تنها نمیزاره
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_هشتم بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بو
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_و_نهم
فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد. مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم در خانه ی ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_آقا_جان💌
شما آن ولی نعمتید
که بر غم هایمان ،
دلتنگی هایمان ،
مصیبت ها و بیم و
امیدهایمان آگاهید ...
شما آن مولایی هستید
که بر زمان احاطه دارید ،
دریابید دل های خسته مان را ...
خدا کند که بیایی...
خواستم بهت یادآوری کنم که یادته چقدر به خدا گفتیم "خدایا فقط همین یه بار" و خدا نه فقط همون یه بار بلکه صد ها بار بعدش هم هوامونو داشت..
پس بیخودی غصه نخور🌱
روزت قشنگ رفیق
به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
#پای_درس_استاد
استاد_شجاعی
✨ ویژه #میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها
▫️اگر با کوچکترین ناملایمتی، احساس پوچی و درماندگی میکنیم، از آن جهت است که ؛
بخش اصلی و جاودانه خود را رها کرده و با نگاه طبیعی و حیوانی به خویش مینگریم!
✦ نقطهی مقابل این نگاه، وجود مبارک حضرت زینب سلاماللهعلیها است که روح بزرگ و بخش انسانی ایشان چنان عظمتی دارد که پس از آن همه مصائب در روز عاشورا، میفرماید:
💫 " وَ ما رَأَیتُ الّا جَمیلا "
#پرستار_کربلا
سالروز ولادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار مبارک باد. 🌸🌼
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
❤️🌼 کالکشن #چهارفصل 🌼❤️
#روسری_نخی
#وال_اسلپ
#خارجی
#منگوله_دار
#چهارفصل
👌 با کیفیت اعلا
📐 قواره ۱۳۵
📦
✏️مشاور فروش 😍🛍
@HOSSEIN_14
—————————————
09119302342
فروشگاه حجاب کوثر👇
—————————————
🌺🍃 @foroshgah_koosar
💢 # یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
#شهیدی_که_گره_گشایی_میکند
.
👬دوتا داداش بودند.
بچه ی سمنان.دائما تو منطقه بودند.
یکبار که هر دوشون از جبهه به خانه برگشتند،مادر به آنها گفت: «حداقل یکیتان برود، یکی بماند».میثم سکوت کرد و حسین سر تکان داد و گفت: «مادر تا کفر هست جبهه و جهاد هم هست» دیگر حرفی نزدم…».
.
▫️ میثم در عملیات «والفجر 3» در کنار حسین به شهادت رسید. حسین هم با مسئولیت فرمانده و قائم مقام گردان موسی بن جعفر (علیه السلام ) در 22 بهمن 1364 طی عملیات «والفجر 8» با اصابت ترکش به بدن، بشهادت رسید.▫️دختر شهید میگوید: «پدرم در ایام ولادت حضرت زینب (سلام الله علیها )، عجیب بذل و بخشش میکند». زینب نوروزی که شش ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمده، میگوید «برخی از آشنایان و مردم شهر ماهها در انتظار شب میلاد حضرت زینب (سلام الله علیها ) هستند تا در این روزها عیدی و حاجت خود را از او بگیرند.»
.
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_نهم فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا
#دختر_شینا
#قسمت_سی_ام
#فصل_هشتم
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود.
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند.
خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم.
بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشه ی خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود.
آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست.
روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.
یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد.
اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
📚 #رمان_خوب