2.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانما میگن ما چجوری جهاد کنیم؟
و دین برای این قضیه راهکار داره🤓
🎙استاد پناهیان
#حال_خوب
سلاااام و صبح بخیر☺️🌹
بعد از کلیپِ میوههای اربعینی
کلیپ استاد پناهیانم ببینین🌱
و خوشحال و پرانرژی
برید برا یه هفتهٔ عالی😃💪
شماوقتی توزندگی خداروداشته باشی
دیگه هیچ غیرممکنی برات وجودنداره..
کافیه فقط آروم باشی،
وتمامِ خودت روبهش بسپاری…
اونوقته که میبینی چقدرقشنگه پله هارو
یکی پس ازدیگری برات میچینه,
وتوروبه مقصدی که به صلاحته میرسونه..!
🦋شروع هفته تان پر از موفقیت و خیر و برکت
دلتون پر از یاد خدا💖
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وچهارم 📖
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
5⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وپنجم
📖ایوب که مرخص شد، برایم هدیه🎁 خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت: برایت تجربه شد😅 حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی، امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد نه پولی داریم، نه خانه ای هیچی ....
📖کمی فکر کرد و خندید
_من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر میشد😢 شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمیتوانستم به اندازه ی تمام ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم.
_با اخم گفتم: برای چی این حرف ها را میزنی؟😕
📖خندید
_خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه م توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم. دم دست بگذار، لازمت میشود بعد من ....
+بس کن دیگر ایوب😡
_بعد از من مخارجتان سنگین است. کمک حالت میشود.
+تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی، امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب........"
📖عاشق طبیعت🌱 بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت . توی راه کلیسای جلفا بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین🚗 را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی
📖ایوب گفت: حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی میشود .
در ماشین را باز کردیم که عکس📸 بگیریم. باد پیچید توی ماشین، به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان👥بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی🍟 که ایوب استاد درست کردنشان بود.
📖ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا. هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد . ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد👀 کنار هم، روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت: شهلا فکرش را بکن، یک روز محمدحسین و محمدحسن هم سرباز می شوند، میآیند همچین جایی، بعد من و تو باید مدام به آنها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
࿐ྀུ༅﷽࿐ྀུ༅
🌤السلام علیڪ یا اباصالـح المھدے
آمدنت نزدیک است،
صدای قدم هایت لرزه بر جان طاغوت ها انداخته.
سلام بر تو و بر روزی که بُت های روزگار یکی یکی به دستان ابراهیمی تو سقوط کنند.
السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الهادِمُ لِبُنیانِ الشِّرکِ وَ النِّفاقِ.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحتـــون رو
با چای عــــراقی شروع کنین😍🫖☕️
روزتون قشنگ و پربرکت🤲🌱
#حال_خوب
هرچه دارم وندارم،
همه از مهر بي پايان توست، خدايا...
نه لياقت داشتم، نه توان؛
فقط دست هاى خالى و دلى كه گاهى مى لرزيد...
اما تو بودى، هميشه بودى...
در لحظه هايى كه حتى
خودم از خودم نااميد شده بودم،
نو اميد دادى.
در تاريكى هايى كه حتى نور هم فراموشم كرده بود، تو چراغ شدى.
و من حالا اگر چیزى دارم،
اگر جايي هستم،
اگر نفسى در سينهام مى چرخد، فقط وفقط از لطف توست.
براى تمام آنچه دادى و ندادى، براى حكمتت، ، براى بودنت...
شکر
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وپنجم
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم
📖نیمه های شب🌘 بود. با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود، پرسید: تبر را کجا گذاشته ای؟ از جایم پریدم
_تبر را میخواهی چه کار⁉️
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت: هیسسسس؛ کاری ندارم میخواهم پایم را قطع کنم. درد میکند ، میسوزد . هم تو راحت میشوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست😓
📖حالش خوب نبود، نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین🚗 است.
-راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است. فردا صبح زود می برمت دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر، چاقوی🔪 آشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش. از صدای جیغم😵 محمدحسین و هدی از خواب پریدند.
📖با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید. اگر محمدحسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود😦 ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
📖محمد پتو را انداخت روی پای ایوب. چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان، سحر شده بود که برگشتند. سرتا پای محمدحسین خونی بود😢 ایوب را روی تخت خواباند🛌 هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد .
📖پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم😖 ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم.
📖 هدی مینشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید . دلم ریش میشد💓 وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد .
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
خدا حساب کتاب سرش میشه
خدا میبینه امید داری
شور و شوق داری
کاری میکنه همه ی ناممکن های زندگیت به ممکن ترین حالت خودشون در بیان
【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺